eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‏با تیر نشد تیغ نشد چوب نشد سنگ با هر چه به دستم برسد آمده‌ام جنگ
🔹 آیت الله العظمی طباطبایی (ره) 🔸 برای این که خیر و برکت وارد زنـدگی شما بشود و گرفـتـاری‌ها از زنـدگی شما بـیـرون برود، دائــم در هر جا که هستید سـوره توحـیـد را بخوانید و هدیه کنید به امام زمان ارواحنا فداه ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا گاهی مواقع با توسل به امام‌ زمان (عج) حاجت روا نمی‌شویم؟ 🎙 بیانات استاد مسعود عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سه توصیه مهم امام صادق (ع) برای خوب زندگی کردن 👤 حجت الاسلام رفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خداوند از حق مردم نمی گذرد 👤حضرت آیت الله مظاهری
🌺🌱 پيامبر أعظم (صلّى الله عليه و آله): در ، بنده قدم از جاى خود برندارد تا آن گاه كه از بازخواست شود: از عمرش، كه در چه راهى صرف كرده است؟ از جوانيش؛ كه در چه راهى به سر آورده است؟ از مالش؛ كه از كجا آورده و در كجا خرج كرده است؟ و از دوستى ما خاندان» اللَّهُم‌َّصَلّ‌ِعَلَی‌مُحَمَّد‌ٍوَآل‌ِمُحَمَّدٍ 🌿🍁🍂🍁🌿
گاهے بـاید از انـسان ها فاصـلہ بگیرے اگـر اهمیـتے دادند ارزشـت را خواهے فهمیـد و اگـر اهمیـتے ندادنـد خواهے فهمیـد کجـا ایـستاده اے...
✍مرحوم دولابي: در بازار چوب فروشها، در هر حجره روزي چند كاميون چوب معامله مي شود ولي در پايان روز كه سؤال كني چقدر كاسبي كرده ايد، مي گويند مثلاً ده هزار تومان. امّا يك منبّت كار تكّه ي كوچكي از آن چوبها را مي گيرد و حسابي روي آن كار مي كند و بر روي آن نقش مي اندازد و همان تكّه چوب را صد هزار تومان يا بيشتر مي فروشد. گاهي اوقات آن قدر نفيس مي شود كه نمي توان روي آن قيمت گذاشت. در اعمال عبادي هم زياد عبادت كردن چندان ارزش ندارد بلكه روي عمل حسابي كار كردن و آن را خوب از كار درآوردن و حقّ آن را ادا كردن نتيجه بخش است. 🌿🍁🍂🍁🌿
ڪنفرانس‌غیبت👇🏽 موضوع:بردن‌آبروے‌مؤمن رئیس‌جلسه:شیطان‌الرجیم دبیرجلسه:نفس‌امّاره منشےجلسه:هواےنفس حاضرین‌جلسه:مسلمانان‌بےتقوا پذیرایے:گوشت‌برادر‌مرده زمان:وقت‌بیڪاری مڪان:هرجایے‌ڪه‌خداوندفراموش‌شود. نتیجه‌ے‌جلسه:جهنّم‌دسته‌جمعی خدایاماروازاینچنین‌مجالسے‌ محافظت‌بفرما..🤲🏻
🍃چکیده بیوگرافی🍃 : : ولی‌الله چراغچی مسجدی : ۱ شهریور ۱۳۳۷ : مشهد : ۲۴ اسفندماه سال ۱۳۶۳ : ۱۸ فروردین ۱۳۶۳ : گلزار شهدای بهشت رضا (علیه‌السلام) مشهد 💠زندگینامه 🌷💠 ولی الله چراغچی در تاریخ ۱ شهریور ۱۳۳۷ در مشهد به دنیا آمد. به مدت ۳ سال در یکی از مدارس علمی مذهبی به نام مقویه تحصیل کرد. برای گذراندن دوره ابتدایی به مدرسه رفت و مجددا شروع به درس خواندن از پایه اول کرد. بعد از اینکه دوران ابتدایی خود را به اتمام رساند، برای طی کردن تحصیلات متوسطه به دبیرستان دانش بزرگ‌نیا رفت