eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.9هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
20.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حجم از پذیرایی مشتاقانه اصلا طبیعی نیست 🔻 تمام علم اقتصاد غربی در مورد کاملا مبهوت مونده... اونا میگن: آخه مگه میشه یه گروهی از مردم بدون هیچ دلیل اقتصادی بیان و این همه برای بقیه هزینه کنند!! 🔸 البته چون درکی از محبت و علیه السلام ندارن طبیعیه همچین سوالاتی!
،پرچـــــــم سربلند حسیـن‌بن‌علـی علیه‌السلام است..! 🌱
السَّلامُ عَلَيكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ😭💔 روضه: بابا شما چیزی نپرس از گوشواره من هم از انگشتر نمی گیرم سراغی😭 🥀
🌷راه نجات ازهلاکت،فقط اعتماد به خدا 🌷داستان مرداعرابی باامام حسین ع 🌷شخصی خدمت حضرت حسين‌بن‌علي (عليهماالسّلام) آمد و گفت: اي پسر پيغمبر! براي كسي ديه كامله را ضمانت كرده ­ام و از اداي آن عاجز مانده­ام. با خود گفتم، بروم از كريم­ترين مردم تقاضا و استمداد بجويم، و كريم­تر از اهل بيت پيغمبر (صلی الله علیه واله وسلم)‌نيافتم!       امام حسين (عليه‌السلام)‌گفت: اي برادر عرب، سه مسأله از تو سؤال مي‌كنم، اگر يكي را جواب دادي يك سوّم ديه را مي­پردازم و اگر دو تا را جواب دادي دو سوّم و اگر سه تا راجواب دادي همة ديه را مي­دهم!     مرد عرب گفت:‌اي پسر پيغمبر، آيا مثل توئي از مثل من سؤال مي‌كند؟ و خود از اهل علم و شرف هستي!     حضرت حسين(عليه‌السلام) گفت: آري شنيدم جدّم پيغمبر خدا(صلی الله علیه واله وسلم) مي‌فرمود:  اَلْمَعروُف بِقَدرِ الْمَعرِفَة؛ خوبي­ها به هر كس بايد بقدر معرفت او باشد!     عرب گفت: هر چه خواهي بپرس، اگر توانستم جواب مي‌دهم، وگرنه از شما ياد مي­گيرم وَ لا قُوَّةَ اِلا بِالله.     حضرت حسين(عليه‌السلام)پرسيد:‌كداميك اعمال برترين است؟ عرب گفت:ايمان به خدا؛الايمَانُ بِاللهِ. 🌷نجات از هلاكت به چیست؟ گفت: به اعتماد به خدا؛الثِّقَةُ بِاللهِ. 🌷.زینت انسان به چیست؟ گفت: علمي كه با او حلم باشد؛عِلْمٌ مَعَهُ حِلْمٌ. 🌷 اگر نداشت ؟ گفت : مالي كه با او مروّت باشد؛مالٌ مَعَهُ مُرُوَّةٌ. 🌷 اگر نداشت چه؟ گفت: فقري كه با آن صبر باشد؛فَقْرٌ مَعَهُ صَبْرٌ. 🌷اگر آن را هم نداشت چه؟ گفت: صاعقه ­اي از آسمان فرود آيد و او را بسوزاند، زيرا چنين كسي شايسته است كه سوخته شود!     آنگاه حضرت حسين(عليه‌السلام) خنديد، و كيسه ­اي از طلابه او داد كه حاوي هزار دينار بود(مقدار ديه) و انگشتر خود را به او بخشيد كه نگين آن دويست درهم قيمت داشت و گفت: اي اعرابي طلاها را به طلبكار ده، و انگشتر را براي نفقه­ات مصرف كن. اعرابي آنها را گرفت و گفت: اللهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَه خدا داناتر است كه رسالت از طرف خود را در كجا قرار دهد». بحارالانوار ج 44 ص 196 ⚫️⚫️⚫️
🎬 نقاشی حسن روح‌الامین بر بام کربلا 🔹حسن روح‌الامین و محمدعلی نادری به مناسبت مراسم اربعین حسینی با قرار دادن بوم در بام کربلا به خلق اثر پرداختند.
