فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاناکوتا دالبر
چیا لازم داریم:
شیر: ۳ لیوان
شکر: نصف لیوان
پودر کاکائو: ۱ قاشق غذاخوری
وانیل: ۱ قاشق چایخوری
خانه صبحانه: ۱۰۰ گرم (نصف پاکت صورتی)
پودر ژلاتین: ۱ قاشق غذاخوری سر پر
مدح و متن اهل بیت
#از_کرونا_تا_بهشت #قسمت ۱۰ 🎬: سوار هواپیما شدیم به مقصد ایران_تهران,داخل هواپیما بچه ها مدام حرف ا
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۱۱🎬:
علی با لبخندی برلباش گفت:اره دیگه,هماهنگی کردم قرارشده هفته اینده,یه روز بهمون خبر بدهند,تا بریم خدمت سردار,اخه الان سردار سوریه است وبعدشم عراق میرود وقراره بعداز اینکه از ماموریتش برگشت ,هماهنگی کنن وما بریم از نزدیک ببینیمش...
دل توی دلم نبود ,تا به این فکر میکردم که قراره با چه انسان وارسته ای دیدارکنم,هول و ولا برم میداشت وگاهی دلشوره عجیبی به تنم مینشست...
نمیدونستم این دلشوره برای چی هست؟اما بود...
بچه ها هم ازشوق دیدار حاجی لبریز بودند,اخه خیلی وقتا من داستان دلاورمردیهای حاج قاسم و
سربازانش را لالایی درگوششان میخواندم,برام مهم نبود که من عربم واوعجم ,برام مهم بودکه اوهم پهلوانیست مثل حضرت عباس ع,دلاورمردیست که به داد ناله ی مظلومان دنیا میرسد وبرایش مهم نیست این ناله از عراق باشد,یمن باشدسوریه باشد لبنان باشد و...او درخدمت به مظلومان پیش قدم بود وچشم امید تمام شیعیان زجرکشیده ی دنیا بود ,او علمداری ست که تن تمام یهودیان صهیونیست رامیلرزاند .....
کاش وای کاش این هفته به ساعتی مبدل میشد ودیدار نزدیک میگشت......
سحرگاه جمعه بود ,برای خواندن نماز اهسته,از جا بلند شدم,علی دررختخواب نبود,دیگه به این رفتنهای گاه وبیگاه وبی موقع علی عادت کرده بودم وهروقت اعتراض میکردم میگفت,یک سرباز امام زمان,روز وشبش یکیست وهمیشه باید اماده خدمت ودرحال خدمت باشد.
زهرا رابیدار کردم وباهم نمازخواندیم.
خوابم نمیبرد,دعای ندبه را برداشتم ومشغول خواندن شدم...دعا را که تمام کردم,دوباره دلشوره ای خوره وار به جانم افتاد.
گوشی رابرداشتم وبه علی زنگ زدم,مشترک مورد نظر خاموش میباشد....
دلشوره ام بیشترشد...یعنی چی؟؟امکان نداره علی گوشیش خاموش باشه....اصلا اینموقع صبح کجا رفته؟؟
خداااا....
#ادامه دارد ...
🖊به قلم.....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت ۱۲🎬:
مثل مرغ سرکنده داخل خونه راه میرفتم,زهرا هم بیداربود وانگار نگرانی من هم به اون سرایت کرده بود,مثل یک کدبانو رفت داخل اشپزخانه تا برای راحتی اعصابم دم نوش گاوزبان برام بیاره...
نشستم روکاناپه انتظار وتلویزیون را روشن کردم.....
با دیدن صفحه ی تلویزیون همه چی دستم اومد,بی وقت رفتن علی،گوشی خاموشش....نه نه...امکان نداره....خدااااا...
توحال خودم نبودم,صفحه ی تلویزیون جلوی چشمام, کدر وکدرتر میشدوناله ی من بلند وبلندتر...
از صدای گریه ام,زهرا خودش را به من رساند,درست است فارسی را نمیتوانست صحبت کند اما عکس روی صفحه تلویزیون وعبارت قرانی زیرش از هر زبان الکنی گویا تر بود....نگاه کردم به زهرا....وای من ،حال دخترم خیلی بدتر از من بود...نباید میشکستم....اگر من فرومیریختم بچه هایم نابود میشدند....
زهرا را محکم به اغوشم گرفتم وفشردم....
گریه نکن زهرا....گریه نکن عزیزم....دل من هم شکسته....باورم نمیشه.....سردار پرکشید ورفت.....همیشه فکرمیکردم ,سردار شیعه تا ظهور مولا هست ودررکاب مولا جانفشانی میکنه....اختیار از کف دادم وبرسروصورتم زدم وشروع کردم به واگویه:
آقا نیامدی.....مولا دیرکردی....انقدر امدنت طول کشید که سردار سپاهت راکشتند....آقا بیاااا,به جان مادرت زهرا بیاااا ,بیا وانتقام خون به ناحق ریخته ی حاج قاسم رابستان....