و رشته ریاضی را انتخاب کرد. ایشان دوران دبیرستان را با بهترین نمرات به پایان رساند و بهترین رتبه را نیز کسب کرد. در سال ۱۳۵۷-۱۳۵۶ در کنکور شرکت کرد و رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. زمانی که فعالیت های انقلابی به اوج خود رسید، ولی الله چراغچی نیز فعالیت سیاسی خود را تقویت کرد. در سال ۱۳۵۷-۱۳۵۸ زمانی که دانشگاه ها تعطیل شدند فعالیت خود را در ارتش شروع کرد و به تعلیم افراد دیگر در کلاس های نظامی مشغول شد. در همین دوران با تشکیل سپاه به این ارگان انقلابی – اسلامی رو نهاد و درس و دانشگاه را رها کرد. زمانی که خیانت ضدانقلابی در گنبد ایجاد شد، به آنجا رفت و دلاوری های بسیاری از خود نشان داد. زمانی که جنگ ایران و عراق آغاز شد، وارد جبه های نبرد شد و مسئولیت هایی مانند فرمانده گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه ۶ سپاه، مسئول طرح و عملیات نصر ۵ خراسان و قائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر به وی واگذار شد.  ولی الله چراغچی قدرت برنامه ریزی و طراحی فوق العاده ای داشت، او در عملیات بستان طرح او برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت.  درباره 💠خصوصیات اخلاقی این باید گفت:💠 🍃 وی بسیار متواضع و فروتن بوده است که دوستان و بیگانه ها چندین مرتبه به این مسئله اشاره کرده اند. وی بسیار خویشتن دارد بود و توکل و خونسردی بسیاری در واکنش به مشکلات و فشارهای زیادی کتری نشان می داد.  نماز شب‌های پر شور و مداوم او در نیمه‌شب‌های جبهه‌ها یا در خلوت‌های پشت جبهه زبان‌زد همه بود.🌹🌹 💠ازدواج :💠 در سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و ثمره آن دختری به نام فاطمه می باشد که در ۷ مهر ۱۳۶۳ به دنیا آمد. با اصرارهای بسیاری که خانواده اش برای ازدواج وی داشتند، شرط گذاشت تنها با زنی ازدواج خواهد کرد که حضور همیشگی اش را در جبهه ها قبول کند. او خود را همواره پذیرای شهادت می دانست. 
🍂نحوه از زبان همرزم شهیدچراغچی🕊 برادر محکی همرزم و بیسیم‌چی شهید چراغی که در زمان شهادت این شهید بزرگوار همراه او بوده است از لحظات آخر حیات دنیایی شهید چراغچی می‌گوید: در جریان عملیات بدر ما در منطقه به‌عنوان بیسیم‌چی آزاد بودیم و مأموریت داشتیم تا هر یک از مسئولین که قصد سرکشی به خط مقدم را دارند همراهی کنیم؛ آن روز قرعه به نام من افتاد و به همراه آقا ولی عازم خط شدم. با دیدن وی نیروهایی که تعدادشان حدود ۲۰ نفری می‌شد، روحیه تازه‌ای گرفتند. وضعیت در آن روز کمی سخت شده بود ازیک‌طرف بعضی فرماندهان تقاضای نیرو و مهمات داشتند و فشار بسیار زیادی بود و از طرفی هم دشمن پاتک بسیار شدیدی را آغاز کرده بود به‌نحوی‌که به چهل یا پنجاه متری ما رسیده بودند و صدای شنی‌های تانک را به‌خوبی می‌شنیدیم. دشمن خاک‌ریز را مورد هدف قرار