eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.5هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 توصیه استاد فاطمی نیا برای کسانی که اربعین کربلا مشرف نمی شوند..!
خیلی برای تسهیل زیارت زحمت کشید؛ این روزها بیشتر یادش کنیم💔
🌠☫﷽☫🌠 ➖سرزمين اندوه و بلا 🌑در کتاب تذكرة الخواصّ‌ آمده که هِشام نقل می‌کند: (هنگامی که حسين عليه‌السّلام در کربلا فرمود آمد) پرسيد: «نام اين سرزمين چيست‌؟» _گفتند: كربلا. به آن، زمينِ نينوا نيز كه نام روستايى در اين جاست، مى‌گويند. _پس حسين عليه السلام گریست و فرمود: «سرزمين كرب و بلا. اُمّ سلمه، به من خبر داده است که: جبرئيل نزد رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله بود و تو نيز [كه كودكى بودى] با من بودى و گريه مى‌كردى. پيامبر خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمود: "پسرم را رها كن!" و من، رهايت كردم. او تو را گرفت و در دامانش نهاد. جبرئيل عليه‌السّلام [به ایشان] گفت: آيا او را دوست مى‌دارى‌؟ فرمود: "آرى". گفت: امّت تو، او را به زودى مى‌كُشند. مى‌خواهى خاك سرزمينى را كه در آن كشته مى‌شود، به تو نشان دهم‌؟ _فرمود: "آرى". جبرئيل عليه‌السّلام، بال خود را بر زمين كربلا گشود و آن را به پيامبر صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله نشان داد. آن گاه كه به حسين عليه‌السّلام گفته شد: «اين، سرزمينِ كربلاست»، آن را بوييد و فرمود: هذِهِ وَاللّهِ هِيَ الأَرضُ الَّتي أخبَرَ بِها جَبرائيلُ عليه‌السلام رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله، وإنَّني اُقتَلُ فيها «به خدا سوگند، اين، همان سرزمينى است كه جبرئيل عليه‌السّلام به پيامبر خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله خبر داده و من در آن، كشته مى‌شوم». نيز در گزارشى آمده است: حسين عليه‌السّلام، مُشتى از خاك آن جا را برگرفت و بوييد. 📚تذكرة الخواصّ‌، ص۲۵۰ علیه‌السّلام
۱۰ 🔹یکی از کارهایی که آرامش انسان رو میگیره 🔶فکر کردن به اینه که نکنه انتخابم اشتباه بوده باشه! 🚫 نه خواهر بزرگوار 🚫 نه برادر عزیز 🔷 انتخابت اشتباه نبوده. 🔹بله درسته آدم باید طبق دستورات دین تحقیق کنه و یه مورد مناسب رو برای ازدواج انتخاب کنه 🔺اما وقتی شما با شخصی ازدواج کردی خدا بهترین تقدیرات ممکن رو برای شما در رابطه با همین همسرتون رقم میزنه ✅✔️ ✅ بیشترین رشد ممکن رو برای شما در زندگی با همین فرد قرار میده. 🔺بله انتخاب همسر مهمه اما نه اینقدر که میگن! 🚫🔺🚫🔺 همش دست خداست. 🔸اگه شما انتخاب همسر رو خیلی سخت و حساس دونستی بعدش هر دقیقه به انتخابت شک میکنی 🚸 اینجوری آرامش زندگیت نابود میشه... سعی کن با همین همسری که داری به بیشترین رشد ممکن برسی. 🌹🌷 چون خدا میدونه که چه کسی برای تو بهترین عامل رشد هست.... 💖
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 📝 آثار با استناد به قرآن کریم 🍃🌹🍃 🔻پدیده شگفت انگیز «پیاده‌روی اربعین» به شکل گسترده و تشکیلاتی کنونی، آثار فراوانی در ابعاد مختلف دارد که به چند مورد می‌پردازیم: 1️⃣ جهانی شیعه: این حرکتِ دشمن‌شکن، از مصادیق توصیه‌های قرآنی است که به قدرت‌نمایی در مقابل دشمن تأکید می‌نماید: وَ لْيَجِدُوا فيكُمْ غِلْظَةً (توبه/۱۲۳). 2️⃣ موجب خشم و دشمن: قرآن کریم، توصیه می‌نماید که مسلمین باید به مسیری گام نهند که موجب خشم و وحشت دشمن می‌شود: ِ وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغيظُ الْكُفَّار (توبه/۱۲۰). 3️⃣ تجلی ایثار و فداکاری: شیعیان عراقی و ...