eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر بی‌همتا… ما نیازمند انقلاب هستیم! انقلاب در انقلاب به رهبری رهبر انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥳🥳🥳🥳❤️‍🔥❤️‍🔥 ساندویچ گوشت قلقلی با پنیر و سس گوجه و جعفری سس گوجه جعفری: ۷-۸ عدد گوجه رو پوره یا رنده کنید و با نمک و روغن بذارید رو حرارت کم تا بپزه (۴۰ دقیقه) دو دقیقه آخر جعفری خرد شده رو اضافه کنید و تمام. گوشت قلقلی: ۳۰۰ گرم گوشت چرخ‌کرده نمک و فلفل سیاه یک عدد پیاز رنده شده (کوچک باشه) یک قاشق چای‌خوری تخم گشنیز یا پودر سیر (این ادویه اختیاری هست) خوب ورز بدید، مثل من گوشت قلقلی درست کنید و سرخ کنید. هر چند ثانیه اون‌هارو بچرخوید و در آخر یه چیکه آب بزنید تا کاراملی بشه! حرارت رو کم کنید پنیر ورقه‌ای (پیتزا، موزارلا یا پارمسان) بذارید و یک دقیقه در ماهیتابه رو ببندید. همه چیز آماده هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰سرود زیبای ببوسم خاک پاک جمکران را 🤲جهت انس گرفتن بچه ها با امام زمان (عجل الله) با اشاره انجام شده تا تاثیر بیشتری روی بچه ها بگذارد ...
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... 🎬 استاد_شجاعی تو هم می‌تونی درست درکنار حضرت زهرا "س" قدم برداری! 🔴 میتونی فرمانده ی لشکر امام زمان باشی، اگـــر . . . مثل سرباز واقعی و برای باش 🥀
رمان جدید👇👇
پارت۱ (اَفرا) با جیغ ملیحه خانوم(خدمتکار عمارت)هول از خواب بیدار شدم داشتم از پله میرفتم بالا که ی نفر لباسمو کشید برگشتم دیدم خواهر کوچیکمه جانان:نرو میترسم اَفرا:قربونت برم چیزی نشده تو برو بخواب با بغض زل زده بود بهم جانان:میترسم دستشو گرفتم بردم تو اتاقش اَفرا:دورت بگردم چیزی نشده تو بخواب من برم ببینم چیشده جانان:زود میای؟قول میدی؟ اَفرا:اره عزیزم با ترس از پله ها تند تند رفتم بالا صدای گریه ملیحه خانوم از اتاق بابام میومد دوییدم سمت اتاق بابام چشمام همون لحظه پر اشک شد نتونستم سر پا وایسم افتادم زمین زل زدم به بابام که پر خون بود دورش توان حرف زدن نداشتم نمیتونستم از جام بلند بشم ببینم زندس یا نه بعد چند ثانیه با گریه ای ک نمیذاشت حرف بزنم از ملیحه خانوم پرسیدم اَفرا:م..مم...ر..ده؟مرده؟ ملیحه خانوم با گریه جوابمو داد ملیحه خانوم:آره از جام بلند شدم برم سمت بابام نتونستم افتادم اَفرا:بابای من چیشده بهت نگهبان های عمارت اومدن سمتم بلندم کردن با جیغ گفتم اَفرا:برید کناااار رفتم سمت تخت بابام نگهبان ها دستمو گرفتن میخواست منو ببرن عقب جیغ زدم اَفرا:گفتم برید کناااااار میخوام برم بغل بابام بخوابم بازم کشیدن منو سمت عقب نگهبان:اَفرا خانم نکنید گلدونو برداشتم پرت کردم سمتشون جا خالی دادن جیغ زدم اَفرا:دست بزنید به من نزارید برم بغل بابام میکشمتون رفتن عقب رفتم نزدیک پیش بابام اشک هام بی اختیار میریخت اَفرا:بابایی من؟قهرمانم؟کجا میری بدون دخترات؟ سرمو گذاشتم رو سینش اَفرا:بابای قشنگم؟کدوم بی شرفی اینکارو باهات کرد؟کدوم آشغالی بابای خوب منو به این روز انداخت؟ با جیغ گفتم‌ اَفرا:کدوممممممممم اَفرا:کدوم نامردی اینکارو باهات کرد آخه نفس من با جیغ ادامه دادم اَفرا:بابا کجا رفتییییی با جیغی که زدم باران(پرستار جانان)زود اومد سمتم باران:خانم جانان پایین داره گریه میکنه میخواد بیاد بالا نگهبان ها نگهش داشتن خیلی ترسیده چیکار کنم با اشک از رو تخت بلند شدم از پله ها رفتم پایین با رفتن از هر پله حس میکردم میخوام بیوفتم جانان با تعجبو ترس نگاهم کرد به لباس های خونیم نگاه کرد رفتم سمتش با بغض گفت جانان:چرا بابارو صدا میزنی؟ بابایی کجاست اَفرا:جانان برو تو اتاقت تا وقتی که نگفتم نیا بیرون جانان از اونجایی که خیلی ترسیده بود بدون چونو چرا رفت نشستم همونجا بی اختیار گریه کردم چند نفر اومدن بابامو بردن ●●●●●●●●●●● حسابی داغون شده بودم مامانم که وقتی جانان به دنیا اومد مرد فقط بابامو داشتیم که اونم کشتن بابای من بهترین مرد بود کدوم نامردی دلش اومد بکشه بابامو آخه بعد از مراسم خاک‌سپاری خدمتکار ها اتاق بابام که پر خون بود رو تمیز کردن یهو یاد جانان افتادم بچه چندساعت توی اتاق مونده زود رفتم اتاقش
درو باز کردم رفتم داخل پتورو پیچیده بود به خودش ترس رو توی نگاه پر بغضش حس کردم روی تخت پیشش نشستم بهش اشاره کردمو گفتم اَفرا:بیا اینجا یکی یدونم اومد توی بغلم بلافاصله گریه کرد اَفرا:دورت بگردم گریه نکن هیچی نیست موهاشو نوازش کردم بعد چند دقیقه یکم آروم شد با لحن بچگونه نازش گفت جانان:چرا لِباس هات خونی بود اَفرا:چیزی نیست نترس بزور خودمو جمعو جور کرده بودم که ناراحت نشه جانان:بابام کجاست جلو خودموگرفتم که گریه نکنم اَفرا:رفت جانان:کجا اَفرا:پیش خدا با لحن بچگونش پرسید جانان:یعنی چی اَفرا:بابا رفت برای همیشه پیش خدا جانان:دیگه نمیتونم ببینمش؟ بغض کردم اَفرا:نه اما اون همیشه حواسش بهت هست جانان هم بغض کرد اَفرا:ناراحت نباش ناز من اشک های خوشگلش آروم آروم میریخت اَفرا:فدات بشم من پیشتم بابا هم حواسش هست بهت ها ببینه ناراحتی گریه میکنی اونم ناراحت میشه پس گریه نکن ناز من بعد ۵مین توی بغلم خوابش برد جیگرم کباب میشد وقتی میدیدم این بچه تو سن ۵سالگی نه پدر داره نه مادر انقدر گریه کرده بودم دیگه اشکم خشک شده بود چشمام از پف زیاد باز نمیشد کنارش دراز ‌کشیدم یواش یواش چشمام گرم خواب شد با تکون خوردن جانان توی بغلم از خواب بیدار شدم ساعت ۷ عصر بود جانان:آجی اَفرا:جان جانان:بابام نمیاد؟ بغض راه گلومو بست نتونستم حرف بزنم بلند شدم از اتاق رفتم بیرون همین که اومدم بیرون بغضم ترکید رو پله نشستم از ته دلم گریه کردم ملیحه خانوم:دخترم پاشو فدات بشم نشین اینجا فقط اشک ریختم و هیچی نگفتم ملیحه خانوم:دختر نازم پاشو گریه نکن اون بچه میبینه دلش میشکنه گناه داره دستمو گرفت کمک کرد پاشم ملیحه خانوم:برو یکم به سرو روت برس این دختر تورو با این وضع ببینه آسیب روحی میبینه گریم بند نمیومد اَفرا:میخوام اما نمیتونم بابام مرده تنها خانواده من مرده نمیتونم ملیحه خانوم:نمیشه اینطوری که دخترم اَفرا:صورت معصوم جانان رو میبینم نمیتونم جلو خودمو بگیرم ملیحه خانوم:برو یکم استراحت کن ما حواسمون بهش هست رفتم توی اتاقم درو بستم همونجا نشستم انقدر برام سخت بود برام که جز گریه کاری واسم نمونده بود نشستم با فکر اینکه تنهای تنها موندم از ته دلم گریه کردم ساعت ها با فکر کردنو گریه گذشت انقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد ‌صدای در زدن اومد از جام بلند شدم درو باز کردم ملیحه خانوم بود با تعجب به قیافم نگاه کرد
