eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کرد. با اینکه کیسان از لحاظ مادی دستش باز بود اما تجربه نشان داده بود که باید بر سر قیمت هر چیزی کمی بگو‌مگو کرد تا بهت شک نکنن. کیسان دقیقا پشت سر راننده صندلی عقب نشست طوری که اصلا راننده نتواند او را ببیند راننده همانطور که از شهر خارج میشد، توی آینه وسط نگاه کرد و گفت: چی شدی پسر؟! چرا نمی بینمت؟! کیسان که اکثر اوقات لهجه های مختلف ایرانی ها اونو سر ذوق میاورد،الان با شنیدن لهجه شیرین یزدی، هیچ عکس العملی نشان نداد، ذهنش اینقدر درگیر بود که نمی توانست به موضوع دیگری فکر کند اما راننده سمج تر از این حرفها بود و همانطور که با سرعت پیش میرفت گفت: ببین دادا ، راه طولانی هست و آدمیزاد هم برای تحمل این راه محتایج یه هم زبون هست، اگه قرار باشه تا آخر سفر همینطور بی حرف باشی و صدات در نیاد، آبمون توی یه جوب نمیره... کیسان که از حرفهای راننده فقط جمله آخرش را متوجه شده بود خودش را وسط تر کشید و گفت: بله؟! چی گفتین متوجه نشدم؟! مرد خنده بلندی کرد و گفت: ببین اسم من محمد هست اما همه بهم میگن ممد سه سوت، بس که فرزم، الان نشونت میدم این راه هفت هشت ساعته را نهایت شش ساعته برات میرم تا بفهمی چرا بهم میگن سه سوته، حالا بگو بینم چی شده غمبرک زدی؟ نکنه کشتی هات غرق شده هااا کیسان ابروهاش را بالا داد و گفت: کشتی هام؟! ممد سه سوت خنده ریزی کرد و گفت: خداوکیلی مال کجایی که لهجه ات اینقدر خوشگله؟! کیسان آه کوتاهی کشید و گفت: م..من...من مال ایرانم اما یه مدت رفتم خارج کشور برای تحصیل ... راننده قهقه ای زد و گفت: همهٔ ما مال ایرانیم...پس بگو، رفتی خارج و خارجکی یاد گرفتی الان اومدی ایران زبون خودتم یادت رفته هااا؟! کیسان که دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کنه چون میترسید چیزی بگه که لو بره گفت: ببخشید آقا محمد، شما وقتی از یه دختر خوشتون بیاد و اونو دوست داشته باشین چکار می کنین؟! راننده نگاهی توی آینه به کیسان کرد و بشکنی زد و گفت: اوه اوه مبارک مبارک مبارکه...پس کشتی هات غرق نشده و عاشق شدی...خوب دادا از اول همینو بگو دیه.... کیسان و راننده گرم صحبت شده بودند، کیسان از بی کسی اش می گفت که الان تنها باید بره خواستگاری و راننده هم هر لحظه یه پیشنهاد و یه نظر ارائه می کرد که ناگهان گوشی کیسان شروع به زنگ خوردن کرد. کیسان نگاهی به صفحه گوشی کرد، بیژن بود. با بی میلی تماس را وصل کرد که صدای عصبانی بیژن توی گوشی پیچید: الو دکتر کجایی؟! بیژن صدایش را پایین آورد و گفت: سلام، من توی راهم... بیژن بلندتر گفت: می دونم توی راهی، مگه قرار نبود تهران بیای الان دقیقا توی جاده تهرانی؟! کیسان با تعجب گفت: خوب آره، چطور مگه؟! بیژن گفت: مطمئنی؟ کیسان گفت: آره، بعد انگار فکری به ذهنش رسید ادامه داد: البته راننده داره از یه راه میانبر منو میاره که نزدیک تره... بیژن اوفی کرد و گفت: از اول بگو، بسپار توی کوره راه ها گمت نکنه..‌ کیسان باشه ای گفت و تماس را قطع کرد و سخت در فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی سکوت رو به راننده گفت: آقا محمد جاده مشهد با جاده تهران یکی هست؟ محمد ابروهاش را بهم کشید و گفت: چطور مگه؟! راستش یه قسمتش یکی بود اما الان ما وارد جاده مشهد شدیم جاده تهران سمت دیگه است... کیسان آشکارا یکه ای خورد و دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و آهسته گفت: اونا توی وسائل من ردیاب گذاشتن، به خاطر همین اون پسره که ادعای برادری می کرد، خیلی راحت منو هر کجا بودم پیدا می کرد و ردم را میزد. راننده گلویی صاف کرد و می خواست حرفی بزنه که کیسان دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: هیس! باید تمرکز بگیرم و بعد چشمانش را بست و با خودش فکر می کرد که بیژن رد یاب را کجا میتونه بذاره؟ لپ تاپ؟! نه نه امکان نداره... چمدان؟! اونم نیست چون تا الان دوبار با تمام وسایل عوضش کرده بود. کیسان چشمهایش را باز کرد دست مشت شده اش را روی صندلی کوبید و دندان هایش را بهم فشار میداد، یک دفعه با دیدن مچ‌دستش چشماش برقی زد، آره درسته...همینه... این ساعت را به من دادن و تاکید کردن همیشه باهام باشه بند مشکی و قطور ساعت را باز کرد و همه جاش را نگاهی انداخت، نه چیز مشکوکی نبود. کیسان سرش را از وسط صندلی ها جلو برد و گفت: آقا محمد جلو ماشین پیچ گوشتی یا چیزی توی این مایه ها نداری؟! راننده که تعجب کرده بود گفت: تو جعبه دارم، اما این جلو غیر این کارد میوه خوری... حرف توی دهان ممد بود کیسان کارد را توی هوا چاقید و خیلی زود پشت ساعت را باز کرد، درست میدید
