گنگ نگاهش کرد که گفت :من سیدی دکتر مغز واعصاب هستم ..میدونی اینجا کجاست ؟؟.
سرم رو اروم تکون دادم وکالفه گفتم :میدونم بیمارسانم ..نمی دونم چرا لبه اهنی ماشین خورده
به من ..نمی دونم چرا دریچه قلبم مورد داره؟ ..نمی دونم خانواده دارم یا نه ؟؟..اصال ازکی من
اینجام ؟؟...جدی اسم من سپیده است؟ ...هیچی نمی دونم دارم اذیت میشم میخوام برم ...
امدم رو تخت بشینم که گفت :بذاربرات بگم ..
تااینو شنیدم نگاهش کردم واونم گفت :اسمت سپیده است ...فامیلت حسینی...مثل این که تو
خیابون قلبت سرناسازگاری میزنه وبی هوش میشی ..سرت هم میخوره به لبه اهنی ماشینی که
بوده ...خانواده داری یک خواهرکه عین خودته یعنی دوقلو هستین ..مادرم هم داری از دیروز تا االن بیرون این بخش نشستن تا تو بلند بشی ...یک اقاهم همراهشون هست اسمش کسری
است ..یادت هست ایشون رو ...
سرم داشت ازدرد میترکید هرچی بیشتر فکر میکردم نقطه کور ذهنم منو بیشتر به هیچی ندونسن
میبرد ...
حالت تهوع هم اضافه شد به همه دردام ...سری تکون داد وگفتم :نمی دونم ..نمی دونم ..میخوام
برم
سریع رو به پرستاره گفت :یک ستی اسکن از جمجه میخوام ..مطمئنا سرش اسیب دیده ...
یهو یکی دیگه امد جلو وگفت :دکترسیدی ایشون باید عمل بشن ...
بی رمق نگاهشون میکردم حرف میزدن ومن نمی فهمیدم چی دارن میگن ...سرم به شدت
دردمیکرد وفکر میکردم هرلحظه میخوام باالبیارم ....این ندونستنه خیلی ازازارم میداد ...من خواهر
دوقلو داشتم ؟؟..من تا حاال ازدواج کردم ؟...من ..هزارتا من بود تو فکرم اینکه من ..من...کیم ؟؟...
انقدر فکر کردم که خواب رفتم ...
بازم با همون سردرد کذایی بیدار شدم ...نور افتاب چشمم روزد ..صدای زنی امد که گفت :سپیده
میزنم لهت میکنم من اینجا نگران تو فقط بگیر بکپ خوب!!...
کی بود ؟؟این کیه که چشماش قهوای ؟؟..خدااین کیه ؟؟..
دید گنگ نگاهش میکنم لبخندی زد وگفت :خیلی بی معرفتی سپیده من ..خواهرت رو نمیشناسی
؟؟..
ابروهام ازتعجب دادم باال وگفتم :تو خواهر منی ..من مامان دارم نه ؟؟...پدر چی ؟؟...من تاحاال
ازدواج کردم ...من درس میخوندم ...من.............
سریع گفت :اوه چه من منی هم راه انداختی ...اره مامان داریم اسمش شهره است ..بابامون چند
ماه پیش فوت کرده اسمش پدرام بود ...بعد گوشی رو گرفتم جلوم وگفت :اینم از عکسش ..ببین
..
نگاه کردم ..یک مرد بود که ریش پرفسری داشت ..شیکم گنده وچاق ...سر بی موپیشونیم رو بوسید وگفت :درس هم میخوندی ..رشته پرستاری ...ازدواج هم کرده بودی ..حاال
ولش کن اینو ..
سریع گفتم :میخوام ببینمشون ..که درباز شد ..
یک چهره اشنا امد داخل وگفت :سالم ..امروز چطوری ؟؟..
یکم فکر کردم ...این همون دکتره بود .فامیلش چی بود ؟؟..اها سیدی ...سری تکون دادم وگفتم
:نمی دونم .فعال خوبم ...