داده بود. ما با آنچه در دست داشتیم مقاومت کردیم تا جایی که تانک‌های دشمن‌روی خاک‌ریز آمد ولی نیروهای پیاده‌نظام و خدمه تانک فرار کردند. غروب آن روز خاک‌ریزی پشت خاک‌ریز اول زدند و با ایشان جهت بررسی شرایط به آنجا رفتیم و شهید چراغچی نیازها را از طریق بی‌سیم به عقب اعلام کرد. نماز مغرب را خواندیم و من مختصر استراحتی کردم. وقتی بیدار شدم دیدم آقا ولی هنوز در حال نماز است و این کار تا صبح ادامه داشت. بعد از نماز صبح باز دشمن اقدام به پاتک کرد. زمانی که وی برای بررسی وضعیت دشمن سر خود را از خاک‌ریز بالا برد مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در آن شرایط وی را با موتور به عقب انتقال دادیم و چون سردار قالیباف وضعیت شهید چراغچی را از نزدیک دید دستور داد که وی را با بالگرد به تهران منتقل کنند که باخبر شدم در بیمارستان شهدای تجریش بستری‌شده و در روز ۱۸ فروردین بعد از گذشت ۲۵ روز به درجه رفیع شهادت نائل آمد.💔🥀😔
🥀نحوه 🌷🌷🌷🌷 نحوه شهادت ولی الله چراغچی ولی الله چراغچی به دنبال اصابت گلوله در عملیات بدر به ناحیه سر مجروح شد و سپس در بیمارستان شهدای تهران بستری شد. بعد از ۲۳ روز بی هوشی درنهایت در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۶۴ به شهادت رسید و در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد.  🥀وصیتنامه مسلم و تسلیم هستم و شهادت می‌دهم به خداوند حی لا یموت واحد، رحمان و رحیم و .... محمد (ص)، بهترین برگزیده از یك صد و بیست و چهار هزار رسولش و علی(ع) وصی بر حقش و یازده فرزند علی(ع) از فاطمه(س) كه همگی برحقند و اما تنها حجت خدا، مهدی(عج) است كه به انتظار فرمان ظهورش (نگران از انسانیت) نشسته است. قال الحسین(ع): ان الحیاه عقیده و الجهاد و لیمحص الله الذین آمنوا و یمحق الكافرین. درود خدا به امام عزیزم كه ما را آگاهی بخشید و در هر فرصت برای پاك كردن زنگار نیت‌ها پرداخت تا فقط برای خدا باشیم و رحمت خدا بر شهدا باد كه به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را. 🕊
میوه های مورد نظرتون رو به سلیقه خودتون تهیه کنید و به سلیقه خودتون برش بزنید. هر بسته ژله آلورا و یا هر رنگ دلخواه تون رو با یک لیوان و نیم لیوان آب جوش درست کنید.(آب سرد نریزید که شفاف دربیاد) یه مقدار کم از ژله رو ته ظرف بریزید و بذارید نیم بند بشه در حدی که چسبناک بشه، میوه ها رو بچینید و با قاشق روشون از ژله بریزید. و یخچال بذارید تا فیکس بشن. این کار رو تا پر شدن قالب ادامه بدید. 🚦نکته: میوه های، کیوی، آناناس، نارنگی و پرتقال های ترش نمیذارن ژله ببنده پس قبلش با دو قاشق شکر و آب کم یه مقدار کم اونها رو بجوشانید. نکته. لایه اخر رو با ژله آلورا و بستنی یا شیر درست کنید. به ازای هر بسته ژله یک لیوان آب جوش و نصف لیوان شیر یا یک بستنی لیوانی وانیلی. .👩‍🌾.