🎬: کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با فشار نفسش را بیرون میداد اوفی کرد. راننده که با تعجب حرکات کیسان را نگاه می کرد گفت: چی شد؟! اون زنگ چی بود؟! چرا کارد را می خواستی و چرا ساعتت را بیرون انداختی؟! اصلا خیلی مشکوکی...می خوای برگردی کیسان نگاهی به راننده کرد و زیر لب گفت: همین یکی را کم داشتم که بهم مشکوک بشه و بعد سرش را از بین صندلی را جلو برد و گفت: ببین، کار من یه جوری هست نمی تونم بهت بگم، یعنی این مخفی کاری برای سلامت خودت لازمه، فقط بدون که تو امشب با همراهی من کار مهمی برای مملکتت کردی... راننده که انگار هیچ چیز از حرفهای کیسان نمی فهمید، شانه ای بالا انداخت و گفت: گفته باشم، اگر کار خلافی کنی من اولین کسی هستم برم تو را لو بدم هااا کیسان سری تکان داد و گفت: باشه هر چی تو بگی و برای اینکه بحث را منحرف کنه و یه ذره ممد سه سوت را آرام کنه، گفت: خوب گفتین الان باید با پدر دختر صحبت کنم. راننده با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و گفت: آره، اگر راست میگی و کلکی تو کارت نیست همین الان زنگ بزن...همین الان...جلوی من... کیسان مثل آدمی حق به جانب گوشی را به دست گرفت و شماره دخترک زیبا را گرفت. با دومین بوق صدای محجوب ژاله در گوشی پیچید: الو سلام آقای دکتر... کیسان با شنیدن صدای ژاله انگار آتشی درونش روشن کرده باشند خیس عرق شد، دست و پایش شل شد و هر چه که در ذهن داشت به یکباره پرید راننده که تمام حواسش پی کیسان بود توی آینه زهر چشمی گرفت و گفت: خو حرف بزن دادا... کیسان توی صندلی کمی جابه جا شد و گفت: س...س...سلام حالتون خوبه؟ می خواستم ببینم بعد از اون دیداری که توی مطب با پدرتون داشتم نظرشون چی بود؟ ژاله که معلوم بود همچون هنیشه خجالت می کشد و کیسان خوب میدانست الان لپ هایش از شرم گل انداخته گفت: ب..ب...ببخشید گوشی با پدرم صحبت کنید. کیسان لب پایینش را به دندان گرفت و رو به راننده گفت: چکار کنم؟! مستقیم گوشی را داد به پدرش... راننده خنده ریزی کرد و گفت: تازه اول هفت خوان رستم هست و بعد سری تکان داد و گفت: تو میتونی...نگران نباش بسم الله بگو برو جلو... در این هنگام صدای محکم و مردانه پدر ژاله در گوشی پیچید: بفرمایید... کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: س..سلام آقا...ببخشید بی موقع مزاحم شدم... صدای پدر ژاله درست است محکم و قاطع بود اما اینقدر گرم و با محبت بود که ناخواسته احساس آرامشی در وجود کیسان می ریخت و هر چه که بیشتر صحبت می کرد، زبانش بازتر میشد و اینقدر صحبت کرد که راننده شروع به بشکن زدن کرد و تازه کیسان به خود آمد. با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع کرد و بعد با خنده به ممد سه سوت گفت: قرار خواستگاری را برای آخر هفته گذاشتن... راننده سوت ممتدی کشید و گفت: م...مبارکه الان که دوشنبه است یعنی سه روز دیگه باید دومین خوان رستم را بری... کیسان سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم خوان دوم منظورتون چی هست اما خیلی استرس دارم... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: صادق رو به مهدی گفت: آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست می جنباندین... مهدی سری تکان داد و‌گفت: والا نمی دونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر می دوم کمتر نشانی از رسیدن می بینم و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام... مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت: حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟! صادق سرش را تکان داد و گفت: من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبند ها را نشون دادم، اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمی دونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه... مهدی که رنگش زرد شده بود گفت: یعنی آزمایش هاتون را مقایسه نکرد؟! صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده.. مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا را شکر... صادق با تعجب گفت: چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی می کرد که می فهمید... مهدی با دست هایش دست های صادق را در دست گرفت و گفت: پسرم! یه چیزایی هست که تو نمی دونی، یعنی چون فکر می کردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت. الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت می گم اما شرط داره... صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: پدر از چی حرف می زنید؟! من نمی دونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر... مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت: الان همه چیز را برایت میگم فقط ...فقط شرطی دارد. صادق با هول و ولا گفت: شرط چه شرطی بگویید مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت: شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر می کنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی... صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین و‌چند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد. مهدی تعریف می کرد و صادق اشک می ریخت، مهدی سکوت می کرد و صادق بغض می کرد. مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت: تو کسی هستی که مادرت محیا تو‌ را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که می دانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه... نزدیک یک سال همشیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا میامدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه می کردم انگار محیا را می دیدم... به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم می گریستند. صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه می زد گفت: بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بیجان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم. مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت: ان شاالله...ان شاالله... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانواده اش به شهرستان مراجعه کرده بودند، صادق همانطور که مشغول کار خودش بود پیگیر پیدا کردن کیسان هم بود، او توانسته بود شماره ای که کیسان در محل خدمتش به همکاران داده بود پیدا کند تا از طریق آن رد کیسان را بزند، که متاسفانه آن شماره همزمان با گم شدن کیسان از دسترس خارج شده بود. حالا تمام امید صادق و تیمش، چهره نگاری و کنترل مرزهای زمینی و هوایی بود تا لااقل مانع خروج او از کشور شوند. رؤیا هم به روستا مراجعه کرده بود و بعد از اتمام کارش همچون همیشه با سرعت به طرف ماشینش حرکت کرد، او باید زودتر خودش را به شهر میرساند و هدی را از مهد کودک تحویل می گرفت، رؤیا حس کرده بود این روزها حال صادق مانند قبل نیست، از همیشه کم حرف تر شده بود و بیشتر ساکت بود و در افکارش غوطه ور بود و رویا تمام این حرکات را پای دوباره از دست دادن برادرش می دانست، برادری که بعد از سالها از وجودش مطلع می شود و خیلی زود دوباره گم می شود. رویا که زنی فهمیده بود، برای همین سعی می کرد همه جور هوای صادق را داشته باشد و این روزها زودتر از همیشه خود را به شهر می رساند تا قبل از رسیدن صادق، به خانه برسد و خانه را صفایی دیگر دهد. رؤیا در ماشین را باز کرد که با صدای خانم مؤیدی به عقب برگشت: رؤیا خانم...