لبخندی زد وگفت :حوصلحه داری حرف بزنیم ...راستش نمی خوام با قرص ودارو درمانت رو
شروع کنم ..یکم باهم سرو کله میزنیم ببینیم چقدر یادت میاد ازادمای روکه میشناختی ..بهتره
بدونی که اسیبی که به سرت وارد شده باعث شده که حافظه بلند مدت پاک بشه ...پس خوبه که
بدونی دلیل این که هیچی نمی دونی اینه ...خب ازاالن با هم روزی یک ساعت سرو کله میزنیم
..البته خواهرتم میره البوم هات رو میاره تا بفهمی کی هستی؟؟..
دستی به پیشونیم کشیدم ناخوداگاه بغض کرده بودم ...ادامه داد: این که بهت قرص اعصاب هم
نمی دیم واسه اینکه باید دریچه قلب رو عمل کنی ویک سری از دارو ها ممکنه عوارض داشته
باشه...حاال واسه این که زود زندگیت برگرده به روال قبل وزیاد از دیگر ادما عقب نمونی تا تاریخ
عملت همون طور که گفتم هستیم با هم تا بیشتر از خودت بفهمی ...میدونی عاشق چه غذایی
هستی؟؟..
اشکم در امد..من حتی نمی دونستم عالیق خودم رو ...خواهری که اسمش سارا بود بغلم کرد
وگفت :هیش ..میفهمی ...سپیده ...باور کن میتونی کم کم یادت میاد همه چی ...بذار یک فیلم
نشون بدم حال وهوات عوض بشه ..
با این که اشکام صورتم رو خیس میکردن زل زدم به مانیتور ..فیلم رو گذاشت ..ازبچه ای بود که
صورتش یکم قرمز بود ..یکی هم باهاش بازی میکرد ومیخندوندش ...صداش میزد" مسیح
کوچولو ...
از بانمکی بچه خندم گرفته بود ..لبخند زدم که سارا عینکم رو برداشت واشکام رو پاک کرد وگفت
:بانمکه مگه نه ...
لبخندی زدم وگفتم :زیادی با نمکه ....
۱۱۵
لبخند بی جونی زد وگفت خوب حاال این فیلم رو ببینیم ..این تولد باباست ..پارسال رو یادت میاد ...
نگاه میکردم به فیلم وسارا هم برام توضیح میداد چه کسی با من چه نسبتی داره ...تو فیلم مامانم
رو دیدم هنوز ندیده بودمش کنارم باشه ..سارا میگفت یک کاری داشته ..خوب چه کاری مثال
؟؟..یعنی واجب تر از من بوده ؟؟...
سرم رو تو دستام گرفتم وگیجگاهام رو ماساژ دادم که سارا دستش رو گذاشت رو شونه ام وگفت
:سرت درد گرفته ؟؟..میخوای دیگه ادامه ندیم ؟؟..
دستمو گذاشتم رو دستش که روی شونه ام بود وگفتم :نه حالم کامال خوبه ...فقط یکم فشار امد
روم اخه خیلی فکر میکردم اینا کی هستن قبل ازاین که توبگی به من
لبخندی زد وگفت :نترس با این قوممون اشنا میشی کم کم ..
منم متقابال لبخند زدم وگفتم :مامان نمیاد من ببینمش ؟؟...
به گوشیش نگاه کرد وگفت :چرا دیگه کم کم پیداش میشه ...
رفتم طرف پنجره وبیرون رو نگاه کردم ..تا چندروز دیگه عمل میشدم ..بعدش من باید چیکاری
انجام بدم ...خوش بحال کسایی که میدونند باید واسه فرداهاشون چه برنامه ای داشته باشن
...هدفی انگار تو زندگیم نیست که خودمو به اب واتیش بزنم براش ...کسل بودم ..دلم میخواست
یکاری کنم که روح درونم ارامش پیدا کنه ..حالم خوب بشه .البته حال درون این روزام ..
روتخت نشستم که درباز شد ودکتر سیدی روبه سارا گفت :خانوم میشه تشریف بیارید بیرون ..
