@nightstory57.mp3
14.21M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۴
#داستان
#قصه
@nightstory57(2).mp3
10.82M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۵
#داستان
#قصه
@nightstory57.mp3
13.27M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شخصیت حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۶
#داستان
#قصه
✅ درون دل تو چیست؟!
✍آهنپاره چه خدمتی برای ما دارد؟! بعضیها عاشق اتومبیل لوکسشان هستند! چنان مواظباند تا کثیف نشود و خط به آن نیفتد که... این همان حرکات بچهگانه است.
‼ این آهنپارهای است، دل بستن ندارد! دلبستگی به یک تکهآهن، یا به گچ و خاک؟! آنقدر این دلبستنها و محبتها همگانی است که دیگر کسی عیب نمیداند. اما کسی که معرفتش بالاتر رفت و عمق پیدا کرد، واقعا خجالت میکشد. دلی که در آن میتواند محبت خدا باشد، اگر محبت سنگ و خاک و آهن نفوذ کرد، چقدر جفاست! چقدر انسان قدر خودش را نمیداند و ارزش وجود خودش را، و ارزش دلش را! به قول بزرگی که میگفت: دلهای ما غالبا یا اصطبل اسب و الاغ است یا گاراژ ماشین! درون دل تو چیست؟! و این ماییم که تعیینکننده هستیم و به دل خودمان ارزش میدهیم؛ تا به چه دل ببندیم و به که دل بدهیم!
#آیت_الله_مصباح_یزدی
🌿🍁🍂🍁🌿
✨﷽✨
🔴حقیقتِ توحید
✍ جملهای هست در خطابهٔ معروفی که وجود مقدس صدّیقهٔ کبری فاطمهٔ زهرا سلامالله علیها در مسجد پیغمبر ایراد فرمود. بعد از شکر خدا و جملههایی در سپاس از ذات پروردگار، شهادت به توحید را با این تعبیر بیان میکند، میفرماید: «أشْهَدُ أنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، کلِمَةٌ جَعَلَ الاِْخْلاصَ تَأْویلَها...» میفرماید: من شهادت میدهم به یگانگی خدا، من این کلمهٔ «لا اله الّا الله» را به زبان خود جاری میکنم، این حقیقت را اعتقاد دارم، ولی این کلمه، کلمهای است که «جَعَلَ الاِْخْلاصَ تَأْویلَها» یعنی مآل و بازگشت و حقیقت این کلمه، مرحلهٔ تحقق و واقعیت این کلمه، «اخلاص» است.
این اخلاص همان توحید عملی است. در اسلام توحید نظری از توحید عملی جدا نیست، بلکه کمال توحید نظری در توحید عملی است. این جمله میرساند که از نظر اسلام، توحید اگر صرفا توحید نظری باشد، یعنی در مرحلهٔ فکر و نظر بماند، به مرحلهٔ عمل نرسد، در مرحلهٔ اندیشیدن متوقف بشود و در مرحلهٔ بودن و زیستن انسان تحقق پیدا نکند، این توحید، توحید حقیقی و واقعی نیست.
👤 #شهید_مطهری
📚 از کتاب #خدا_در_زندگی_انسان
📖 صفحات 28 و 29
22.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاپ کیک یلدایی 🍉
کاپ کیک یلدایی به این دلبری دیدین؟؟
یلدا نزدیکه و از الان باید به فکرش باشین🍉🍉🍉
خیلی آسون و راحت بریم با هم درستش کنیم🧁🧁🧁
مواد لازم برای کیک ردولوت
شیر ۲۵۰ گرم
سرکه ۱ قاشق غذاخوری
کره ۱۰۰ گرم
تخم مرغ ۲ عدد
شکر ۱۲۰ گرم
وانیل ۱/۲ قاشق چایخوری
آرد ۲۲۵ گرم
بیکینگ پودر ۱ و ۱/۲ قاشق چایخوری
نمک ۱ پینچ
پودر کاکائو ۱ قاشق چایخوری
رنگ ژله ای ۱قاشق چایخوری
*من از رنگ کپی کیک استفاده کردم.
توی فر از قبل گرم شده با دمای ۱۸۰ به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه میذاریم تا پخته شه.
میتونین مواد این کاپ کیک رو توی قالب کیک هم بریزین.
قالب ۱۸ یا ۲۰ سانت مناسب این مقدار کیک هست.
میتونین برای چسبوندن لایه های فوندانت از آب استفادت کنین.
بافت این کاپ کیک فوق العادس حتما امتحانش کنین.
همه توضیحات رو توی ویدیو گفتم.اگه سوالی داشتین برام کامنت بذارین.
امیدوارم از این آموزش خوشتون اومده باشه.
#کاپ_کیک_یلدایی
🎉
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_یک ــ چرا خبر
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_دو
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید.
در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
.ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا ..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_سه
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی
میتونی جواب این چراهارو بدی ???
سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