، پس‌انداز و دارایی‌های خود را در اختیار زوار قرار می‌دهند گرچه خود به آن نیاز داشته باشند: وَ يُؤْثِرُونَ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَة (حشر/۹). 4️⃣ تحقق اتحاد جهانی شیعه: در جاده ۸۰ کیلومتری، شیعیان و سایر مسلمانان در کنار هم صحنه زیبایی از وحدت و انسجام جهانی را به وجود ‌آورده به ندای آیه ۱۰۳ آل‌عمران لبیک می‌گویند: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا. 5️⃣ عملی شدن بسیاری از آموزه‌های اسلامی: نظیر میهمان‌نوازی، مدارا، صبر، از خودگذشتگی و... که در این سفر عملاً خود را نشان می‌دهد. 6️⃣ زمینه سازی : تحمل سختی های این سفر زیارتی (گرما و...) نمونه‌ای از تمرین و آمادگی برای سربازی در رکاب حضرت ولی عصر(عج) به شمار می رود. چرا که این پیاده روی علیه دشمن به شمار می رود. ✍️علی‌اکبر صیدی |
34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با این سختی و گرمای کشنده نمیدونم برم اربعین یا نه؟ |
حرف خاص.mp3
20.87M
با این سختی و گرمای کشنده نمیدونم برم اربعین یا نه؟ |
زن ، زندگی، آزادی قسمت سی و ششم: الی که انگار می دانست در وجود این دختر چه میگذرد، با دست آزادش دست سرد سحر را در دست گرفت و زیر لب گفت: حیف که الان غروبه و اینجا هم خلوته وگرنه هر کی منو تو را میدید میگفت چه دل و روده ای بهم میدن... لبخند کمرنگی روی لبهای سحر نشست و‌گفت: راستی چرا اینجا خلوته؟ الی شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم اما احتمالا بار این کشتی قاچاق بوده ، مثل ما..پس لازمه که یک جای پرت و غیر رسمی قرار تبادل بزارن و با این حرف بلند زد زیر خنده به طوریکه نازگل و سارینا هم خندشون گرفت و گفتن چه خبره؟ الی خنده دیگه ای کرد و گفت هیچی تبادل..... نزدیک بنز سیاه رنگ شدند، راننده کمی جلو آمد و همانطور که با احترام ساک های دخترها را میگرفت تا داخل جعبه بگذارد با لهجهٔ شکسته فارسی گفت: سلام خانم ها، لطفا هر کدومتون گوشی موبایل دارین، خاموش کنید به من تحویل بدین.. سحر که هنوز اثراتی از دلشوره قبلیش باقی مانده بود ، دوباره دلش هرری پایین ریخت...آخه...آخه...کلی عکس خانوادگی داشت که گذاشته بود برای روزهای غربتش تا در دیار غریب نگاشون کنه...پس نگاهی به الی کرد که داشت گوشیش را خاموش می کرد و گفت: چکار کنیم الی؟! الی سری تکان داد و گفت: راست کارشون همینه، نگران نشو، اگر گوشی را نمی گرفتن باید تعجب می کردی... احتمالا به محض رسیدن به یه مکان مشخص،تمام وسائلمون هم بازرسی میکنن... سحر آهی کشید و گفت: بازرسی؟! آخه برای چی؟! در همین حین سارینا و نازگل گوشی هاشون را به طرف اون راننده که خودش را عثمان معرفی کرد دادند و گفتند: اینا را دوباره بهمون برمیگردونین راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: احتمالا برمی گردونن، فعلا به من گفتن که ازتون بگیرمشون. سحر و الی هم گوشی هاشون را دادند و سوار ماشین شدند. الی جلو نشست و سحر و نازگل و سارینا هم عقب نشستن و سفری دیگه شروع شده،به کجا؟! نمی دونستند تا کی؟ اینم نمی دونستند... ادامه دارد... 📝به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن ،زندگی، آزادی قسمت سی و هفتم: لحظات به کندی میگذشت، سحر سرش را به شیشهٔ ماشین تکیه داده بود و به تاریکی روبه رو خیره شده بود. سارینا و نازگل هم اینقدر کم حرف بودند که اصلا حس همسفر بودن را نداشتند، از دید سحر حس می کرد محافظه کار هستند ،چون داستان زندگیشون هم نصف و نیمه تعریف کردند و سحر فقط میدونست با دوتا نابغهٔ کشف نشده طرف هست. فضای ماشین در سکوتی سنگین فرو رفته بود که با بلند شدن آهنگی ترکی این سکوت شکست و بعد