زهرا هم با من هم ناله شده بود,عموو....کجا رفتی...عمو....
از صدای شیون ما ,حسن وحسین وزینب هم بیدارشده بودند,وقتی متوجه حضورشان شدم که کار از کار گذشته بود وهرکدام یک طرف زانوی غم دربغل گرفته بودند وزارمیزدند....
انگار این خانواده عزیزترینش را از دست داده بود...انگار دنیا یکی از اولیایش را از دست داده بود....غم عروج حاج قاسم,غم از دست دادن عباس را از یادم برده بود.
خداااا....چراااا....اخربه چه گناهی؟؟؟…………
🖊
به قلم …………ط_حسینی
💦🌧💦🌧🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۱۳🎬:
عصر جمعه علی باچشمهایی قرمز وپف کرده به خانه امد,تا درهال راباز کرد بچه ها به سمتش حمله کردند.
حسن وحسین باهم دادمیزدن:بابا حاج قاسم راکشتند...
علی خم شد وبچه ها راتوبغلش گرفت وهمه باهم زار زدیم....خونه که نبود ماتم سرا شده بود,نه من ,حتی بچه ها وعلی هم نبود عباس را فراموش کرده بودیم وحالا فقط پرکشیدن سردار دلهامون ,دلمان راعزادارکرده بود.
یادم میاد روز,تشیبع سردار,قم قیامت کبری شده بود,جمعیت از هر طرف سرازیر بود ,انگار تمامی نداشت....عشق سردار تودل همه لونه کرده بود,کوچک وبزرگ ,کودک وپیر همه وهمه برسروسینه زنان دنبال ماشین حامل پیکر مقدس سردار راه افتاده بودند,زمین وآسمان,ایران وجهان عزادار شده بود...
پیکر سردار که در دیدم قرارگرفت بلند فریاد زدم:کجا سردار؟هنوز زود بود که پربکشی,مگه ندیدی که مهدی زهراس تنهاست,میخواستم پسرهام رابیارم محضرت تا درمکتب پراز نورت درس شجاعت بگیرند....وناخوداگاه همراه جمعیت تکرار میکردم:
سردار دلها،خدانگهدار
ای ارباٍ ارباً,خدانگهدار
ای یار رهبر،خدانگهدار
مالک اشتر،خدانگهدار
مدافع یاس،خدانگهدار
شبیه عباس،خدانگهدار
ای فخر کرمان،خدانگهدار
ای شیر ایران،خدانگهدار
أعجوبه ی قرن،خدانگهدار
راهت چو روشن،خدانگهدار
ای خارِچشم دشمنان,خدانگهدار
شد سوگوار تو جهان،خدانگهدار
مدافع حریم زینبی،خدانگهدار
ای عاشق مولا علی،خدانگهدار
منتقم تو، یوسف زهراس
سرباز مهدی،خدانگهدار .
وقتی به خودم امدم که زینب وزهرا دراستانه ی بیهوش شدن بودند اخه این درد زیادی بزرگ بود حتی,برای این بچه ها که تمام امیدشان به نفس حق سردار بود....
#ادامه دارد...
🖊به قلم......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۱۴🎬:
زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان درایران گذشته بود,سردار که به ملکوتیان پیوسته بود وامید ماهم برباد رفته بود ,علی صبح زود به مأموریتی چندروزه رفت,دوباره من بودم وبچه ها که بهانه هایشان شروع شده بود ,نزدیک اذان ظهر خوابم برد دوباره کابوس گریه ی عباس را دیدم اما اینبار ,عباس ،من راصدانمیزد,مدام میگفت عمووو ومن با یقین قلبی میدانستم که منظورش حاج قاسم است.
به سرعت از خواب پریدم,دریک آن تصمیم را گرفتم,باید از اول همین کار رامیکردم.
گوشی رابرداشتم وشماره جدید علی راگرفتم,اخه از عراق که به ایران امدیم به ماگفتند که ازسیمکارتهای قبلی استفاده نکنیم ,البته برای امنیت خودمان گفتند.
اما عباس شماره من وعلی راحفظ بود,دلم نمیامد سیمکارت را خاموش کنم.پس سیمکارتها را دادیم دست,همرزمان ویابهتربگم همکاران علی درعراق وانها هم قول دادند ,همیشه روی گوشی وروشن باشند که اگر احیانا عباس ,تماس گرفت,متوجه شوند وما سیمکارت جدید ایرانی گرفتیم.
هرچه زنگ میخورد ,علی گوشی رابرنمیداشت که بالاخره با اخرین زنگ صدای خسته علی درگوشی پیچید:الو...جانم سلما...چی شده؟
من :علی تا کی مأموریتی؟
علی:صبح که بهت گفتم,احتمالا چهارروز طول میکشه..
من:چهارروز که دیره....علی ....توگفتی ایران برای ما امنه درسته؟
علی:خوب الان هم میگم ,امن امنه...مگه اتفاقی افتاده؟
من:نه ,اجازه دارم یه سفر یک روزه با بچه ها بریم؟
علی:سلما,توکه جایی را نمیشناسی,بزارخودم بیام بعد باهم,هرجا دلت خواست میبرمت..
