گفت: خسته شده ام خسته! دیگر تحمل ندارم؛ اصلا این حکومت عدل مهدوی قرار هست اتفاق بیفته؟!
گفتم: فکر کردی به این سادگیا حکومت عدالت برپا میشه! باید تحملتو ببری بالا و بتونی سختی ها رو برای رسیدن به هدفت تحمل کنی؛ در مورد تحقق #حکومت_مهدوی گفته شده که اگه یک روز از دنیا بمونه خدا اونو انقدر دراز میکنه تا #مهدی ظهور کند. (1)
-------------------------------------------
پی نوشت:
۱) لو لم یبق من الدنیا الا یوم واحد لطول الله ذلک الیوم حتی یبعث الله فیه رجلا من ولدی، یواطیء اسمه اسمی، یملاءها عدلا و قسطا کما ملئت ظلما و جورا/کشف النعمة، جلد 2، صفحه 472
#امام_زمان
🌷 آیتالله #بهجت:
❗️بیدار نیستیم، بیدار نمیشویم، که در خواب #غفلت به سر میبریم!
🔻 معلوم میشود لایق نیستیم که رئیس و رهبر و امام ما (#امام_زمان) غیبت نموده است!
📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۲۷۷
در حال حرکت به سوی بازار برای #خرید_عید بودیم که ناگهان پرسید: با این همه بی عدالتی که در جهان هست و انقدر گسترده شده که گاهی کسی بهش توجه هم نمیکنه که این ظلمه و برامون عادی شده.
گفتم: #مهدی به عدالت حساس است و اگر ظلم در جایی باشد او را ریشه کن میکند و عدالت را جاری میکند حتی اگر کسی به آن توجهی نداشته باشد. (1)
-----------------------------------------
پی نوشت:
۱) یَبْلُغُ مِنْ رَدِّ الْمَهْدِیِّ الْمَظَالِمَ حَتَّی لَوْ کَانَ تَحْتَ ضِرْسِ اِنْسَانٍ شَیْءٌ اِنْتَزَعَهُ حَتَّی یَرُدَّهُ / موسوعة أحادیث الامام المهدی، جلد 1، صفحه 221
#امام_زمان
👩 #نان_کماج 😋
🥐خمیر نان بربری دو عدد از نانوایی تهیه کنید و کمی آرد اضافه کنید تا چسبندگی خمیر از بین بره،زیاد آرد اضافه نکنید چون بعد از پخت خشک میشه.
🧈داخل ظرفی،روغن و زردچوبه و دو قاشق شکر و زیره سیاه و بادیان و کمی سیاه دانه اضافه کنید و خوب مخلوط کنید و به خمیر اضافه کنید و یک عدد تخم مرغ رو هم زده و اضافه کنیدوکاملا باهم مخلوط کنید.
داخل تابه یا قابلمه مورد نظر روغن بریزید،اگه نان نازکتری خواستید،توی دوتا ظرف درست کنید،اگه ضخیم تر خواستید در یک ظرف درست کنید،اما داخل دوتا تابه درست کنید بهتره چون پف نان زیاده.
🥐مقداری خمیر بردارید و داخل تابه ای که روغن ریختید بزارید خوب پهن کنید،در تابه رو بزارید و تابه رو داخل پارچه ای بزارید و جای گرمی قرار بدید تا خمیر ور بیاد(یعنی پف کنه)وقتی پف کرد بزارید روی حرارت و روی در تابه دم کنی بزارید و با حرارت خیلی کم بزارید پخته بشه و حجیم بشه،ی طرف که سرخ شد،برگردونید و طرف دیگه خمیر رو باز هم با حرارت کم بزارید پخته و طلایی بشه،وقتی برگردوندید دوباره کمی روغن بریزید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شکلات خرمایی کنار چای عالیه
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی😍
ساندویچ فیله
پنیر ورقه ای
فیله ۱۰ عدد
نان ۱۰ عدد
پیاز ۱ عدد
فلفل دلمه ۲ عدد
مواد مزه دار کردن مرغ 👇
نصف لیمو
نمک ۱ قاشق چای خوری سر پر
فلفل سیاه نصف قاشق چای خوری
زعفرون دم کرده ۲ قاشق غذا خوری
خردل ۲ قاشق چای خوری
روغن زیتون ۴ قاشق غذا خوری
مواد سس پستو
بادوم زمینی نصف پیمانه
پارمزان نصف پیمانه
ریحون ۲ پیمانه
روغن زیتون ۱/۴ پیمانه
مرغ و بعد از مزه دار کردن حداقل ۱ ساعت بزارین یخچال ،بعد بکوبین وگریل کنید ،این ساندویچ رو داخل همون تابه گریل هم میتونید حاضر کنید
#خورشت_هویج_تبریز
اول پیاز خورد کنید و تفت بدید با مقدار کم زردچوبه ، بعد گوشت رو بهش اضافه کنید و خوووب تفت بدید ، ادویه خورشتی و فلفل سیاه رو اضافه کنید و یه قاشق رب هم توش بریزید. بعد آب بریزید بزارید بپزه .
