🔅#پندانه
✍️بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد
🔹یک روز گرم شاخهای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. بهدنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
🔸شاخه چندینبار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا اینکه تمام برگها جدا شدند. شاخه از کارش بسیار لذت میبرد.
🔹برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت میکرد.
🔸در این حین باغبان تبر بهدست داخل باغ در حال گشتوگذار بود و به هر شاخه خشکی که میرسید آن را از بیخ جدا میکرد و با خود میبرد.
🔹وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطعکردنش صرفنظر کرد.
🔸بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندینبار خودش را تکاند، تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان میداد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
🔹باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بیدرنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
🔸ناگهان صدای برگ جوان را شنید که میگفت:
اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پردهای بود بر چشمان واقعنگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم.
🍁🌿🍂🌿🍁
🔅#پندانه
✍️ ایمان، اعتماد، امید
1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزی كه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
🔰این یعنی ایمان...
2️⃣ كودک یکسالهاى را تصور كنيد، زمانی كه شما او را به هوا پرت میكنيد او میخندد زيرا میداند او را خواهيد گرفت.
🔰اين يعنى اعتماد...
3️⃣ هر شب ما به رختخواب میرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برمیخيزيم، با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک میكنيم.
🔰 اين يعنى اميد...
🍁🌿🍁🍂
🔅#پندانه
✍️ سختترین آزمون قضاوت
🔹در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت میکردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق عهدهدار پستهای مهم قضایی در دادگاههای نظامی ارتش شوند.
🔸در این آزمون، من و 25 نفر دیگر رتبههای بالای آزمون را کسب کرده و به دانشگاه حقوق قضایی راه یافتیم.
🔹دوره تحصیلی، یکساله بود و همه با جدیت دروس را میخواندیم.
🔸یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و بهمحض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد، مرا البته با احترام، دستگیر کردند و با خود به نقطه نامعلومی بردند و داخل سلول انفرادی انداختند.
🔹هرچه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را میپرسیدم، چیزی نمیگفت و فقط میگفت:
من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمیدانم!
🔸اول خیلی ترسیده بودم. وقتی داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار میداد.
🔹از زندانبان خواستم تلفنی به خانهام بزند و حداقل خانوادهام را از نگرانی خلاص کند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
🔸آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت، تا اینکه روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، رسید.
🔹صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان بههمراه همان لباس شخصی بهدنبال من آمدند. مرا یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشکری داشت، بردند.
🔸افکار مختلف و آزاردهنده لحظهای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
🔹وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاسیهای من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند و البته همگی بسیار نگران بودند.
🔸ناگهان همهمهای بهپا شد. در اتاق باز شد و سرلشکر رئیس دانشگاه وارد اتاق شد. ما همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم.
🔹رئیس دانشگاه با خوشرویی تمام با تک تک ما دست داد. معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود.
🔸سپس اینچنین به ما پاسخ داد:
هرکدام از شما که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغالتحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور بهعهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس میکردید.
🔹و در مقابل اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دستتان بود از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم میکنید، درک کنید و بیجهت و از سر عصبانیت یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید!
🔸در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی شد و همه نفس راحتی کشیدیم.
◽زیر پایت چون ندانی، حال مور
◽همچو حال توست، زیر پای فیل
✨﷽✨
#پندانه
🔴به عواقب تصمیمهایت فکر کن
✍پیرمردی نارنجیپوش در حالیکه کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش میکنم به داد این بچه برسید. یک ماشین بهش زد و فرار کرد.
بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد گفت: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم.
پرستار گفت: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.پیرمرد پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش میاندیشید. گاهی اوقات تا اتفاقی برای خودمان پیش نیاید، به فکر ابعاد مختلف آن نیستیم.
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
🔅#پندانه
✍️ رسم رفاقت
🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
🔸به یکی که اسبش جلو میرفت، گفت:
این فلانی چقدر بیعرضه است. اسبش دائم عقب میماند.
🔹 شخص دانا گفت:
کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
🔸ساعتی بعد عقب ماند.
🔹به دومی گفت:
این فلانی رعایت نمیکند. دائم جلو میتازد.
🔸خردمند گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال درآورد.
🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم.
🌿🍁🍂🍁🌿
#پندانه
✅از چشم خدا افتادهایم یا خیر؟
✍یکی از علما میگفت اگر میخواهی ببینی از چشم خدا افتادهای یا نه، یک راه بیشتر ندارد...
هروقت دیدی گناه میکنی و بعد غصه میخوری، بدان که از چشم خدا نیفتادهای.
اما اگر گناه میکنی و میگویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد.
🌿🍁🍂🍁🌿
🔅#پندانه
✍️ معجزه نیت
🔹دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم ارث پدرشان یک تپه کوچکی در یکی از روستاها بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم میکاشتند.
🔸اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت میکرد.
🔹ولی ابراهیم قبل از پرشدن خوشهها گندمهایش از تشنگی میسوختند یا دچار آفت شده و خوراک دام میشدند یا خوشههای خالی داشتند.