من:نه نه ...دیر میشه...عباس الان کمک خواسته..
علی:سلما دوباره کابوس دیدی؟بزار خودم بیام
باتحکم وخیلی محکم گفتم:علی ....ربطی به کابوس نداره...من باید برم...زود برمیگردم...قول میدم احتیاط کنیم...قول میدم سالم برگردیم...یادت رفته من چه بلاهایی رااز سر گذروندم...وبا ناامیدی گفتم ,علی....جان حاج قاسم اجازه بده...
علی انگار که پشت گوشی مستأصل شده بود گفت:سلما,اسم کسی رااوردی که خیلی سنگینه....باشه مراقب باشین,هرجا میخوای بری,برام پیامک کن...هرجا مستقرشدی,ادرسش رابفرست,
هروقت برگشتین ,من را باخبرکن,یه شماره هست برات میفرستم مال اقای محمدی ست اگر با مشکلی مواجه شدی بهش زنگ بزن ,هرمشکلی باشه ,رفعش میکنه...
بااجازه دادن علی,لبخندی رولبم نشست وگفتم:ممنون,جای خوبی میرم,بی خطره,الان بهت نمیگم اما به مقصدرسیدیم باهات تماس میگیرم.
گوشی راقطع کردم,باید بلیط میگرفتم,شماره دفتر اژانسهای هوایی جلوم بود وبا نام خدا شماره راگرفتم...
#ادامه دارد...
🖊به قلم ……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۱۵🎬:
باورم نمیشد...انگار کارها خودبه خودوسریع انجام شد,واقعا فکرمیکردم ما دعوت شده بودیم وکسی که مارا دعوت کرده بود همه چیز رابرای رفتنمان مهیا نموده بود.
داخل فرودگاه کرمان از هواپیما پیاده شدیم,من وحسن وحسین,زینب وزهرا,حسن وحسین لباسهای مدافعین حرم راپوشیده بودند وزینب وزهرا هم با چادرهای عربیشان خوشگل وخوردنی شده بودند.
یه حس خوب ووصف ناشدنی داشتم,چهره ی تک تک بچه هام نشان میداد اوناهم تواین حس سهیم هستند.
تاکسی به مقصد گلزار شهدا گرفتیم,میدونستم که ایرانیا عصرپنج شنبه به مزاراموات وشهداشون سرمیزنن ,اما امروز وسط هفته بود ,پس احتمالا گلزار شهدا خلوت هست...درطول راه چهره ی شهر راکه نگاه میکردم,همه جا نگاه سردار رامیدیدم,هرکوچه وخیابان وخانه ودکانی هرکدام نشانه ای از ارادت به سرداردلهایشان را بر درودیوار اویزان کرده بودند,انگار کرمان,این شهر پهلوان پرور تنها یک خانه است وان خانه هم خانه(سردار دلها,حاج قاسم)است.
بچه ها دیگه مثل همیشه سوال پیچم نمیکردند,حالا میدونستن مقصدمان کجاست ومشخص بود که هرکدام دردنیای بچگی خودشان,حرفهایی راکه دوست داشتند به عمویشان حاج قاسم بزنند,مرور میکردند.
وارد قبرستان شدیم,راننده انگار میدونست مقصد ما کجاست,احتمالا این روزها خیلی از مسافرینش درپی بوی یار به این محل مقدس کشیده شده بودند.
جلوی گلزار شهدا نگهداشت,از جمعیتی که میدیدم,تعجب کرده بودم...خدای من انگار اینجا امام زاده ای دفن است,از هرسن وسلیقه ای دربین جمعیت میدیدیم,زن ومردوکوچک وبزرگ ,هرتیپ وقیافه,چادری وباحجاب وحتی آزاد وبی حجاب,همه وهمه به عشق سردار اینجا جمع شده بودند.
وارد صف طویل,سیل عشاق سرداردلها شدیم.
#ادامه دارد....
🖊به قلم....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
22.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭😭😭😭😭😭
هر عزیزی نگاه کرد التماس دعا
هر کس نگاه نکرد ضرر کرده .
التماس دعا
#نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💠#آیت اللهبهجت(ره):👇
مگر پول نمیخوای
مگر شغل و مقام و... نمیخوای؟؟!!
مگر دنیا نمیخوای...
مگر آخرت نمیخوای...
نمازشب بخون برادر و خواهرم
🔺گوی سبقت را نماز شب خوان ها ربودند.
🌸🌺🌸🌺🌸🌺
14.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 ماجرای لاتی که #نمازشب خوان شد...!
🍃🌹🍃
✅ لاتی که به وسیله آیت الله قاضی ره نمازشب خوان شد و بجایی رسید که مردم نیم خورده غذایش را به عنوان تبرک برمی داشتند...
🌸🌺🌸🌺🌸🌺