رؤیا خانم میشه امروز منم باهاتون بیام شهر؟! رؤیا خنده ای کرد و گفت: من که دارم میرم، خوب تو هم بیا، میترسی ماشین دردش بیاد؟! خانم مؤیدی چادر را روی سرش مرتب کرد و جلو آمد و هر دو سوار ماشین شدند. رؤیا همزمان با روشن کردن ماشین گفت: من فکر می کردم چون اول هفته تعطیل شده یه جوری جایگزینی برا خودت جفت و جور می کنی و تا آخر هفته مشهد ور دل مامان بابات می مونی! مؤیدی سرش را پایین انداخت و همانطور که با لبهٔ پایین مقنعه اش بازی می کرد گفت: من می خواستم تا آخر هفته بمونم و اصلا این هفته مشهد نرم اما یه موضوع پیش اومد که مجبور شدم بیام و امروز به خانم ستاری سپردم جام را پر کنه و دیگه الان میام شهر تا از اونجا برم مشهد و تا آخر هفته نمیام. رؤیا که زنی تیز بین بود خنده ریزی کرد و گفت: چی شده بلا؟! خبری هست که ما نمی دونیم؟! نکنه قراره بری قاطی مرغا هااا؟! خانم مؤیدی همانطور که سرخ و سفید میشد گفت: ه...هنوز نه به داره و نه به باره ...حالا کو تا بشه؟! رؤیا با دست پشت شانه خانم مؤیدی زد و گفت: معلومه طرف دلت را برده و نگرانی که جور نشه درسته؟! مویدی سرش را بالا گرفت و گفت: از کجا فهمیدی؟! رؤیا چشمکی زد و گفت: بابا ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم، حالا مگه طرف چشه که میترسی نشه؟! اگر پسر خوبی هست و به دلت نشسته چرا نگرانی؟! مؤیدی آه بلندی کشید و گفت: خیلی پسر خوبیه، هم تحصیلاتش عالیه، هم خوشگله، هم کار خوب داره، تازه با پدرمم صحبت کرده اما...اما...پدرم میگه بی کس و کاره و همین منو میترسونه... رؤیا چشماش را ریز کرد و گفت: بی کس و کار؟! یعنی چه؟! میگی تحصیلات خوب داره و شغلشم خوبه خوب آدم بی کس و کار اینهمه موهبت نداره و بعد انگاری چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: نکنه...نکنه از بچه های بهزیستی هست؟! مؤیدی سرش را تکان داد و گفت: نه! انگار پدر و مادرش مردن و خودشم تازه از خارج اومده... رؤیا نگاهی با تعجب به او کرد و گفت: بارک الله...از خارج اومده اونموقع تو رو کجا دیده؟ اصلا چکاره است... مویدی که رنگ به رنگ میشد با خنده و خجالت گفت: ف...فک کنم شما هم دیده باشینش... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: همین..‌همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش.. رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند می زد گفت: چی گفتی تو؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟! ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت: آره، چطور مگه؟! رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل می خندید گفت: هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت: خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت می کردی توی مراسم هااا ژاله آه کوتاهی کشید و گفت: من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟! رؤیا که توی ذهنش دنبال راهی برای گرفتن بیشتر اطلاعات بود، لحظاتی ساکت شد و ژاله هم به گمان اینکه رؤیا از این واقعه متاسف است و سکوت اختیار کرده نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت. رؤیا در ذهنش مدام اسم کیسان اکو‌ میشد و اینقدر خوشحال بود که دوست داشت الان ژاله کنارش نبود و زنگ میزد و این خبر را به صادق و آقا مهدی میداد و با امدن نام پدر شوهرش فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت. پس با سیاستی که مخصوص خودش بود گفت: تو دلت گیر این دکتره هست درسته؟! ژاله آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. رؤیا گفت: ببین من راه حلی برای این کار دارم، که اگر پایه باشی و مو به مو گفته هام را انجام بدی راحت به مراد دلت میرسی. ژاله با حالت سؤالی نگاه کرد و گفت: مثلا چکار کنم؟! رؤیا شمرده شمرده گفت: ببین من یه پدر شوهر دارم مااااه، گل، اصلا بلبل می تونم ازش بخوام به عنوان یکی از اقوام داماد همراه آقای محرابی بیاد، البته اینم بگم طرف سرهنگ هست اما دیدم دستش به کار خیره و من میتونم طوری موضوع را بگم که قانعش کنم فقط میمونه این وسط تو به کیسا ...‌و حرفش را خورد و ادامه داد: به دکتر محرابی بگی که فلانی همراهت میاد و هماهنگ باشه... ژاله که باورش نمیشد به این راحتی معضلش حل بشه، چشماش برقی زد و گفت: مگه میشه؟! رؤیا با لحنی قاطع همانطور که چشمکی میزد گفت: چرا نشه بانو؟! ژاله دست های عرق کرده اش را بهم مالید و گفت: م...م..