سارا با لبخند نگاهم کرد وگفت :زود میام ..
تا خواستم بپرسم چی شده که جلوی من نمی خواهید صحبت کنید مگه مسئله مربوط به من
نیست ؟؟..رفت ودررو بست ....یک کتاب باال سرم بود ..روش رو خوندم ..قران مجید ...برش
داشتم واز همون اولش یکم خوندم ...خوب بود مخصوصا معنی هاش خیلی واسم جالب بود
...همین طوری داشتم میخوندم که درباز شد ...سربلند کردم دیدم مامانمه ...اخر سوره حمد بودم
تموم که شد کتاب رو گذاشتم رو میز باالی سرم..
با لبخند گفت :سپیده دق دادی منو ..مردم از نگرانی تو ین چند روز ..میبینم به عادت قبلت هم
قران میخوندی ...محکم بغلم کرد وگفت :خداروشکر که خوبی ..
مامان هم یک چند ساعتی کنارم بود واز دینم گفت واین که من به چه چیزای عالقه داشتم ازچی
بدم میومده ...یا کارهای که میکردم مثالاین که پیانو میزدم ...
همه رو گفت ومن اروم گریه میکردم چون پشتم به مامان بود متوجه نمی شد مامان ..سخت بود
واسم حتی ریز ترین مسائل شخصی خودم رو مامان برام میگفت ومن هیچی نمی دونستم
...مشت زدم رو تخت که مامان گفت :سپیده ببینمت ..داری گریه میکنی ؟؟..هیش ..قربونت بشم
همه چی یادت میاد همه چی..تازه دوروز گذشته ..اروم باش خوشگلم اروم...
......
یک ماه تقریبا گذشته بود ومن هم خیلی چیزا رودیگران بهم میگفتن وهیچی یادم نیومد .. محمد
حسین هم خیلی کمکم میکرد ..بعد از انجام قلبم ویک هفته بیمارستان بودن ..مرخص شدم
..وامروز هم قرار بود با محمد حسین وسارا وهمراه شوهرش بریم کوه ....ازمامان پرسیدم من قبال
زندگی داشتم گفت نه ...از هرکی پرسیدم گفت نه ..اخرم سارا گفت اخه توی بدقواره رو کی
میگره اونموقع تازه بیدار شده بودی گفتم حداقل غم شوهر نداشته باشی ...
خب یعنی سربه سرم گذاشته دنبال راه تالفی بودم همین طوری سربه سرش بذارم ...دراتاق باز
شد ومحمد حسین امد اخل..تندی شالم رو انداختم رو سرم وگفتم :اقای سیدی بد نیست یک در
بزنید بعد داخل بشید..
دستاش رو تو جیبش کرد وخندید وگفت :دکتر محرمه .
بلند شدم سر کمدم رفتم وگفتم :نکه اینجام بیمارستانه منم رو تخت بیمارستان هستم !!...
خندید وگفت :بیابرو وروجک بدو که نغمه وشوهرش هم امدن ...دسته جمعی میریم کوه ...
خوش حال بودم مثل این ندید بدیده ها ذوق میزدم واسه کوه رفتن ...امدم شال سورمه ایم رو
بپوشم که تندی گفت این شال به این قشنگی ...رنگشم خوبه سفیده ..بیا بریم دیر شد ..
نگاهش کردم وگفتم :جناب دکتر فکر نمی کنید خیلی فضولی میکنید تو کارهای من ..
با لبخند ابرو داد باالموهای مشکیش رو داد عقب سریقه اش رو درست کرد وگفت :خب وقتی
میخوای با یک جلتنمن بری بیرون باید سروضعهنوز داشت واسه خودش نوشابه باز میکرد که با بالیشت زدم تو سرش وگفتم :جلتنمن ؟؟!اره واال
..نوشابه بیشتر بازکنم خدمتتون ..حضرت واال ..
خندید وگفت :مرسی عزیزم باشه من که از خدا مه توبیشتر نوشابه باز کنی که بدش میاد واال ..