وقتی نیم پز شد ، تقریبا ده تا آلو رو که از قبل گذاشتید خیس خورده بهش اضافه کنید و بزارید خورشتتون جا بیوفته.
هویج ها رو رنده رشته ای کنید و با کمی روغن خوب تفت بدید تا کامل بپزه و سرخ بشه و در اخر زعفران دم کرده بهش اضافه کنید و بزارید کنار خورشتتون
یکم آبلیمو اواخر پخت فراموش نشه در کنار این خورشت گاها گوجه هم سرخ میکن و میزارن.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨•••
#شهید_محمود_کاوه
شهید آقا محمود کاوه همواره در باب حفظ و تداوم انقلاب اسلامی و ضرورت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت به عنوان بزرگترین سرمایه های نظام جمهوری اسلامی ایران و ترویج نیروی انسانی مستعد و کارآمد تاکید زیادی داشتند.
شهید کاوه به خوبی میدانست که اهمیت والای جوانان به مولفه های جدایی ناپذیر انقلاب اسلامی از جمله بهره مندی از امدادهای غیبی، توجه به ابعاد فرهنگی و تلاش در تحکیم عقاید حقه، پیروی از امام، تداوم راه شهدای الگوی حماسه و تاسی از مکتب آنان مهم ترین عامل وحدت و پیشبرد کشور خواهد بود.
راه شهید بزرگوارمان محمود کاوه ادامه دار خواهد بود.
🌷محمودکاوه سفیر آستان امام رضا ع🌷
#ولایت 22
✅ حتما یه برنامه ریزی کنید
و حداقل هر هفته یه جلسۀ روضه برید.
🔷 وحشت کنید از اینکه یه هفته گذشت و روضه نرفتید...
⭕️ مگه هوای نفس، به این راحتی انسان رو رها میکنه؟❗️
👌آخرش باید در خونه ی اهل بیت(ع) رفت....
رفت وحتی نذاشت کلامی حرف بزنم ..تموم وسایل بچه ام مونده بود ...دوزانو افتادم رو زمین وبا
ناباوری گفتم :مامان میخواد بره ...مامان ...مامان من ..
اشکام امد پایین ...مامان خورده شیشه های میزرو زد کنار ..کنارم نشست وگفت :قربونت بشم
من ...نمیذاریم ببره بچه ات رو ..این مملکت قانون داره ...سپیده اروم باش ..سپیده ...
درحالی که اشکام رو تند تند کنار میزدم گفتم :مامان باید زنگ بزنم ..باید بگم اونجوری که فکر
میکنه نیست ..باید زنگ بزنم ...
مامان سعی کرد ارومم کنه.. بایدزنگ میزدم ...سریع رفتم سمت کیفم گوشیم رو برداشتم وشماره
اش رو گرفتم ...طول وعرض خونه رو میرفتم اشک میریختم من چطوری بدون محمد باشم ؟؟...
لعنتی بوق میخورد اما جواب نمی داد ...
گوشی رو کوبیدم تو دیوار وبا داد وزجه گفتم :مامان جوابمو نمیده ..مامان من بدون محمد منصور
چیکار کنم ..دق میکنم مامان ...
مامان سعی داشت ارومم کنه اما نمی تونست ...شاید هنوز خونه باشه ..سریع بلند شدم وگفتم
:میرم خونه ..اره حتما فته خونه وسایلش رو جمع کنه ...
تند تند وقدم براشتم ...دیگه حتی صدازدن های مامان رو نمی فهمیدم ....فقط دعا میکردم هنوز
ایی نرفته باشه که دیگه دستم بهش نرسه ..با سرعت سرسام اوری رانندگی میکردم ..خدالعنتت
کنه افشین که همیشه با حضورت زندگیم رونابود میکنی...جلو درخونه که رسیدم سریع پایین رفتم
ودرروباز کردم ..ماشینش بود .خونه ساکت بود .نمی خواستم این روباور کنم ...وسط حیاط افتادم
زمین ..بلند بلند گریه میکردم ..محمد من چطور قراره بزرگ بشه ..بی وجدان چرا نذاشت توضیح
بدم که اشتباه برداشت کرده ...انقدر حالم خراب بود که دیگه نای این که بلند بشم رو نداشتم
وهمون جا بی حال شدم ..