من روم نمیشه به دکتر بگم، آاااخه... رؤیا نگاهی به ژاله کرد، ماشین را بغل جاده متوقف کرد و رویش را کاملا به ژاله کرد و همانطور که گوشی اش را از روی داشبرد برمی داشت گفت: بهت حق میدم، اما امروز اراده کردم، خودم یک تنه کاری کنم که ژاله جونم را عروس کنم اما به شرطی براعقدت کل خانواده ام را دعوت کنی و بعد صفحه گوشی را باز کرد و به طرف ژاله داد و گفت: شمارش را بگیر ژاله با تعجب سرش را تکان داد و گفت: شماره کی را؟! ژاله ابرویش را بالا داد و گفت: شماره دلبر جان را دیگه و اجازه نداد ژاله اعتراضی کند و گفت: بگیر دیگه، تا نگیری دست بردار نیستم. ژاله که انگار توی عمل انجام شده قرار گرفته بود و از طرفی خودش هم دلش می خواست این کار به همین شکل. انجام بشه، شماره کیسان را گرفت و گوشی را به رؤیا داد، با خوردن اولین بوق، رؤیا از ماشین پیاده شد و ژاله را که در استرس دست و پا میزد تنها گذاشت. بعد از چند دقیقه رؤیا درحالیکه انگار کل صورتش از شادی می خندید سوار ماشین شد و رو به ژاله که صورتش به عرق نشسته بود کرد و بشکنی زد و گفت: وقتی کار دست رؤیاخانم باشه همه چی اوکی اوکی هست ژاله با لکنت گفت:چ...چ.چی شد؟! چی گفتی؟! رؤیا ماشین را روشن کرد و گفت: حالا بعدش مفصل از خودش بپرس، گفتم همکار خانم خانما هستم و از راز درونش باخبرم و گفتم که متوجه شدم که ژاله خانم از چی نگران هست و بعد پیشنهادم را خیلی سیاستمدرانه و محترمانه دادم، طرف انگار خودش هم ترس از تنها اومدن داشت و با آغوش باز پذیرفت و قرار شد قبل از آمدن به خانه شما یه جا با پدر شوهر بنده قرار بزارن و همدیگه را ببینن با هم بیان و منم باید هماهنگ کننده باشم هااا ژاله نفس راحتی کشید و همانطور که با محبتی عمیق چهرهٔ رؤیا را نگاه می کرد گفت: خدا را شکر! تو چقدر خوبی رؤیا خانم... رؤیا توی دلش گفت: آره والا جاری هستن جاری های این دوره و لبخند ریزی زد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
سایتون مستدام چشم حسوداتون‌ کور دشمنتون فلج ان شاءالله ... قوت قلبِ ما برای سلامتی تون‌صلوات نذر میکنیم حضرت آقا😌🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه‌های حسینی ❤️❤️ در فراز و در نشیب این جهان دریافتم هر چه بالا رفت پائین آمد اِلا پرچمت
امام صادق (علیه السلام) هرکس آن (سوره جمعه) را شب یا روز، درصبحگاه و شامگاه بخواند، از وسوسه‌ی شیطان درامان خواهد ماند و درآن روز تا روز بعد، هر آنچه از او سر بزند، آمرزیده خواهدشد. 📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۶، ص۲۴۶ در حدیث دیگری امام صادق علیه السلام فرمودند «هر کس سوره جمعه را در هر شب جمعه بخواند، کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود.» 📚 بحار الأنوار ج86 ص362 ✅جهت تعجیل در فرج آقامون و و بیاد همه اموات مون و همه شهدا مخصوصاً شهید سید حسن نصرالله و همراهان شهدای مظلوم غزه و لبنان این سوره را بخوانیم
🔴توییت معنا دار استاد پناهیان درباره نماز جمعه فردا🔴
🌠☫﷽☫🌠 نامه فرزند امام خمینی (ره) به رهبر معظم انقلاب اسلامی دکتر زهرا مصطفوی: امروز انقلاب اسلامی ایران با رهبری حضرتعالی پس از ارتحال امام امت، یک درخت تنومند و تفکر شکست ناپذیر است یقین داریم انقلاب اسلامی همچنان منبع خودباوری و بالندگی ملت ایران و الگوی الهام‌بخش ملت‌های آزادی‌خواه و عدالت‌طلب خواهد ماند متن کامل نامه سرکار خانم دکتر مصطفوی به رهبر معظم انقلاب به شرح زیر است: بسم الله الرحمن الرحیم محضر مبارک حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (دام ظله) رهبر معظم انقلاب اسلامی سلام علیکم ضمن عرض تسلیت بمناسبت شهادت عبد صالح خدا، فرمانده شجاع جبهه مقاومت شهید سید حسن نصرالله، نکاتی به ذهنم رسید تا با معظم له در این شرایط حساس و تاریخی از عمر انقلاب اسلامی ایران در میان بگذارم. مستحضرید که ما از ابتدای پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) تا به امروز، شاهد فراز و فرودها و شهادت چهره ها و فقدان شخصیت های بزرگ و اندیشمند متعددی بوده ایم که هر یک در نوع خود می توانستند جامعه ای را رهبری نمایند. شخصیت هایی همچون شهیدان آیات مطهری، دکتر بهشتی، دکتر باهنر و شهید رجایی و شهید دکتر مفتح که اینجانب از نزدیک شاهد ترور این شخصیت اندیشمند و فرهیخته انقلاب در محوطه