🔸ابراهیم گفت:
بیا زمینهایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است.
🔹اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
🔸زمان گندمپاشی زمین، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمیکند و همان کاری را میکند که او میکرد و همان بذری را میپاشد که او میپاشید.
🔹در حیرت ماند که راز این کار چیست.
🔸اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین میریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنهای که چیزی نیست بخورند، هم نیت میکنم و گندم بر زمین میریزم که از این گندمها بخورند. ولی تو دعا میکنی پرندهای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود.
🔹دوم اینکه تو آرزو میکنی محصول من کمتر از حاصل تو شود. در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
🔸پس بدان؛ انسانها نان و میوه دل خود را میخورند، نه نان بازو و قدرت فکرشان را.
🔹قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا کارهای تو را درست کنند.
🚩🖤🖤🖤🚩
🔅#پندانه
✍️ بهدنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد
🔹مرد مؤمنی که خیاط است، درآمدی در حد کفاف زندگیاش حق تعالی به او بخشیده است.
🔸فرزندانش اصرار دارند وامی با بهره زیاد بگیرد و حیاط خانهشان را تعمیر کند، اما پدر حاضر به گرفتن ربا نیست.
🔹دختر جوان او که در آستانه ازدواج است بهانه میکند که وقتی خواستگاری برای او بیاید، از حیاط خانهشان خجالت میکشد.
🔸پدر که گوشش به این حرفا سنگین است، شبی زمستانی که در منزل نشسته بود دو دختر و یک پسر و همسرش را دور خود جمع کرد.
🔹از تکتک آنان سؤال کرد که چقدر دوستش دارند.
🔸همگی گفتند:
به اندازه دنیا!
🔹پدر گفت:
چرا همگی اندازه دنیا گفتید؟
🔸گفتند:
از دنیا بزرگتر برای نشاندادن عشق خود پیدا نکردیم.
🔹پدر گفت:
اگر از من بپرسید، من میگویم اندازه آخرت شما را دوست دارم که بزرگتر و ماندنیتر و نعماتش وسیعتر است.
🔸برای همین اگر شما هم مرا بهاندازه آخرت دوست داشتید راضی نمیشدید مال حرامی را در زندگیمان وارد کنم، که این مال هم دنیا و آخرت مرا بسوزاند و هم دنیا و آخرت شما را.
🔹فرزندانم، در دوستی خود در دنیا بهدنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد، نه اندازه دنیایتان را.
🔅#پندانه
✍️ علم بدون عمل
🔹تا عمل بالا نرود، علم محال است بالا رود.
🔸و اگر کسی بخواهد بدون عمل بخواند تا بفهمد، یا نمیفهمد یا بد میفهمد.
✨﷽✨
#پندانه
🔴شکر نعمت، نعمتت افزون کند
کفر نعمت، از کفت بیرون کند
✍ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ.ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد.پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ میتوانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ میکرد.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: میتوانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ. ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند: ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه میاندازد این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ.
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻﭼﯿﺰﯼ نمیخوﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم.ﻭﻟﯽ ما ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ نمیدﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ بهجا نمیآوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم.
❄️💦⛄️❄️💦
🔅#پندانه
✍️ از عالم قبر چه خبر؟
🔹همسر شیخی از او پرسید:
پس از مرگ چه بلایی به سرمان میآورند؟
🔸شیخ پاسخ داد:
هنوز نمردهام و از آن دنیا بیخبر هستم، ولی امشب برایت خبر میآورم.
🔹یکراست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبرهای آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشمهای شیخ غلبه میکرد؛ ولی خبری از نکیرومنکر نبود.
🔸چند نفری با اسب و قاطر بهسمت روستا میآمدند. با صـدای پای قاطرها، شیخ از خواب پرید و گمان کرد که نکیرومنکر دارند میآیند.
🔹وحشتزده از قبر بیرون پرید. بیرونپریدن او همان و رمکردن اسبها و قاطرها همان!
🔸قاطرسواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به شیخ افتاد، او را به باد کتک گرفتند.
🔹شیخ با سروصورت زخمی به خانه برگشت.
🔸همسرش پرسید:
از عالم قبر چه خبر؟!
🔹گفت:
خبری نبود، ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کـسی را رم ندهی، کاری با تو ندارند!
🔻واقعیت همین است:
◽اگر نان کسی را نبریده باشیم؛
◽اگر آب در شیر نکرده باشیم؛
◽اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم؛
◽اگر جنس نامرغوب را بهجای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم؛
◽اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم؛
◽و اگر بندگی خدا را کرده باشیم؛
🔹هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد!
💢خدایا آخر و عاقبت ما را ختم بهخیر کن.
⛄️❄️💦⛄️❄️💦
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرف قشنگ 🌱
می گفت که:
وقتی به کسی خوبی می کنی
برای #خدا بهش خوبی کن.
برای #خدا دلشو شاد کن .
تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ،
یه روزی یادش رفت،
یه روزی جبرانش نکرد
دیگه فکرت ناراحت نشه ،
دیگه #غصه نخوری...
راستمیگه... ؛)
#پندانـــــــهـــ
❄️🍃