ملیحه خانوم:این چه وضعیه صورتت انگار گچ شده بی حرف نگاهش کردم ملیحه خانوم:چشمات باز نمیشه از بس پف داره دستشو کشید رو موهام ملیحه خانوم:دخترم برو ی دوش بگیر دستمو گرفت برد سمت حموم ملیحه خانوم:برات لباس تازه با حوله میزارم‌ ت برو نای حرف زدن نداشتم رفتم زیر دوش حس میکردم روحم مرده مثل ی مرده ها بودم بعد ۱۰دقیقه حس کردم فشارم افتاده چشمام سیاهی میرفت سرگیجه داشتم حولرو پیچیدم دور خودم رفتم بیرون افرا:ملیحه خانوم بعد چند ثانیه تو اتاقم ملیحه خانوم:بله دخترم افرا:من فشارم افتاده هول شد ملیحه خانوم:وای وایسا برم ی چیزی بیارم بخور با عجله رفت طبقه پایین با سرگیجه عجیبی که داشتم لباسامو پوشیدم از پله ها رفتم پایین ملیحه خانوم نگاهش بهم خورد ملیحه خانوم:عه چرا اومدی پایین نگفتی ی وقت از پله ها میوفتی افرا:نه خوبم جانان کجاست ملیحه خانوم:تو اتاقشه رفتم تو اتاقش باران با دیدن من رفت بیرون افرا:پرنسسم خوبی؟ سرتکون داد افرا:شام خوردی؟ جانان:نه نخوردم افرا:چرا قربونت برم جانان:تا تو نخوری منم نمی‌خورم افرا:خب پس پاشو بریم رفتیم پیش میز ملیحه خانوم غذارو کشیدو اوورد اصلا میل نداشتم جانان دست به غذاش نزد فقط منو نگاه کرد افرا:بخور عزیزم جانان:نه اول تو بخور بعد منم میخورم یکم از غذا خوردم که اونم بخوره جانان شروع کرد به غذا خوردن به سختی از گلوم پایین میرفت بغض لعنتی خفم میکرد از میز بلند شدم جانان:عه آجی کجا بغض نمیزاشت حرف بزنم رفتم حیاط عمارت بغضم ترکید اشکام بی اختیار میریخت نگاهم خورد به نگهبان ها که در حال خندیدن بودن  این عوضی ها اگه حواسشون بود بابام‌نمیمرد رفتم سمتشون زود خودشونو جمعو جور کردن افرا:چیه؟بخندید دیگه بخندید سرشونو انداختن پایین افرا:بخندید تا تف کنم تو صورتتون که انقدر عوضی هستین هیچی نگفتن افرا:شما نگهبانید؟اگه اینطوری تر تر نمی‌کردید حواستون به کارتون بود بابام نمیمرد فقط سرشونو انداختن پایینو گوش کردن با داد ادامه دادم افرا:میخندین؟؟؟بابای من مردهههه اگه شما حواستون بود اینطوری نمیشد نمک نشناس ها بابای من نبود استخون جلو شما پرت نمیکردن بابای من به شما نون و نمک داد حالا که ۱روز هم نگذشته می‌خندید؟؟؟اره؟؟؟ یکی از نگهبانا جلو افتاد نگهبان:من معذرت...... نزاشتم حرفش تموم بشه یه سیلی نثارش کردم با حرص نگاهم کرد افرا:این سیلی برای این بود که یادبگیری وقتی عزیز ی نفر میمیره نخندی سرم گیج رفت نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم داشتم میوفتادم که یکی از نگهبان ها گرفت منو نگهبان:خوبین؟ افرا:اره خوبم رفتم تو عمارت داشتم میرفتم طبقه بالا که نگاهم به صورت معصوم جانان که اشک میریخت خورد رفتم سمتش افرا:دورت بگردم چرا گریه میکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ❄️یڪ شـب پر از آرامش 💫 یڪ دل شاد و بی غصه ❄️ و یڪ دعای خیر از ته دل 💫 نصیـب لحظه ‌هاتون ❄️ در این شـب آرام 💫 خونه دلتون گـرم ❄️شبتون بخیر و سراسر آرامش 💫در آغوش پر از مهر خدا باشید💐 .🌸🍃