دانشکده الهیات دانشگاه تهران بوده ام. در همان زمان که انقلاب نوپای ملت، گرماگرم نبرد با دشمنی بود که از سوی قدرتهای شرق و غرب عالم حمایت می شد، جریان نفاق نیز از یک سو در زمان موشکباران شهرها با همراهی دشمن بعثی به ملت خیانت می کرد و از سوی دیگر هرروز با قتل، ترور و بمب گذاری جنایات متعددی علیه مردم مرتکب می شد که از حافظه تاریخی ملت ایران هرگز پاک نخواهد شد. علاوه بر این، در دوران دفاع مقدس و در جبهه های حق علیه باطل، شهادت فرماندهان شجاعی چون شهیدان همت، باقری، باکری، زین الدین، بروجردی و ستاری را به چشم دیدیم و انقلاب از حضور این سرداران نیز در ادامه مسیر خود محروم شد. امام راحل در همه آن سالها، فقدان یاران و سردارانش را می دیدند و پیوند میان منافقین و دشمنان را مشاهده می کردند اما با کمال اطمینان می فرمودند که "من به سهم خودم هیچ نگرانی ندارم راجع به انقلاب. انقلاب راه خودش را پیدا کرده و به پیش می‌رود". امروز که انقلاب اسلامی ایران با رهبری حضرتعالی پس از ارتحال امام امت، یک درخت تنومند و تفکر شکست ناپذیر است و شاهد پیروزی های روز افزون این انقلاب هستیم، با همه غصه هایی که با شهادت عزیزانی چون حاج قاسم سلیمانی و داریم، یقین داریم که انقلاب اسلامی به پشتوانه وحدت همه نیروهای انقلاب و رهبری داهیانه حضرتعالی مستحکم تر از گذشته، همچنان منبع خودباوری و بالندگی ملت ایران و الگوی الهام‌بخش ملت‌های آزادی‌خواه و عدالت‌طلب خواهد ماند. «ان العزة لله جمیعا» والسلام علیکم ورحمه الله و برکاته زهرا مصطفوی ۱۲مهرماه۱۴۰۳ منبع: پایگاه خبری جماران
تصور کن روز جمعه پیکر مجاهد کبیر در نمازجمعه باشه چه حالی پیدا می‌کنی اگه نرفته باشی😏😉
🌹 حالا باید نامه شهید طهرانی‌مقدم به آقا را بازخوانی کرد: ♦️«آقا و مولای ما می خواهم دستان الهی شما را پر کنم... می‌خواهیم علی زمانه را یاری دهیم...خلاصه آقا رفتم سَر فینال طرح و نقطه اوج بازدارندگی و اقتدار این نظام الهی یعنی دستیابی به موشک فوق سریع واکنش سریع در برد هدف اسرائیل»
📮ویراستی ✍️کمتر زمانی پیش میاد مثل نماز جمعه این هفته تهران که حضور هر فرد حکم یک موشک برای اسقاطیل داشته باشه، این فیض واجب رو از دست ندید...
امواج خروشان ملت از گوشه گوشه ایران، این نقطه را نشان کرده‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁آرامش يك هديه است 💫هديه اى ارزشمند از 🍁انسانهاى خوب 💫تحفه اى گرانبها با رنگ عشق 🍁و آرامش همان عشق است 💫ازخدا میخواهم 🍁شبی سرشاراز عشق و آرامش 💫داشتــه باشیــد🙏 شبتون سرشار از آرامش الهی💫🍁 🍁🍂
744.9K
🔹چرا حضور در نمازجمعه این هفته تهران، بسیار_بسیار_مهم است ⁉️ بی‌تفاوت_نباشیم به عشق سید علی رهبر عزیزمون در صحنه حاضرشیم ـــ ـ ـ ـــ ـ ۞
1.48M
✍تحلیل حضور امام امت در نماز جمعه ۱۳مهر و ایراد خطبه حضرت آیت الله قوامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️این موشک ها دسترنج سالـــــــــها تــــــحریم و مشقـّــــات یک ملـّت بزرگ است.. پرتاب این موشک ها به مردم ما در جهان عزت داد‌. مهم نیست که اسراییل غلطی بتواند بکند یا نتواند.مهم این است که عرضه اش را داشتیم بزنیم و زدیم.... سیدعلی عمرت دراز باد.ـ.. تو انتقام سیدحــــــسن و هنیـــــه را خیلی خوب گرفتی.
تاریخی‌ترین نمازجمعه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی اقامه نماز جمعه این هفته توسط آقا پیام‌های مهمی برای همه‌گان _دوست و دشمن_ دارد! قوت قلب مجدد به دوستان و ایجاد ترس و تردید و یأس در دشمنان. آقا در این شرایط حساس تشخیص داده‌اند باید از دل میدان صحنه نبرد حق علیه باطل را راهبری کنند و با ملت‌ قهرمان ایران و همه ملت‌های آزاده جهان و خصوصا مردم جبهه مقاومت سخن بگویند ما باید با تمام ظرفیت و توان مان به میدان بیاییم و در هر چه باشکوه‌تر اقامه شدن این نماز تاریخی شریک باشیم به پویش (ع) بپیوندید و از هم‌اکنون برای دعوت از عموم مردم و نخبگان اقدام کنید بسم‌الله الرحمن الرحیم... بیاییم به مجاهد کبیر، سیدالشهدای مقاومت، سید حسن نصرالله عزیز اقتدا کنیم که فریاد زد ما ترکناک یابن الحسین(ع) و تا پای جان بر این عهد خود ایستاد‌....