دست الی از وسط صندلی جلوشون ظاهر شد که پلاستیک خوراکی را به سکت آنها گرفته بود. سارینا پلاستیک را گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: بیایین خوراکی های مملکت ترک را بخورید، شنیدم با کلاس هستند و بعد از زیر و رو کردن محتویات پلاستیک کیک آب میوه ای برداشت و پلاستیک را به سمت سحر گرفت. دخترا همانطور که آبمیوه دستشون را مزه مزه می کردند ،سری به نشانه رضایت تکان میدادند که ناگهان الی گفت: بخورید نوش جونتون،اما به پا آبمیوه ها وطنی، خصوصا ساندیس نمیرسه با این حرف خنده ای روی لبهای بچه ها نشست و آقای راننده از خنده دخترا خندش گرفته بود. ساعات پشت سر هم میگذشت، نزدیک سه ساعت در جاده پیش رفتند و بالاخره به شهری رسیدند که اسمش هم نمی دونستند ، اما ورودی شهر مشخص بود که از شهرهای بزرگ ترکیه هست.. وارد بزرگراهی شلوغ شدند، الی سرش را از وسط صندلی آورد و گفت: دخترا به استانبول خوش آمدید... و تازه سحر متوجه شد کجاست... بعد از نیم ساعت ،بالاخره راننده جلوی ساختمانی ایستاد. ساختمانی که مشخص بود دو طبقه هست و انگار به شکل خانه های ویلایی بود و به نظر می رسید ازساختمان های لاکچری این سرزمین می باشد. درب چوبی کنده کاری شده ای که بالای سه تا پلهٔ مرمرین بود و درب نرده مانندی در کنار پله ها که انگار فضای سبزی بزرگ در پشتش پنهان بود، درهای ورودی ساختمان بودند. ماشین ایستاد و راننده با اشاره به در چوبی گفت: خانم ها، بالای پله ها منتظر من باشید و با اشاره به در نرده مانند ادامه داد:باید از این در، چمدان هاتون را تحویل بدم تا یه بازرسی بشن... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن ، زندگی، آزادی قسمت سی و هشتم: دخترها بالای‌ پله ها ایستادند و بعد از چند دقیقه درب چوبی بزرگ که با طرح های زیبا و آنتیک کنده کاری شده بود ،باز شد. خانمی که به نظر می رسید لباس خدمتکاران را به تن دارد ، پشت در به آنها لبخند میزد و با اشاره دست آنها را به داخل دعوت می کرد. الی همانطور که لبخند ژکوندی کنج لبش نشانده بود ،آهسته به طوریکه که دخترها بشنوند گفت: احتمالا این خانم زبون ما را نمی فهمه وگرنه اینجور با لال بازی مارا دعوت نمی کرد، خوش باشید دخترها... وارد ساختمان شدند ابتدا راهرویی بود که سمت چپش دری نیمه باز به چشم می خورد همان خانم با اشاره به اون اتاق می خواست چیزی بگوید که باز الی لب به سخن گشود: فک کنم میگه اتاق تعویض لباس هست. یکی یکی وارد اتاق شدند و بر عکس انتظارشان، اتاقی ساده که کف آن با سرامیک های کرم رنگ پوشیده شده بود، پنجره ای بزرگ در انتهای اتاق بود که پرده ای قهوه ای رنگ آن را پوشانده بود، میز بزرگ اداری با صندلی چرم سیاه رنگ به چشم میخورد. به محض ورود دخترها، زنی لاغر اندام که کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفید با یقهٔ دالبری پوشیده بود از پشت میز بلند شد. همانطور که از پشت عینک با شیشه های گرد کوچولو دخترها را نگاه میکرد... لبخندی به روی لب نشاند و در جواب سلام آهسته و کوتاه دخترها گفت: سلام، خوش آمدید خانم های زیبا و بعد یکی یکی روی چهرهٔ دخترها تمرکز کرد و سپس صندلی هایی که کنار دیوار ردیف شده بود را نشان داد و گفت: بفرمایید بنشینید دخترها که انگار ماتشون برده بود بدون هیچ حرفی روی صندلی ها نشیتند. ان خانم که فارسی را شیوا و روان صحبت میکرد جلوی ردیف دخترها چند قدم برداشت و یک باره ایستاد و گفت: من کریشا هستم، خوشحالم که بالاخره تونستید از ایران خارج بشید ،اما هنوز تا رسیدن به مقصد اصلی راهی در پیش دارید، الان هم ورود به اینجا قوانینی دارد که شما