سحرخیزی لازمه سفر الی الله (عارف بالله ره) تا از راه شب‌زنده‌داری وارد نشوی، غیرممکن است که بتوانی سفر الی الله بکنی. تمام اولیا و علمای اعلام و بزرگان دینی، اهل‌ شب‌زنده‌داری بودند همت کن تا سحرها بیدار باشی. اگر هم حال نداری که نماز بخوانی، چایی بخور. به بیداری سحر عادت کن. داداش جون! در روایت آمده پروردگار در سحرها به قلوب بیداران نظر می‌کند.
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا طَالِبَ ثَارِ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ أَبْنَاءِ اَلْأَنْبِيَاءِ... سلام بر تو ای خونخواه فرستادگان خدا... سلام بر تو  و بر روزی که ذوالفقار تو بر گردن دشمنان خدا بنشیند و قلب مظلومان تاریخ را التیام بخشد! 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
علامه حسن زاده آملی ره: محاسبه یعنی دفتر اعمال وجودی خودت را شب و روزی، یک وقت بگذاری به حساب بنشیني، خودت را به حساب چرتکه بزني. هر شب قبل از خواب اعمالمان را کنیم.
ای نفس بردی آبرویم را چه راحت بر باد دادی حاصلم را بی مروت هر بار توبه کردم و هر بار بشکست پیش خدایم آب گشتم از خجالت لغزید پایم، سوی تو رو کردم ای وای از دست تو یک عمر تن دادم به ذلت یاد خدا در سینه‌ام جایی ندارد از بسکه دورم را احاطه کرده ظلمت زنجیر غفلت دست و پایم را گرفته عبد فراری مانده در بند اسارت آه ای خدا امشب به تو رو کرده‌ام من تا وا کنی از گردن من بند غفلت آیا دوباره توبه‌ام را می‌پذیری تو که همیشه کرده‌ای بر من محبت دستم بگیر ای دست‌گیر بی پناهان بنگر میان چهره‌ام اشک ندامت ای بهترین بخشنده ای توبه پذیرم از دست نفسم پیشت آوردم شکایت بین مناجات و دعا مثل همیشه دارم میان سینه‌ام شوق زیارت ذکر توسل می‌کنم یک جمله کافی‌است تا باز گردد رو به من ابواب رحمت من را ببخش امشب به جان آن غریبی که از تنش پیراهنش گردید غارت با نیزه و شمشیر جسمش زیر و رو شد روی زمین افتاد با صدها جراحت لب تشنه روی خاک صحرا بود و می‌دید در پیش چشمانش به زینب شد جسارت
🔹دوستت دارم🔹 همیشه در میان شادی و غم دوستت دارم چه شعبان‌المعظم، چه محرّم دوستت دارم دلم با عشق، خویشاوندی دیرینه‌ای دارد از آغاز جهان، از عهد آدم دوستت دارم وضوی گریه می‌گیرم در استغفار و می‌ریزم به پایت جان که ای جانان دمادم دوستت دارم برای این دل بیچاره همدم! عاشقت هستم! برای زخم‌های سینه مرهم! دوستت دارم! نگو از چشم من افتاده‌ای من چشم در راهم که از تو بشنوم یک‌بار من هم دوستت دارم خودم را بین آغوش تو می‌بینم شبیه حُر که با اشک خودش می‌گفت نم‌نم دوستت دارم در این دنیا نبردی آبرویم را در آن دنیا چه خواهی کرد؟! من در هر دو عالم دوستت دارم مرا حتی اگر در آتش خشمت بسوزانی زنم فریاد در بین جهنّم دوستت دارم دل دلواپسی دارم، دلی از غصه‌ها سرشار ولی «یا کاشف الهَم کاشف الغم» دوستت دارم فراز آخر شعر است و یک اقرار بی‌پایان مرا بسیار می‌خواهی و من کم دوستت دارم