برای این غذای خوشمزه(اسمش گذاشتم کوفته پنیری)😍 چهار صد گرم گوشت چرخ کرده را با دو تا سیب زمینی رنده شده(خام) ویک هویج خام رنده شده و یک پیاز رنده شده مخلوط کنید کمی گشنیز خرد شده نمک ، زردچوبه ، فلفل قرمز وسیاه، پاپریکا،هم اضافه کنید خوب مخلوط کنید بعد از نیم ساعت اندازه نارنگی کوچیک از اون جدا کنید وگرد کرده در تابه با کمی روغن سرخ کنید بعد تو ظرف چیده روی اون سس گوجه بریزید(برای سس من دوتا گوجه رنده شده با دو ق غ رب را با یک ق غ روغن تفت دادم کمی آب جوش اضافه کردم چند قل زد از روی حرارت برداشتم ونصف پیمانه سس کچاب اضافه کردم)بعد روی سس را پنیر ( هر پنیری که دوست دارید ) ریخته ودر فر گرم شده با حرارت ۱۸۰ گذاشته تا پنیر ها ذوب شده ‌طلایی شود .👩‍🌾.
😋 ✍️ مواد لازم: بستنی وانیلی : ۲عدد(۲۰۰گرم) خامه صبحانه : ۱۰۰گرم کمپوت آناناس : یک قوطی پودر ژلاتین : دو قاشق غذاخوری سرخالی پودر ژله آناناس : ۳بسته آب سرد : نصف پیمانه آب آناناس داخل کمپوت :نصف پیمانه آب جوش : دو پیمانه(لیوان) 🍜طرز تهیه: بستنی میزاریم‌یکم تو‌دمای محیط تا نرم بشه.بعد با خامه با همزن خوب هم‌میزنیم تا صاف‌و‌یکدست بشه. دو‌بسته ژله آناناس را با آب جوش حل میکنیم تا کاملا شفاف بشن. پودر ژلاتین هم بن ماری‌میکنیم تا شفاف‌بشه. آناناس هم به‌قطعه های‌کوچیک خورد‌میکنیم. حالا ژله آناناس حل شده و پودر ژلاتین بن ماری شده و نصف لیوان آب کمپوت آناناس را به مخلوط بستنی و خامه اضافه کرده و با همزن سریع میزنیم.تیکه های میوه آناناس هم اضافه میکنیم و در قالب مورد نظر میریزیم و چند ساعت در یخچال قرار میدیم. من‌قالبم که‌تو‌عکس‌میبینید بعد برگردوندن وسطش‌ خالی بود به خاطر همین یه‌ژله آناناس‌دیگه آماده کردم و داخل قسمت خالی ریختم‌ و‌بعد از بستن ژله با آناناس تزیین کردم . .👩‍🌾.
دو پيمانه پوره هندوانه را يك پيمانه خامه صبحانه مخلوط كنيد بذاريد كنار يك ق سوپ خوري پودر ژلاتين را روي سه ق غ أب بريزيد و بن ماري كنيد سپس بهش نصف استكان شير و كمي وانيل بزنيد وفقط بذاريد شير كرم بشه نبايد بجوشه مخلوط شير را داخل مخلوط پوره هندوانه بريزيد. و بريزيد داخل يخچال تا خنك بشه نوش جان .👩‍🌾.