ضرورت جهاد فناوری‌های ارتباطی ⏪رهبر معظم انقلاب اسلامی، روز گذشته در دیدار نخبگان و استعدادهای برتر علمی فرمودند: «ما یک خیزش جدید نیاز داریم، یک حرکت جدید نیاز داریم، یک نهضت جدید علمی نیاز داریم...دنبال خیزش علمی باشید و این جهاد شما است...ما باید تفوّق علمی داشته باشیم؛ ما دشمن داریم... باید با تفوّق علمی بر آنها غلبه پیدا کنیم، کمااینکه اگر در جایی غلبه‌ای هم داشتیم، بر اثر همین تفوّق علمی و فنّاوری بوده است». ▪️انفجار گسترده دستگاه‌های ارتباطی در لبنان و شناسایی و رصد فرماندهان ارشد حزب الله و شهادت مجاهد کبیر امت اسلام، سیدحسن نصرالله رضوان الله علیهم🌷، ضرورت توجه راهبردی به مقوله پیشگامی تکنولوژیک در فناوری‌های ارتباطی و اطلاعاتی را بیش‌ازپیش نمایان کرد. ▪️فارق از اینکه فناوری‌های ارتباطی غربی به لحاظ جهت‌داری در لایه علم و تکنیک، متعلق به ما نیست و جهان اجتماعی انقلاب اسلامی را ایجاد نخواهد کرد، انفجار پیجرها ثابت کرد وابستگی در ابزار چگونه می‌تواند امنیت ملی را در لحظات حساس نبرد با دشمن، به مخاطره بیندازد. ▪️بر این اساس در این برهه حساس، مأموریت‌های ویژه‌ای برای جامعه علمی کشور وجود دارد. جهاد فناوری‌های ارتباطی در دانشگاه و شرکت‌های دانش‌بنیان برای تولید خودبنیاد ابزارآلات ارتباطی در تمامی لایه‌های شبکه در کنار کشف الگوی مطلوب نظام ارتباطی کشور بر اساس فرآیند اجتهادی حوزه‌های علمیه در وادی «فقه حکومتی رسانه و فضای سایبر» و تلفیق این پژوهش‌ها با تلاشگران دانشگاهی برای جهت‌دهیِ ابزار و فناوری‌های ارتباطی از امهّات وظایفی است که امروز در دوره جنگ فناوری‌های ارتباطی، متوجه متخصّصین حوزه و دانشگاه، نخبگان کشور و متصدّیان امر است. ✍️محمد صادق رستمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار ویدئویی ساختگی از سخنان سردار رادان موجب واکنش‌ های کاربران در فضای مجازی شد‌، اما با دیدن این پست متوجه می‌شوید حقیقت چیز دیگری است. به هر محتوایی در اینترنت اعتماد نکنیم. ‌‌‌
🇮🇷🚩بسم الله قاصم الجبارین🚩🇮🇷 تعبیر جالب تحلیلگر شبکه RT روسیه درباره رژیم صهیونیستی؛ اگر آمریکا لگامی به سگ صهیونیست خود نزند، ضربه بعدی خیلی شدیدتر خواهد بود! دکترعبدوالقیس حمله ایران اغلب فرودگاه‌های نظامی را هدف گرفت. نواتیم و آشیانه اف 35 ها شدیدا مورد حمله قرار گرفت، تحمله موشکی ایران، در اصل آمریکا را پیش از سگ صهیونیستش هدف گرفت! وعده صادق۲ به آمریکایی ها فهماند که در برابر حملات احتمالی جمهوری اسلامی به معنای واقعی کلمه بی دفاع خواهند بود، همانگونه که اسرائیل بی دفاع بود؛ هیچ سیستم پدافندی که بتواند جلوی انبوه موشک های ایرانی را بگیرد وجود ندارد، که اگر میداشت رینگ پدافندی ائتلاف غربی عبری عربی دیشب میتوانست صهیونیست ها را نجات بدهد. پایگاه های آمریکا در اربیل، قطر، عراق، کویت و بحرین به همان اندازه بی دفاع اند که نواتیم بود؛ این چیزی است که خودشان خواستند افشا شود؛ بازدارندگی در برابر ایران کم کم به آرزوی آمریکا و غرب تبدیل میشود. آنچه انجام شد صرفا نشانه کوچکی از عواقب یک جنگ تمام عیار احتمالی با جمهوری اسلامی است؛ و صد البته آنچه نشان داده شد، آخرین ورژن از دارایی های موشکی ما نیست؛ چون همه میدانند آنچه رونمایی میشود حداقل مربوط به پنج سال قبل از آن است، و هایپرسونیک فتاح اگر در این عملیات استفاده شده باشد، با توجه به رونمایی اش در سال ۱۴۰۲، احتمالا محصول سال های ۹۵-۹۶ باشد؛ لذا یقین بدانید ایران باز هم اسرائیل را با ورژن های قدیمی هدف قرار داده و هنوز موشک ها و جنگ افزارهای دیگری داریم که حتی رونمایی نشده اند؛ آمریکا به مرور شیرفهم خواهد شد که حنایش دیگر در این منطقه رنگی ندارد. ✍️تحلیلگر: عبدالرحیم انصاری کشتی نوح آخرالزمان