26.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 آخه چرا امسال نشد برم اربعین... ━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چقدر بگیری بی خیال ادامه مسیر میشی؟! ━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یار غربی اربعین ؛ زنی که عشق او را به زیر پای اربعینیان کشاند از فرانسه آمد منازل عرفانی خود را طی کرد و در منزل کربلا زیر پای کاروانیان اربعین دفن شد می‌بینی انسان اگر در تکاپو باشد به منزلگاه دوست می‌رسد ◀️ماری پیر والکمن در خانه‌ی مسیحی به دنیا امد شیعه شد عاشق شد مریم شد و در کاشانه‌ی امام حسین دفن شد راه اربعین را که بروی در عمود ۱۷۲ نشانی از قبر او می‌یابی عجیب است ما حسرت یکبار رفتن داریم و او از تاریکی‌های غرب می‌اید و در جوار امام صاحبخانه میشود نمیدانم چرا ؟ ولی مرا یاد آسیه انداخت ؛ در خانه کفار اسیه وار مبارزه کرد و مثل اسیه که همسایه خدا شد او هم همسایه خون خدا شد. ✍عالیه سادات
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طعنه روانشناس صداوسیما به مردانی که در زندگی زناشویی همه چیز را با مادرشان چک می‌کنند!
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد: انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ور
زن، زندگی آزادی قسمت هشتاد و یکم: درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دست هاش را از هم باز کرد و گفت: زبونت را موش خورده که سلام هم نمی کنی؟! شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟! الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و‌گفت: بیداری عزیزم ، می خوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه های الی محکم ترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، نا خوداگاه شروع به گریه کردم...الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز می کرد. در بین هق هق هام گفتم: تو کجا رفتی؟ الان خدا تورو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم ،اما خدا میدونه سخت پشیمانم، یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..‌یعنی اینا ،این ابلیس ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم..الی تو یک فرشته ای فرشته.. الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش ،صورتم را قاب گرفت و گفت: خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هر کسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه ،اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی الی بوسه ای از گونه ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت و‌گفت: بیا بشین اینجا اعجوبه... تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟! الی با تعجب گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟! ادامه دارد.. به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و دوم: با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: داری از چی حرف میزنی؟ الی خنده ریزی کرد و گفت: خوشم میاد که خودتم نمی دونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: اون قلب طلایی را چکار کردی؟ چشام را ریز کردم و گفتم: چه ربطی به قلب طلایی داره؟ الی خنده بلندی کرد و گفت: آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم می پیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش.. الی ناگهان از جا برخاست و‌گفت: خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود.. شانه ای بالا انداختم و گفتم: گذاشتم زیر زبونم چون جولیا می خواست بازرسیم کنه ، ناخواسته قورتش دادم. الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ‌که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: باید یه غذای چرب و‌چیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه.. اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: به نظرم تو اون الی که میگفتی نیستی ،تو کس دیگه ای هستی.. الی نگاهی بهم انداخت و گفت: منظورت کدوم الی هست؟ بهش خیره شدم و گفتم : همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و‌گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان ،مجبور شدی که به فرار فکر کنی .. الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم.. کلا گیج شده بودم و گفتم برام بگو.. الی از جا بلند شد ، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود ،الی به طرف آن رفت و گفت : می تونی منو زینب صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: دوساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، می خوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قبلش یه کم باید گریمت کنم. زیر لب گفتم زینب... الی برگشت طرفم و‌گفت: بزار یه چی بخوری ، فرصت زیاده، یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم.. واقعا مغزم هنگ کرده بود..زینب..الی...جلسه...گریم.. همه چیز مرموز بود ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و سوم: الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: زود بخور تا جون بگیری ،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: خودتم هم بخور الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: من تازه خوردم، تو بخور زود باش تکه ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟ الی خنده ای کرد و گفت: ببین من در حقیقت زینب هستم ، اما اینجا منو با نام الی میشناسن،یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه ،درصورتیکه جولیا هم برنامه ها خودش را داره و ... ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هک‌حساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم نما هر کدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود . حرفهای زینب برام جالب بود ، حالا میدونستم زینب یک پلیس در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب می خورد.. سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: سعید..‌اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن.. زینب سری تکان داد و‌گفت: بله متاسفانه ، ما هم متوجه این موضوع شدیم ، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟ خسته تر از آن بودم که به مخمصه لی دیگه فکر کنم ، پس شونه هام را بالا انداختم و‌گفتم: امشب نای هیچ‌کاری ندارم، بعدم دوست دارم هر چه سریعتر به کشور خودم... زینب پرید توی حرفم و گفت: هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای‌... بی صدا لقمه ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