هم مستثنی نیستید البته باید بگویم تمام این قوانین برای حفظ امنیت خودتان است و سپس در کوچکی را در انتهای اتاق ،درست رو به روی پنجره نشان داد و گفت،یکی یکی وارد این اتاقک میشید، لباس های تنتون را در میارید لباسی که توی اتاق گذاشته شده را می پوشید و از در پشتی اتاق وارد اتاقکی دیگر که شبیه اتاقک آسانسور هست میشوید، داخل اون اتاقک یک دقیقه صبر می کنید و بعد که صدای بوق بلند شد از آن خارج میشوید. کریشا نگاهی به چهره متعجب دخترها انداخت و ادامه داد: اگر ساعت ،النگو ، دستبند یا هر چیز فلزی همراه دارید داخل همون اتاق اول از خودتون جدا کنید و تحویل من بدید ،بعدا به شما برمیگردونم... وبا زدن این حرف به سمت سحر آمد که اولین صندلی را برای نشستن انتخاب کرده بود و با اشاره به درب ،به او فهماند که اول او برود.. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت سی و نهم: سحر از جا بلند شد ، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت: ببخشید کریشا خانم اگر دندونمون را پر کرده باشیم اینم شامل اون فلزات میشه؟! کریشا لبخندی زد و گفت: خوب شد گفتید و با سرعت به سمت میز رفت، کشوی میز را باز کرد و کاغذی را بیرون آورد و همانطور که دنبال یک اسم میگشت گفت: اشکال که داره، اما نه برای همه تان ،صبر کنید...و بعد با نگاهی به دخترها گفت: سحر...سحر کدومتون هستین... سحر که سر جایش خشکش زده بود گفت: سحر منم، چیزی شده؟! کریشا به طرف سحر آمد و گفت: ببینم تو دندون پر کرده، یا پلاتین توی بدنت نداری که؟! سحر سری به نشانهٔ نه تکان داد و گفت: نه شکر خدا سالمم و دندون هام هم طبیعی هستند.. کریشا لبخندش پررنگ تر شد و گفت: این خوبه! حالا چیز فلزی که همراهت نیست؟ در این هنگام الی به وسط حرف کریشا پرید و گفت: اما من دندونم را پرکردم، سارینا هم من من کنان گفت: منم دندون پر کرده دارم کریشا نگاهی به سخر کرد و گفت: شما اشکال نداره، سحر مهم بود که مشکلی نداره... سحر ساعت دستش را دراورد و به طرف کریشا داد و گفت: فقط همین.. کریشا ساعت را گرفت و به سحر اشاره کرد که وارد اتاق شود. درب اتاق گر چه کم عرض بود اما مشخص بود که چند لایه و محافظت شده است. وارد اتاق شد، اتاقی ساده و‌ کوچک که تنها وسیله داخل اتاق ، جالباسی بود که سمت راست در، به دیوار چسپیده بود. روی جالباسی چهار کیف که محتوی بسته های لباس بود، آویزان بود و جالب تر از همه این بود که روی هر کیف اسم دخترها نوشته شده بود. سحر مشغول تعویض لباس شد، داخل بسته پک کامل لباس بود که اتفاقا اندازهٔ اندازه هم بود ،انگار چندین بار به طور دقیق اندازه گرفته شده بود و بعد مختص سحر دوخته شده بود کت و دامن کرم رنگی که جلوهٔ زیبایی به سحر میداد، سحر خودش را داخل آینهٔ قدی که کنار جالباسی داخل دیوار تعبیه شده بود، نگاهی انداخت، شال کرم رنگ را هم روی سرش انداخت و زیر لب گفت: فکر همه چی را هم کردند و میدانستند انگار ما مسلمانیم و با زدن این حرف یاد صحنهٔ اغتشاشات افتاد و آرام گفت: انهم چه مسلمانی!!! بعد وارد اتاقکی شد که تنها در داخل اتاق بود ، همانطور که کریشا گفته بود ،یک دقیقه آنجا ماند و با بلند شدن بوق از اتاقک خارج شد و از اتاق بیرون آمد. به محض بیرون آمدن، کریشا به الی اشاره کرد که داخل اتاق شود. الی که انگار با دیدن تیپ جدید سحر به وجد آمده بود، چشمی گفت، جلو آمد و قبل از رفتن به اتاق با دو دستش دست های سحر را گرفت و همانطور که بوسه ای از گونهٔ سحر میگرفت گفت: چه خوشگل شدی عزیزم و بلافاصله سرش را کنار گوش سحر اورد و آرام تر گفت: جان الی نگهش دار یادگار مادرمه و سحر حس کرد، الی چیزی را در دستش جای داده.