🍀 مناجات 🍀غفّاری و حکیمی و ربّی و داوری 🍀فوق عروج وهم و فراتر ز باوری 🍀از هر چه دیده‌اند و ندیدند خوب‌تر 🍀وز هر چه گفته‌اند و نگفتند برتری 🍀خالیست از ثواب و پر است از خطا وجرم 🍀پروندۀ سیاه مرا هر چه بنگری 🍀من کمترم از اینکه بسوزانی‌ام به نار 🍀تو برتری از اینکه به رویم بیاوری 🍀خواهی ببخش و خواه بسوزان در آتشم 🍀من عبد کوچکم تو خداوند اکبری 🍀پرسی اگر تو کیستی و من که، گویمت: 🍀من بندۀ فراری و تو بنده‌پروری 🍀در پیش وسعت کرمت نیز کوچک است 🍀حتی گر از گناه همه خلق بگذری 🍀من داخل بهشت ولای علی شدم 🍀باور نمی‌کنم که تو در دوزخم بری 🍀ما را هماره بار معاصی به روی دوش 🍀تو دمبدم حوائج ما را برآوری 🍀«میثم» گناهکار و تو بخشنده و کریم 🍀کز لطف خویش ناز گنهکار می‌خری
🔅 ✍ عدالت کن که در عدل آنچه یک ساعت به دست آید میسر نیست در هفتاد سال اهل عبادت را یعقوب لیث صفاری شبی هرچه کرد، خوابش نبرد. غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده، او را بیابید. پس از کمی جست‌وجو، غلامان بازگشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد. پس خود برخاست و با جامه‌ مبدل، از قصر بیرون شد. در پشت قصر خود، ناله‌ای شنید که می‌گفت: خدایا یعقوب هم‌اکنون به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این‌چنین ستم می‌شود. سلطان گفت: چه می‌گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده‌ام؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت: یکی از خواصِ تو که نامش را نمی‌دانم، شب‌ها به خانه‌ من می‌آید و به زور، زن من را مورد آزارواذیت و تجاوز قرار می‌دهد. سلطان گفت: اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد. شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن. آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و ادامه داد: هر زمان این مرد، مرا خواست، به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم. شبِ بعد، باز همان شخص به خانه آن مرد بینوا رفت و مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت. یعقوب لیث با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید. دستور داد تا چراغ‌ها و آتشدان‌ها را خاموش کنند. آن‌گاه ظالم را با شمشیر کُشت. پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کُشته نگریست. پس در دم سر به سجده نهاد. سپس صاحب‌خانه را گفت: قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه‌ام. صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو، چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کرد؟ شاه گفت: هرچه هست، بیاور. مرد پاره‌ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن‌کردن چراغ و سجده و نان‌خواستن سلطان را پرسید. سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم، با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من، کسی جرئت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم. پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری، مانع اجرای عدالت نشود. چراغ که روشن شد، دیدم بیگانه است، پس سجده‌ شکر گذاشتم. اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم، با پروردگار خود پیمان بستم، لب به آب و غذا نزنم تا دادِ تو را از آن ستمگر بستانم. از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده‌ام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سلام علی آل‌یاسین 🌤هر روز را با سلام بر تو آغاز می‌کنیم! 🌻سلام بر تو... که صاحب‌اختیار مایی!