دو روز بود که کنج خونه خودم نشسته بودم .بین لباس های محمد منصورم ..اگر محمد نبود ومن
ازش جدا میشدم انقدر نمی سوختم که االن دارم میسوزم در نبودن فرزندم ...دیگهه برام مهم
نبود که نعیمی همه چی رو گردن پدرم بندازه واون خانواده هم بخوان خون بهای کشته شدن
اعضاءخانواده اش رو از ما بگیرن وروی پدر تو گور رفته ام انگ قاتل بودن خوره ..حتی یک دونهعکس ناقابل هم نداشتم از عزیز جونم ...تو دلم گفتم :خدا لعنتت کنه ارسن ..به زور ازدواج کردم
..به زور زن شدم..به زور مادر شدم ..به زور بچه ام رو با خودخواهی گرفتی .....
)ارسن(
به مسیح نگاه کردم که توبغل پرستارش خواب بود ...چندروزی بود امده بودم ترکیه ..بعدش هم
میخواستم برم نروژ..برای همیشه..این بهترین تصمیمه ...روکاناپه دراز کشیدم وچشم بستم که
چشمای خوشگل ومعصومش جلوم امد تودلم گفتم :خدا لعنتت کنه سپیده..دوروز بود که غیابی
طالقش داده بودم ...درسته دوستش داشتم اما راضی به اذیت بودنش نبودم ...همون موقع ها که
قبل از تولد مسیح بود ..ومیگفت جدا شیم .بااین که نمی خواستم اما چه کنم که به قول خودش
خودخواه هستم ..باخودم گفتم باگرفتن یک یادگاری ازش شاید تونستم ازش جدا بشم یا شاید
خودش بخاطر وجود بچه بمونه .....تا همین چندروز پیش که دیدم فایده نداره .باخودم گفتم
:نذارم بیشتر ازاین اذیت بشه ...میخواستم طالقش بدم اما جوری که همیشه تو خونه ام باشه
وحضورش حس بشه ...سرمو بیشتر تو بالیشت فرو کردم وبه این فکر کرد که چطور تونست با
وجود من خیانت کنه؟ ..چطور تونست ؟؟..مگه هنوز شوهرش نبودم ؟؟...
صدای مسیح که امد بلند شدم ..رفتم داخل اتاق وروبه پرستاره گفتم :چرا ارومش نمی کنی ؟؟..
سریع گفت :اقا همه چیشون رو چک کردم ..نه شیر میخوان نه جاشون رو در خراب کردن ..
عصبی موهام رو چنگ زدم وبغلش کردم ..یکم راهش بردم ..نگاهم افتاد به گوشیم چندروزی بود
خاموش بود ..دقیقا اززمانی که ازخونه مامانش زدم بیرون ...
مسیح یکم اروم شد ..بعد به حالت بادگلو یکم شیر بیرون داد ...سریع دادمش به پرستاره واخمی
نگاه کردم به صورت تعجبیش که نگاهم میکرد وشصتش تو دهنش بود ...عصبی گفتم :ببین چیکار
کردی ؟؟..
یعنی به مغزم شک کردم ..حاال انگار بچه میفهمه من چی میگم...پرستاره ریز ریز میخندید
...همیشه ارامش داشتم وتو بحث های که با سپید داشتم سعی میکردم با حرف زدن همه چی رو
اروم تموم کنم ..اما سپید ..وای که ادم رو دیونه میکرد ...ببین چی به روزم اورده که منی که
اونجوری بود اخالقم چه گند اخالقی شدم..یاد بهانه گیریاش که میفتم ..با خودم میگم چطوری
تحملش میکردم ؟؟..پیراهن رو دراوردم پرت کردم رو تخت ورفتم سرکمد ..یک تی شرت دراوردم ازبس با عصبانیت وخشونت رفتار میکردم ..تی شرته گیر کرد به چوب لباسی وپاره شد
..تند برگشتم عقب ورویه پرستاره گفتم :ازتواین خراب شده یک لباس بده ..
۱۱۰
فکر کنم دید خیلی سگی شده اعصابم حرف نزد ودیگه نخندید ..سریع یک تی شرت دیگه داد ..
خشم الود نگاهش کردم وچنگ زدم به تی شرت ورفتم بیرون ..