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن، زندگی، آزادی قسمت چهلم: سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید ، حس می کرد یه زنجیر با پلاک باشه.. با خودش فکر میکرد، چرا الی اینو به کریشا نداد؟! اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده... بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند. الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلی تر اما خوش اندام سارینا کمی کوتاه تر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر.. نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود. با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن. وارد ساختمان اصلی شدند یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم می خورد دور تا دور هال با مبل های چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد. رو به روی آشپز خانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت. کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: معمولا غذا ، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه در نظر گرفته شده. چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است دوتا اتاق برای شما آماده شده دونفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون... سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت: خودمون با هم باشیم... الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود. دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پله ها بالا رفتند الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد. سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد در را آهسته بست ، سحر می خواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند که الی خیلی زیرکانه دست سحر را گرفت و می خواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد: حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن... سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را به طرف پنجره کشانید .. سحر با خودش فکر میکرد: چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست... و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟ چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خداوند این جهان زیبا را، 🍃برای شادی انسان، 🌸در مسیر نیک آفریده است 🌸شریف ترین دلها، 🍃دلی است که اندیشه ی، 🌸آزار کسان درآن نباشد.. 🍃راه جهان یکی است، 🌸و آن راستی است 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛵️قایق زندگیتون 🛶همیشه درحال حرکت به سوی ⛵️بهترینها و قشنگترینهای این دنیا 🛶شروع هفته تون زیبـا و قـشنگ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛵️قایق زندگیتون 🛶همیشه درحال حرکت به سوی ⛵️بهترینها و قشنگترینهای این دنیا 🛶شروع هفته تون زیبـا و قـشنگ 🌸🍃
گاهی اوقات بر سر راه آدمیزاد آدم هایی قرار میگیرند که فراتر از یک دوست معمولی هستند؛ که می شود با آن ها به هر چیزی بخندی دوست هایی هستند در زندگی که بی دغدغه می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد؛ می شود یادت برود که میزبانی یا مهمان! جایی که هستی خانه اوست یا خانه خودت! حتی می شود ناگفته های دلت، آن هایی که جرأت گفتنش به خودت هم نداری، بهشان بگویی و … مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند! چقدر خوبند این آدمها و چقدر همه ما نیاز داریم به حداقل یکی از آنها… ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌱بهترین روش برای نیک آغازیدن یک روز این است: به هنگام بیدار شدن، بیندیشیم که امروز چگونه می توانیم دست کم یک نفر را شاد کنیم.🌱🌸 🌸🍃