You're Alive - تو زنده ای - Shabzadeh_Vanguard_Erol.mp3
3.92M
🍃 تقدیم به شما تو زنده ای... 🎧 قسم به قطره های خون پاکت قسم قسم به دست قطع شده قسم به راهت قسم به ساعتی که زندنت تو زنده ای قسم به فلسطین قسم به بچه های بی دفاعت...
16.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودت را مقایسه نکن، حتی به اندازه یک بندِ کفش! حضرت آیت الله مصباح یزدی (قدس سره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام صادق علیه السلام می فرمایند: 🌺 هنگامی که روز قیامت رسد خدای متعال چنان رحمتش را می گستراند که ابلیس هم  در رحمت هدا طمع میکند. 📚 بحارالانوار ج ۴۳ ص ۲۳۶
🌸🍂 هرچہ غریب اسٺ از نواده ے هرچہ اسٺ از تبار حسین اسٺ قبرش نهان شده ڪه بگوید وعده ے دیدارمان مزار اسٺ 💔
✅ معنا و مفهوم «بصیرت» چیست!؟ ✍️ پاسخ: «بصیرت» به معنای شناخت حقیقت و قدرت درک صحیح امور است. در کشاکش بحران‌ها و مشکلات فردی و اجتماعی، جوهره، ظرفیت و باورهای افراد ظهور می‌یابد؛ هر انسانی ممکن است پیش از مواجهه با مشکلات، ادعاهای فراوانی مبنی بر فضایل و داشته‌های فکری، اعتقادی، معنوی و مانند آن داشته باشد؛ ولی این ادعا زمانی رنگ واقعیت را به خود خواهد دید که در هنگام بروز بحران‌های فکری، اعتقادی، اجتماعی و سیاسی نیز همچنان پابرجا و استوار بماند؛ زیرا در این حالات است که توانایی تشخیص حق از باطل و درست از نادرست مشخص شده، ریزش‌ها و رویش‌های بسیاری صورت می‌گیرد و باورهای فکری و ناگفته‌ها و واقعیات درون، به صورت گفتار و رفتار بروز می‌نماید. 🔹 بنابراین باید دنبال راهکاری برای ثبات قدم و یافتن قوه درک حق و باطل، و سره و ناسره بود که بی‌تردید داشتن بصیرت، رمز و رازی غیر قابل انکار در ثبات فکری و استواری در حوادث گوناگون خواهد بود که با رعایت یک‌سری شرایط و بسترها حاصل خواهد شد.
| به کدوم حرف‌ها و رفتار نوجوان حساس باشیم 🔸 اگر حرف‌ها یا نوشته‌های نوجوان‌تون پر از ناامیدی بود، حتما جدی بگیرید و تصور نکنید، صرفا احساسات نوجوانی هست. مثلا ممکنه این جملات رو بشنوید یا در نوشته‌هاش ببینید: - می‌خوام بمیرم. - دیگه چیزی برام مهم نیست. - نمی‌دونم چند نفر به مراسم ختمم میان؟ - ایکاش بخوابم و دیگه بیدار نشم. - بدون من همه راحت‌ترن. - همه حرف‌هایی که درباره خودکشی میزنن رو کاملا جدی بگیرید. 🔹 والدین عزیز اجازه ندید نوجوان‌تون گوشه‌گیر و منزوی بشه. 🔹 تشویقش کنید تا در جمع خانوادگی یا دوستانش حاضر بشه. 🔹 البته یادتون باشه نوجوان‌ها برای انجام دادن وظایفشون به سکوت نیاز دارند، اما نباید تنهایی‌هاشون طولانی بشه. و
💠 امام علی علیه السلام: 🔸 «هيچ غايبى نزديک‌تر از مرگ نيست» 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سلسله نشست‌های جهاد تبیین 🔸 حوزه‌های علمیه؛ زرادخانه قدرت در کشور 🔹 دکتر سعید جلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 پادکست صوتی 💠 تقویت مهارت زناشویی خانواده 🔸 «همسرم را میزنم، چون قرآن گفته» و
1_1897766266.pdf
4.58M
📚 یک ون شبهه ✍ سیّد محمّدحسین راجی ▫️ پاسخ به شبهات معترضین در حوزه زن و آزادی