۵۸ 🌺 امیرالمؤمنین (ع) فرمود: اِرحَم تُرحم... رحم کن به خلق خدا تا خدا به تو رحم کنه... ✅ یه خانم باید سعی کنه همیشه با شوهرش قشنگ حرف بزنه. نباید نگران این باشه که ممکنه شوهرش درست رفتار نکنه. 🌸 گاهی وقتی به بعضی از خانم ها میگیم که حضرت زهرا (س) به امیرالمومنین (ع) عرض میکرد: علی جانم... من کنیز تو هستم... خانه؛ خانۀ تو هست... تو صاحب خانه ای... 💢 وقتی میگیم که حضرت زهرا (س) با شوهرش اینطوری صحبت میکردن، خانم ها بر میگردن و میگن خب معلومه چون شوهر حضرت زهرا (س) حضرت علی (ع) بوده!😏 اما شوهر من که آدم درستی نیست!😤 ⭕️ لیاقت اینو نداره که من این حرفا رو بهش بزنم!
✴️ جمعه 👈 13 مهر/‌ میزان 1403 👈30 ربیع الاول 1446👈4 اکتبر 2024 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛امروز ساعت 14:54 قمر وارد برج عقرب می شود. 📛 و دوشنبه ساعت 03:04 بامداد قمر از برج عقرب خارج می گردد. 📛و حتی الامکان از سفر و امور اساسی پرهیز شود. 🚘مسافرت: مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 👶زایمان خوب و نوزاد شایسته و خوش قدم خواهد بود. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز تا ظهر قمر در برج میزان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️فروش و تبدیل طلا به نوع دلخواه. ✳️لباس نو پوشیدن و دوختن. ✳️خوردن شربت های دارویی. ✳️و آغاز به درمان و معالجه نیک است. 🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن در زمان عقرب خوب نیست. ✳️از عصر امروز :قمر در برج عقرب است و برای: ✳️ خرید باغ و زمین کشاورزی. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️ درختکاری. ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️آبیاری. ✳️تحقیق و تفحص. ✳️جراحی چشم. ✳️نیشتر زدن به دمل. ✳️کشیدن دندان. ✳️خارج کردن زوائد بدن و خال و زگیل و میخچه خوب است. 📛ولی امور اساسی خصوصا سفر و ازدواج خوب نیست. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. مباشرت امشب و فردا شب شنبه: مباشرت شدیدا مکروه و فرزند ممکن است دیوانه متولد شود. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، ایمنی از بلیات می شود. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ،حکمی ندارد. ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. ❇️️ ذکر روز جمعه.   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی . 🟦 با این دعا روز خود را شروع کنید بِسْم‌ِٱللّٰه‌ِٱلرَّحْمٰن‌ِٱلرَّحیٖمِ 💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ اِنّـیٖ اَسْـئَـلُکَ 🔹یـٰا قَـریٖـبَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا رَبَّ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا اِلـٰهَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸عَـجّـِلِ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹سَـهّـِلِ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا فَـتّـٰاحَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا مِـفْـتـٰاحَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا فـٰارِجَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا صـٰانِـعَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا غـٰافِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا رٰازِقَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا خـٰالِـقَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا صـٰابِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا سـٰاتِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ ✨وَٱجْـعَـلْ لَـنـٰا مِـن اُمُـورِنـٰا فَـرَجـََٱ وَ مَـخْــرَجـََٱ ایّٖـٰاکَ نَـعـبُـدُ وَ ایّٖـٰاکَ نَـسْـتَـعـیٖـنَ بِـرَحْـمَـتِـک یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪــرّٰاحِـمـیٖـنَ.✨