خندید وگفتم بسوزه پدر خودشیفته گی ..
خندید ولبه سراستین مانتوم رو کشید وگفت :خیلی خب خوشگلی چکاریه تو هی جلو اینه باشی به
خودت برسی واال ...
خندیدم وگفتم :محمد صبر کن کیفم رو برنداشتم ..
۱۱۶
اخم با نمکی کرد وگفت :میخوای بریم کوه ها ...بذار بریم اون باال اون موقع ازخسته گی حتی نمی
تونی خودتو بکشی باال .میخواد برامن کیفم برداره که من جور کیفشم بکشم ..
دستمو کشیدم عقب وتند رفتم باال وگفتم :االن میام ..
دستی به پیشونیش کشید وگفت :برو از دست تو ...
داخل اتاق شدم شالم رو مرتب کردم کیفم رو برداشتم..یک استرس خاص داشتم قران کوچولوی
رو که داشتم رو هم برداشتم ورفتم پایین ..مامان بادیدنم لبخند زد وپیشونیم رو بوسیدو گفت:برو
خدا به همراهت ..مواظب خودت باشی ..اقای محمد نذارید خیلی ورجه وروجه کنه ها ..اینو ول کنید
از دیوار راست میره باال ..
اخم کردمکه محمد خندید وگفت :امروز رو اوانس میدم ..بعد ازاون همه استراحت باید بدوه وکار
کنه ...بعد از کوه مراسم جوجه کباب داریم با دست پخت خودهامون ...
مامان لبخندی زد به صورت اخم کرده ن وگفت :خداحافظتون ..مراقب باشید ...
داخل ماشین نشستم وگفتم :محمد
ماشین روروشن کرد وگفت :بله مادمازل ...
با دسته کیفم بازی کردم وگفتم :من کی همه چی یادم میاد ؟؟..
ماشین روروشن کرد وگفت :نمی دونم سپیده جان ...شاید همین االن ..شاید هیچ وقت ..پوست لبم رو جویدم وحرفی نزدم ..سخت بود ندونستنه ..بااین که تو این مدت اکثریت رو
میشناختم اما گاهی سریک چیزای جزئی وکوچک که نمی دونستم اذیت میشدم تاازمامان یا سارا
بپرسم ...
چشم بستم که سریع گفت :هی سپیده ..نخواب ..
چشم باز کردم وگفتم :محمد ساعت حتی هفت هم هنوز نشده دارم ازبی خوای بیهوش میشم ها ..
خندید دستی به الله گوشش کشید وگفت :خب باشه عیب نداره تنهایی رو تحمل میکنم استراحت
کن ...
دلم میخواست بیدار بمونم ونخوابم اما نمی شد ..پلکام افتاد روی هم ...با این که چشم بسته بودم
اما نشد که بخوابم ..دلم به حال محمد حسین میسوخت...نشستم خمیازه بلند وباالی کشیدم
وگفتم :دلم سوخت برات خیلی مونده برسیم به اون کوه ..
لبخندی زد وگفت :قربون اون دل رحمیتون سپیده خانوم ...چون کوه جایی خارج از تهران هست
خیلی دیگه مونده ..با بچه ها قرار گذاشتیم اونجا ...
از تو کیفم تو تا دونه ساندویچی که مامان درست کرده بود رو در اوردم وگفتم :مطمئنا گرسنه ای
بفرمایید ...
ابرو داد باال وساندویچش روگرفت ..نگاهش کرد وگفت :هوم ..واسه ته بندی معده بد نیست ...
خندیدم وگفتم :ماشااهلل بزنم به تخته ..این االن ته بندی حساب میشه ..من اینو بخورم سیر
میشم که ...بهت نمیخورد ها ..
خندید وگفت :اختیار دارین باالخره باید این خندق بال پربشه دیگه ..یک نگاه به این هیکلم بکن
..بااین فسقل ساندویچ جایی رو نمی گیره ...
یک گاز زدم به ساندویچم وگفتم :نوش جون ..