✨﷽✨ 🔴از اموری که پیامبر اکرم(ص) از آن بیزار بودند ✍به قدری پيغمبر اکرم(ص) از اين جلال و حشمت‌ها تنفر داشت که سراسر زندگی او پر از اين قضيه است. اگر يک جا می‌خواست راه بيفتد، چنانچه عده‌ای می‌خواستند پشت سرش حرکت کنند اجازه نمی‌داد. اگر سواره بود و يک پياده می‌خواست با او بيايد می‌فرمود برادر! يکی از اين کارها را بايد انتخاب کنی: يا تو جلو برو و من از پشت سرت می‌آيم، يا من می‌روم تو بعد بيا. يا احياناً اگر ممکن بود که دو نفری سوار بشوند می‌فرمود: بيا دو نفری با هم سوار می‌شويم؛ من سواره باشم تو پياده؟! اين‌جور در نمی‌آيد. محال بود اجازه بدهد او سواره حرکت کند و يک نفر پياده. در مجلس که می‌نشست مي‌گفت به شکل‌ حلقه بنشينيم که مجلس ما بالا و پايين نداشته باشد. اگر من در صدر مجلس بنشينم و شما در اطراف، شما می‌شويد جزء جلال و دبدبه من، و من چنين چيزی را نمی‌خواهم. پيغمبر(ص) تا زنده بود از اين اصل تجاوز نکرد. 📚 شهید مطهری، سیری در سیره نبوی، ص98 🌿🍁🍂🍁🌿
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ ** دریا_قربان من با مادر مقتول صحبت کردم...اما پریشون حالیش و درخواست مکررش برای پیدا کردن قاتل نشون میده که واقعا از مرگ دختر کوچولوش ناراحته...البته تو این دو سه روز سه بار قصد خودکشی داشته که ناموفق شده!!! بردیا _ همینطوره...و البته اظهارات جدید پدر مقتول که اسرار زیادی به فاش نشدنش داشت مهر تایید میزنه به بی اطلاعی مادر مقتول. سرهنگ_این اظهارات چی هستن؟ چرا برگه اظهارات پدر مقتول به دست من نرسیده؟؟ حسین_چون کتبی نیست فقط صدای ضبط شدش موجوده! سرهنگ مهدوی _بسیار خب....سروان ماهانی فایل صوتی رو لطفا پخش کنین! بردیا_اطاعت میشه قربان! از جام بلند شدمو پشت میز لبتاب نشستمو وویس صدای سرمد رو پخش کردم. ((بردیا__چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟! پدر مقتول_ ... ... حسین_ اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی!!! کمی سکوت... حسین__در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد! ....تق....(صدای بستن در) ... پدر مقتول_صبر کن! پ.مقتول _به...به جز من یه نفر دیگه هم...تو...تو خونه بود! بردیا _چرا ترسیدی؟! پ.مقتول _ جناب سروان...بخدا شما نمی دونین...نمی دونین...ک‌...که...چه ادم...ادم و.وحشت.نا..ناکیه‌... بردیا _پس بگو تا بدونم! پ.مقتول _ کسی که حضورش اینجا اونم ازادانه خوب نیست...اون..اونقدر بی..بی رحمه...ک.که به...ب.بچه 7ساله رحم ن..نکرد! بردیا _اگه قراره پیچیده و نا مفهوم صحبت کنی، بهتره برم چون فقط اتلافه وقته! ...سکوت... پ.مقتول _ دختر عمه ام!...دختر عمه ام دو ماه پیش اومد ایران...ازم خواست که ببرمش خونمون تا...تا خونه بخره...بهش...بهش گفتم...گفتم زنم حساسه!...ببرمت خونه ب...بگم کی هستی ت رو خدا پای منو زنو بچمو ب کارات باز نکن....گف یا کاری که گفتمو واسم انجام میدی یا زن و بچتو جلوی چشمت میسوزونم...ترسیدم...اخه...اخه همه کاری ازش بر میاد...اون..اون یه روانیه.. بهش گفتم یه اتاق تو خونم هست زنم داخلش نمیره چون اونجا مار دیده میترسه...گف خوبه منم جلو چشمش افتابی نمیشم...همینطورم شد....مثل جن بود...منی ک میدونستم تو خونس نمی دونستم کی میره و میاد... گذشت تا هفته پیش...که...که دخترم وارد اتاق...اتاقش شد...دیدش...خیلی ترسید...حق.‌..حقم داشت...قیافش...قیافش... وا...واقعا ترس...ترسناکه..ینی خودش...این...این کارو کرده...یه...یه...زخم...زخم چاقو‌‌...