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷 پیامبر خدا صلی الله علیه و اله فرمود: 🔴 حدٌّ يُعمَلُ فى الارضِ خيرٌ لِأهلِ الأرض مِن أن يُمطَروا 💦 اربَعينَ صَباحاً . 💥 حدى كه در زمين اجرا شود براى زمينيان بهتر از آن است 💦 كه چهل روز باران ببارد . 《مجموعه کلمات قصار حضرت رسول خدا صلی الله علیه و اله 》 📓 : نهج الفصاحة : ص۲۸۵ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا دعا کنیم ... ✍... امام عصر علیه‌السلام: برای دعا کنید زیرا همان، فرج خودتان است 📚بحارالانوار ج۵۳ص۱۸۰ نفرمود برای فرج فرج که وعده خداست و خدا خلف وعده ندارد بلکه فرمود؛ برای تعجیل فرج یعنی دعا کنید فرج زود انجام شود خدایا توفیق دعا و کثرت دعا برای فرج امام زمان مان را به ما عنایت بفرما اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🚩 حسینم وا حسینم وا حسینا هرکس اربعین رفته باشه کربلا، حتما این نماهنگ رو توی راه‌ها و مشایه شنیده اینو گذاشتیم، دلاتون بره اربعین و مشایه ان شاءالله که نصیب همه‌مون بشه اللهم الرزقنا🤲 🏴🚩 🥀🍃
روزتون شیک🍃🌷 همراه با موفقیت خیر و برکت در کارتون لبخند رو لباتون شادی تو دلاتون🍃🌷 خداوند همراه لحظه هاتون آخرین شنبه مرداد ماهتون پر از شادی و آرامش 🍃🌷 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش 😋😍 کپشن چندتا نکته مهم داره🍋🍋 🌺حتما درست کنید بافتش خیلی لطیف و نرمه🍓🍋 بریم برای رسپی: آرد:۲۶۰ گرم نشاسته ذرت:۲۰گرم بکینگ پودر:۲ق چ نمک:یک پینچ شکر۲۰۰گرم کره:۶۰ گرم روغن:۸۰گرم شیر:۵۵گرم آب لیموترش تازه:۷۰گرم زست لیمو(رنده پوست لیمو):۱/۵ ق چ 🔴🔴نکته مهم برای قالب قالبتون رو که خوب کره مالی کردید و آردپاشی کردین بذارید داخل یخچال نیم ساعت و بعد مایع کیک رو بریزین ❤️ زمانی که کیکتون کامل پخت اجازه بدین خنک بشه و بعد به راحتی از قالب درمیاد😉😍 برای تزیینش من از خامه قنادی و شکلات سفید و تکه های میوه استفاده کردم😋😋🍋🍋🍋🍋🍓🍓🍓🍓 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳
گاهی اوقات بر سر راه آدمیزاد آدم هایی قرار میگیرند که فراتر از یک دوست معمولی هستند؛ که می شود با آن ها به هر چیزی بخندی دوست هایی هستند در زندگی که بی دغدغه می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد؛ می شود یادت برود که میزبانی یا مهمان! جایی که هستی خانه اوست یا خانه خودت! حتی می شود ناگفته های دلت، آن هایی که جرأت گفتنش به خودت هم نداری، بهشان بگویی و … مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند! چقدر خوبند این آدمها و چقدر همه ما نیاز داریم به حداقل یکی از آنها… ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش 😋😍 خیلی خوشمزه و خوش عطر و مقوی به عنوان حتی شام 🥗🥗 چیزایی که میخواییم یک کاهو کوچک با برگ های تازه بادمجان دلمه شیرین تره و کم تخمه تر ۳تا متوسط سینه مرغ ۱ نخود پخته ۱پیاله گوجه ۲تا بزرگ و سفت باشه تخمه هاش رو دربیارید خیار ۲تا بزرگ فلفل شیرین ۵-۶ تا یا نصف فلفل دلمه نگینی ریز جعفری ساطوری ۳ق.غ ادویه ها؛ پاپریکا ،پودر سیر و آویشن برای سس ماست چکیده ۶ ق سرپر ارده ۱/۵ ق لیمو ترس ۲تا سیر ۱حبه بزرگ پیازچه ۳-۴ ساقه ریز ساطوری فلفلسیاه و نمک وقتی بادمجان رو نمکپاشی کردید دیگه نشورید که آب نکشه فقط با دستمال نخی کااامل خشک کنید و تو روغن داغ زیاد سرخ کنید که جذب روغن کمتر شه 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