با مکث گفت :سپیده یک چیزی میشه بگم ؟؟..یعنی نمی خوام روزت رو خراب کنم ...هرچی بگی
خوب حق هم داری ...اصلا فراموشش کن بعدا میگم ..
کنجکاوشدم وگفتم :محمد االن بگو هرچی باشه ناراحت نمی شم قول میدم ..
بادقت نگاهم کرد ودستش رو گرفت جلوم وگفت :قول ؟؟..
بدون این که دستش رو بگیرم گفتم :قول ...
لبخند زد وگفت :شغلم رو که میدونی دکتر اعصاب روان هستم ..تو بیمارستان خصوصی ودولتی کار
میکنم ...خونه هم دارم به حدی بزرگ هست که وروجک هامون حسابی بتازونند ................زنم
میشی ؟؟...
خب انتظار این رو داشتم ..اخه کدوم ادمی انقدر فقط ازروی حس انسان دوستانه اش کمک
مریضش میکنه ؟؟....
یک گاز دیگه زدم به ساندویچم وگفتم :باید بامامانم صحبت کنم ...
لبخند زد وگفت :واگه مامانت اوکی باشه چی ؟؟..
باجیغ گفتم :محمد منو تو عمل انجام شده نذار بی تربیت ...زنت بشم که خودمم مثل تو دیونه
بشم نکه با روانی ها سرکار داری امکان داره تاثیر بذارن روت !!...
خندید وگفت :سپیده بانو االن ساعت شیش شده اجازه میدین امروز بهم محرم بشیم ..مامان
بابای منم زمانی که چند بار امدی خونه مون دیدنت ..یعنی مامانم بامامانت حرف زدن ..
اخم کردم وزیر لب گفتم:ای مامان بدجنس به من هیچی نگفتی ..
لبخند زد دستمو گرفت وگفت :وکیلم بانو ...
چند بار ابرو دادم باال وگفتم :چه عجله ای ..واال ...
دستم روزیر دست خودش گذاشت رو دنده وگفت :نکه خیلی ....
با کیف زدم تو سرش وگفتم :محمـــــد ..
خندید وگفت :کر شدم سپیده ...ببخشید ..
خندیدم وگفتم :فدای سرم که کر شدی ..
نگاهم کرد وگفت :اون موقع شوهرت علیل میشه ها ..
خندیدم وگفتم :علم خیلی پیشرفت کرده دوباره سالم میشی ..
ماشین رو پارک کرد وگفت :اززبون کم نیاری خوب ..
خندیدم وگفتم :چشم اقا ..
خندید وگفت :ای که چقدر خوشم میاد ازاین لفظ ..
)ارسن (
تواین یک ماه دیگه نه اصال سپیده زنگ زد نه حتی ایمیل زد ...منم پِیش رو نگرفتم ...با دالرام
۱۱۷
سلام، یه هدیه خاص براتون دارم
ابتدا برای سلامتی امام زمان (عج) صلوات بفرستین و بعد از بین عدد ۱ تا ۱۰ یک عدد انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید و هدیه تون رو دریافت کنید
پاکت 1️⃣
پاکت 2⃣
پاکت 3⃣
پاکت 4⃣
پاکت 5⃣
پاکت 6⃣
پاکت 7⃣
پاکت 8⃣
پاکت 9⃣
پاکت 0⃣1⃣
دوستان این نامهها برگرفته از توقیعات امام زمان برای شیعیانشون هست.
این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه زیبا رو بهشون عیدی بدین
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
آیت الله قاضی (ره):
فرزندم! اگر دنیا میخواهی نماز شب بخوان، اگر آخرت هم میخواهی نماز شب بخوان
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚اصلاح تمام کار ها به وسیله نماز شب،
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔
🕯 چه بسیار افرادی که به فردا نرسیدند...
خدایا🙏
🕯پایانِمون رو به عاقبت بخیری برسان 🙏
🕯برای شادی روح همه عزیزان سفرکرده
🕯بخوانیم فاتحه و صلوات🙏
روحشون شاد و یادشون گرامی 🙏
🥀🍃