رو گونشه. خالکوبی کنار چشمش....هم...همشون..وحشتناکش کرده بود بردیا_ینی قتل بچت کاره اونه؟! پ.مقتول_ا..اره...مطم...مطمئنم...چون...چون...سحر...سحر... چون سحر...دیده ...دیده...بودش..و... فیلم ....فیلم بردیا_فیلم چی؟! پ.مقتول _کارش...در...مورد‌‌‌...درمورد کارش بود...)) همه خیره سرهنگ شدیمو منتظر دستور بودیم که دریا از جاش بلند شدو با یه عذر خواهی سریع سالنو ترک کرد...سرهنگ مهدوی با اشاره سر بهم فهموند که دنبالش برم...لحظه اخر صدای سوگند و حسین اومد که همزمان گفتن از حالتون با خبرمون کنین... 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 🌺🌹🌺 ~🌸🐾🌸~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ . دریا . با تموم شدن فایل صوتی نگاهمو دوختم به سرهنگ قضیه پیچیده تر از چیزیه که فکرشو میکردم... صبر کن ببینم!!! پدر مقتول گفت دو‌ماه پیش اومدو ازم خواست تو خونم باشه درست همون چیزی که...!! نهههههه!!!! یعنی!!!!! « علی_دریا! یکی از همکارام در به در دنبال خونست....ازم خواسته اگر تو مشکلی نداری بیاد پیشمون تا خونه پیدا کنه...» صدای علی و حرفاش در مورد فاطمه همش تو سرم می پیچید « علی_قیافش به خاطر گذشتش خیلی عجیب شده...چون یه زخم چاقو روی گونشه! ولی‌خیلی‌مهربونه!...» یاد قیافش توی باغ جنت افتادم که زخم چاقوی روی گونشو تتوی کنار چشمش و اون تیپ عجیب و غریبش تعجب همه رو برانگیخت! خدای من!!! اینا همش اشتباهه مطمئنم اشتباهه... باید با علی حرف بزنم....باید اونم همین الان! سریع از جام بلند شدمو با یه ببخشید سالونو ترک کردم. هنوز از ساختمون سازمان خارج نشده بودم که صدای بردیا رو از پشت سرم شنیدم. بردیا _وای دختر نفسم رفت....هوووف...کجا میری با این سرعت؟! دریا_بردیا باید یه چیزیو بفهمم!دعا کن حدسم اشتباه باشه! بهش اجازه صحبت ندادمو سریع به سمت نگهبانی ورودی پاتند کردم... تا خواستم که نگهبان برام اژانس خبر کنه صدای بوق ماشین بردیا رو از پشت سر شنیدم! به سمتش رفتمو گفتم _تو کجا؟! بردیا _احیانا انتظار نداری که با این اشفتگی حالت ولت کنم به امون خدا؟! بپر بالا میرسونمت خانم پلیسه! لبخندی زدمو بدون اتلاف وقت سوار شدم و ادرس محل کار علیو به بردیا دادم...همونطور که به سمت پایگاه اورژانس شهرک صدرا میرفت پرسید بردیا _منتظرم تا دلیل یهویی بیرون زدنت از جلسه و البته سراغ علی رفتنو برام بگی! _باید عکس فاطمه رو از علی بگیرم! یهو زد رو ترمز که چون یهویی بود سرم به شیشه خورد... توجهی به ماشینای معترض که مدام بوق می زدن نکردو متعجب نگاهم کرد و تا خواست چیزی بگه انگار یاد چیزی افتادو نتونست حرفی بزنه... ماشینو به سمت کنار خیابون هدایت کردو اروم و کمی با وحشت نگاهم کردو در نهایت به سختی گفت بردیا _نگو ک فک میکنی فاطمه همون قاتله سحره! صورتمو با دستام پوشوندمو سکوت کردم. بردیا _اما... بردیا_اخه... صدامو صاف کردمو گفتم _منم واسه اما و اخه داخل ذهنم جواب پیدا نکردم! وای بردیا اگر فاطمه همچین ادمی باشه ، علی نابوود میشه!! وای خدایا!! بردیا ماشینو بعد از چند دقیقه به حرکت در اوردو گفت _امیدت به خدا باشه!! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 🌺🌹🌺🌹 ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ * سرهنگ مهدوی_تا نگین دلیل ملاقاتت با متهم چیه،همچین دستوری نمیدم! نفس عمیقی کشیدمو رو به بردیا کردمو با چشمام خواستم تا اون جریانو بگه. بردیا هم خنگ تر از همیشه نگاهشو لوچ کرد برام. نفسمو اینبار پر شدت تر از دفعه قبل بیرون فرستادم وای خدایا به من صبر بده با این شوهر مشنگم! گفتم _قربان من کسیو میشناسم که طبق گفته های متهم پرونده، یعنی همون پدر مقتول باهم شباهت زیادی دارن...