تو جعبه کمک های اولیه که تو حمام هتل بود ..دنبال یک مسکن میگشتم که منو جوری بندازه که
بیدار نشم ...خیلی خسته بود ...جسمی وروحی باهم ..جسمی چون باوجود مسیح نمی شد خوابید
..چون این دوروز تازه این پرستاره امده بود ..وهم این که دونده گی های قبلش واسه پیدا کردن
یک پرستار که تموم وقت باشه ..یعنی مثل دایه رفتار کنه تا بزرگ سالی مسیح پیشش باشه ...با
معرفی مهندس سالمی این دختره رو پیدا کردم ..از خانواده های فقیر بودن ...مادر پدرشم یکی
معتاد بود یکی هم پیدا نبود ..وای که طبق عقایید دختره مجبور شدم عقدش کنم ..حتما اینم بفهمه
من مسیحی هستم میخواد جدابشه ...میگفت چون من همیشه حضور دارم ....نمی تونه راحت باشه
...واسه راحتی خانوم مجبور شدیم به عقد کردنش ..طبق رسوم اونا ..باالخره یک مسکن برداشتم
وبدون اب خوردمش ..رو تخت خودمو پرت کردم که تشکش باال پایین رفت ..گوشیم رو برداشتم
..روشنش کردم ...اوه سپیده خانوم رو ...چقدر میسکال وچقدر پیام ؟؟...ازاونجایی که من ارسن
بودم..نه یک مجنون تو قرن 12... ازدستش خسته بودم ...تواین مدت این عالقه باعث میشد
بهانه گیری هاش رو گوش کنم وحرف نزنم ..اما هرکسی یک حد داره ...البته زیادی کوچیک بود
واسه بودن با من ...منم ترجیح میدادم بجای این که پابه پاش حرف بزنم ودادوبیداد ..بذارم
هرچی میخواد بگه ..عالقه بهش نداشتم دیگه !اما گاهی دلم واسش میسوخت ..باید پیگیرش
میبودم...خط بین بین الملی جدیدم رو گذاشتم وزنگ زدم بهش ..با اولین بوق تماس رو وصل کرد
وبا صدای که ازته چاه درمیومد گفت :بله ..بفرمایید ...
گفتم :سالم ..
با مکث که مسلما داشت صدام رو انالیز میکرد گفت :بچه ام رو کجا بردی ؟
بغض تو صداش بیداد میکرد ...پیشونی درد ناکم رو دست کشیدم وگفتم :اوردمش یک جای خوب
...
باز با مکث گفت :اذیت نکن بگو کجاست ؟؟.سعی کردم چهره االنش رو که بغض کرده است جلوم بیارم ..گفتم :بگم میخوایی بیایی ؟؟..
این بار تند گفت :اره میخوام بیام ..کجــــــاست ؟؟..
حوصلحه داد نداشتم تند وتلخ گفتم :حوصلحه ادابازی ندارم که داد بزنی ...ترکیه است ..دوست
دار بیا ...البته بعدش میبرمش نروژ..یک زندگی اروم ..توخیال راحت باشه هواش رو دارم...
صدای دالرام امد که گفت :اقاارسن ..
درجواب سپیده گفتم :خوب میایی حاال ؟؟..
گوشی رو قطع کرد ..پوزخند زدم ودرجواب دالرام گفتم :بله ..چی شده ؟؟..
با مکث گفت :ازنظر شما عیب نداره با مسیح بریم بیرون ..
غلتی زدم وگفتم :چرا عیب داره ..جایی نمی بریش ...حاالم میتونی بری ...
سری تکون داد ورفت ....زنگ پیام گوشیم بلند شد نگاه کردم دیدم نوشته ..اره میام ..وقت واسه
گرفتن بچه ام ...
نوشتم .."الیق داشتن این بچه نیستی .تازه خودتم میگفتی بدت میاد ازاین بچه ونمی خواهیش
...فراموش کردی حرفات رو ..برو به خوشی خودت برس ..."
وگوشی رو کال باز خاموش کردم ...مطمئنا میره پیش مامان وبابا ..تا اونا یک کاری کنند ..دیگه
نمی خواستم ایران بمونم ...اینجا هستم تا مسیح بزرگ تر بشه ..
با سری که درد میکرد همچنان نستم رو تخت...نه صدای دالرام بود نه مسیح ..چنگ زدم رکابی
روکه روی جمدون بودپوشیدم ..حوصلحه نداشتم شلوار راحتی بپوشم ..با همون جین مشکی
مردونه ای که پام بود ..رفتم بیرون از اتاق ..همین طور که شقیقه هام رو ماساژمیدادم به پایین
نگاه کردم که مسیح رو کاناپه خواب بود ...دالرام هم فیلم نگاه میکرد ...
رو مبل راحتی نشست وگفتم :ساعت چنده ..
با ترس برگشت عقب وگفت :اقاترسوندیم ..ساعت هفت شبه ...
۱۱۱