ازتون میخوام تا قرار ملاقتمو باهاش تو زندان رو هماهنگ کنین...میخوام عکس فردی که میشناسمو به پدر مقتول نشون بدم! سرهنگ مهدوی _بسیار خب من با رئیس زندان هماهنگ میکنم که یه ملاقات پنهونی با متهم داشته باشی لبخندی زدمو بعد از تشکرو احترام به همراه بردیا از اتاق خارج شدیم. به محض خروجمون حسینو سوگند جلومون قرار گرفتن و هم زمان گفتن _ _چی شد؟ و واسه هم دیگه پشت چشمی نازک کردن. با بردیا خنده ی کوتاهی کردیم که بردیا ادامه داد _هیچی!فعلا سرهنگ قرار ملاقات دریا با سرمد(پدر مقتول) رو هماهنگ میکنه. حسین متفکر چونشو خاروندو گفت _بهتره یه دورهمی داشته باشیم و یکم این فاطمه خانومو بیشتر بشناسیم. سرمو بالا و پایین کردمو گفتم _اره موافقم!سوگند کار خودته...یه جوری تخلیه اطلاعاتیش کن که ننه بزرگشو ندیده بشناسی!! سوگند معترض گفت _عه !!چرا من ؟!! حسین لبخند حرص دراری زدو گفت _چون مثل خاله پیرزانا یا داری غر میزنی یا فضولیی؟! بردیا با خنده سرشو از روی تاسف واسشون تکون دادو گفت _متفرق شین وگرنه سرگرد میفرستتمون بازداشتگاه!! رو کرد به سوگندو ادامه داد _پارتی بازی هم نمی کنه...مگ نه خاله پیرزن! سوگند که خیلی سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده گفت _راستش تا حالا این مدل تنبیه نشدم...بهتره از سروان پویا(حسین) بپرسین که ماشالا ماشالا...چش نخوره...خدا زیادش کنه...تو این زمینه تجربه زیادی داره... سرمو پایین انداختمو ریز خندیدم. حسین که از این حرف سوگند حسابی زورش گرفته بود قیافشو لوچ کردو با بردیا به سمت اتاقشون راه افتادن همون طور که میرفت بلند گفت _سروان فرهمند!!دورهمی امشبو اوکی کن...ساعتشو خبر بده... جوابشو دادمو همراه سوگند وارد اتاق شدم. ** 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 🌹🌺🌺🌹 ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ **** شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدای ملیحش توی گوشم پیچید _سلام ابجی دری خودم!چطوری؟! لبخندی زدمو معترض گفتم _اولا علیک سلام..دوما خوشت میاد منو حرص بدی؟؟ قه قه زدو گفت _نه که توهم زبون نداری‌و نمی تونی منو حرص بدی! خندیدمو گفتم _واس حرص دادنت زنگ نزدم! خواستم خبرت کنم امروز عصر بریم باغ نرگس و دورهم خوش بگذرونیم! ذوق زده جیغ ارومی کشیدو گفت _وای دریا نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این خبرت...امروز زدن تو برجکم بدجور...ولی الان با این خبرت کلا باز سازی و ترمیم شد! خب حالا ساعت چند؟! _ راستش اولین نفر خواستم به تو و خاله پریچهر خبر بدم ، بعد به پارسا و معصومه جون و بعدشم به علیو خاله و داییم! هنوز ساعتشو نمی دونم! پریا کمی سکوت کردو اونطرف خط پچ پچ ریزی اومد...فکر کنم با خاله حرف میزد! کمی بعد صدای دلنشین خاله پریچهر تو گوشم پیچید _سلام دختر قشنگم!خوبی مادر ؟؟ لبخندی از این همه محبت خاله روی لبم نقش بست دریا _سلام خاله جان! مگه میشه صدای شما رو بشنومو خوب نباشم !! شما خوبین؟ سلامتین؟؟ خاله پریچهر _اره دخترم...الحمد الله خیلی خوبم...دخترم معصومه هم همینجاست سر ظهر هم پارسا میاد اینجا...جریان دورهمیو واسشون‌میگم. _دستتون درد نکنه خاله!! خاله_ درمونده نباشی! فقط دریا جان! _جونم؟! خاله_بی بلا مادر....اگ اداره ای همراه بردیا ناهار بیاین اینجا! لبخندم تشدید شدو گفتم _خیلی لطف داری خاله!ولی شرمنده که دعوتتو رد میکنم!سوگند امروز قراره بره خرید ، منم همراهش قراره برم! ناهارو هم بیرون میخوریم! خاله معترض گفت _ عه!عه! دریا جان غذای بیرونو به خونه ترجیح میدی؟ با سوگند بیاین همینجا عصر هم با پری برین بعدشم بیاین باغ! کمی سکوت کردمو حرفای خاله رو واسه سوگند پچ پچ کردم. اونم طبق معمول با کله قبول کردو گوشیو از دستم قاپیدو بعد از احوال پرسی با خاله گفت _ وای خاله دستت درد نکنه!میدونی چند روزه این مامانمو دریا بهم غذا ندادن ؟! _... _وای خاله! چقد تو عروس ذلیلی!!اییش!!! _... ... ... سوگند قهقه ای زدو گفت _باشه خاله..........خب پس منو پری و دری تا ساعت شیش خودمونو میرسونیم باغ..........سریع و سیر خودمو میرسونم خونت که دلم لک زده واسه خودتو اون کلم پلوی محشر تر از خودت........ قربانت........یا علی! شاکی نگاش کردم که گوشیو به سمتم پرت کردو گفت _ها؟؟چیه؟؟‌چپ چپ نگا نکنا...مث که مادر شوهر عروس زلیل جنابعالی خاله بنده هستا! اصلا دلم خواست دو کلوم باهاش اختلاط کنم نصیحتش کنم تو رو انقد لوس نکنه!! گوشیو رو هوا قاپیدمو گفتم _گوشیمو نابود نکن...نصیحت کردن خاله پریچهر پیشکش! سوگند قیافشو جم کردو گفت _ایییششش!!همین گوشیو سر چارراه میده چارتاش دوقرون!!! بهت زده گفتم _دو قرون چیه؟!!! بشین سر جات ببینما!!!! ** 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 🌹🌺🌺🌹 ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد _وای خیلی دلم برات تنگ شده بود! خندیدمو گفتم _ همین دو سه روز پیش دور‌هم جمع شدیما!! لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت _دله ‌دیگه دلتنگت میشه! لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت _ایش!چندشارو نگا!!! خاله پریچهر خندیدو گفت _سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر! معترض گفت _واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم! همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونو‌گفت _خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت! ذوق زده بوسش کردمو گفتم _وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که! زود گونمو بوسیدو گفت _دور از جونت!زنعمو گشنگه! همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش! اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد... البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست! به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم _چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟! سوگند چپ چپ نگام کردو گفت _ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت! _جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟ سوگند گردنشو تکون داد و گفت _نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!! روی مبل سه نفره نشستم و گفتم _جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی! کنارم نشستو گفت _به تو هم نمی دن گوله جان! پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت _وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد! سوگند خندیدو گفت _ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم! و لبخند دندون نمایی زد پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن. 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 🌺🌹🌹🌺 ~~~🌸🐾🌸~~~~~~