مدرسه مهدوی 🌤
❇️پویش #جشن_پانزدهم 🔹ویژه پسران متوسطه اول(۱۳ – ۱۵ سال) 🔹آخرین مهلت ارسال آثار: 24 فروردین 1400 همزم
📣📣قابل توجه دانش آموزان پسر متوسطه اول:
آیین نامه پویش #جشن_پانزدهم به زودی در کانال ارسال می شود.
19.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 پیام تبریک تعدادی از کارکنان محترم مرکز تخصصی مهدویت حوزه علمیه قم به مناسبت #عید_نوروز و #نیمه_شعبان به #دانش_آموزان عزیز کشور
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
💐بمناسبت #نیمه_شعبان، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛
🎁مسابقه بزرگ " #مهدی_یاوران" ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد
✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "مهدی یاوران" ویژه کودک و نوجوان را برگزار می کند.
🌟 نفر اول ۵۰۰ هزار تومان
🌟 نفر دوم ۳۰۰ هزار تومان
🌟۴۲ نفر سوم هرکدام ۱۰۰ هزار تومان
💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/14258
📲لینک دانلود فایل
https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14258.pdf
🖥لینک سامانه مسابقه؛
quiz.balagh.ir
🆔 @balagh_ir
مدرسه مهدوی 🌤
📣 مسابقه پیامکی کتاب خانه های انقلاب #تمدید_شد. 🎁 ۱۲ میلیون جایزه 🤩 برای 7⃣5⃣ نفر 🥇نفر اول ۵۰۰ ه
📣 #خبر_مهدوی
💠آخرین مهلت شرکت در مسابقه پیامکی #کتاب_خانه_های_انقلاب تا 12 فروردین 1400 مصادف با #روز_جمهوری_اسلامی_ایران می باشد.
📌هدف از تالیف کتاب #خانه_های_انقلاب این است که نوجوانان عزیز در قالب یازده جدول با معارف انقلاب اسلامی با رویکرد مهدوی آشنا شوند.
این کتاب توسط واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم چاپ شده است.
#شیوه_تهیه_کتاب_چاپی :
📚 انتشارات مرکز تخصصی مهدویت قم
🏢 دفاتر بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) در سراسر کشور
☎️ شماره تماس جهت تهیه کتاب
۰۲۵-۳۷۸۴۱۱۳۰-۱
📚جهت دریافت فایل PDF کتاب خانه های انقلاب بر روی لینک زیر کلید کنید.
👇👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1017
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📖 #شعر
🌹 #شعر_کودکانه_مهدوی
موضوع: #نیمه_شعبان
💐🌸💐🌸💐🌸
شده میلاد مسعود
امام عصر ما مهدی
شده ورد زبان ما
بیا مهدی بیا مهدی
☁️🌥⛅️🌤☀️
تو دست بچه های شهر
پر از شیرینی و شربت
همه شاداب و خوشحالن
همه پر شور و با رغبت
💐🌸💐🌸💐🌸
ببین گردیده در این روز
خیابان ها چراغانی
به دست بچه های شهر
همه نذری و قربانی
☁️🌥⛅️🌤☀️
برای دیدنت آقا
شده دل های ما بی تاب
همانند بیابانی
همه در جستجوی آب
💐🌸💐🌸💐🌸
بیا با کارهای بد
دل او را نیازاریم
به آقا حرف ما این است
بیا مشتاق دیداریم
☁️🌥⛅️🌤☀️
#ویژه_نیمه_شعبان
8⃣روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📣📣 #خبر_مهدوی
🏆مسابقات کانال مدرسه مهدوی🏆
ویژه #نیمه_شعبان_1400
1️⃣ #مسابقه_پیامکی کتاب #مهدی_یاوران از طرف واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت با همکاری موسسه امید نجات بخش
👈همراه به #10میلیون_جایزه
💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1112
📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1113
2️⃣ #مسابقه_کتاب_مهدوی_یاوران از طرف معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت
👈همراه با #5میلیون_جایزه
💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1119
📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1102
3️⃣ #مسابقه_رمان_لمس_تنهایی_ماه از طرف معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت
👈همراه با #10میلیون_جایزه
💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1099
📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1100
4⃣ #مسابقه_پویش_جشن_پانزدهم (جشن تکلیف پسران)
👈همراه با #8میلیون_جایزه
💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1103
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #شوق_دیدار
همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با وجود ازدحام جمعیت، گویی میخواهد آدمی را به خفگی بکشاند. چند متر آنطرفتر، پیرمردی آتش به مالش زده و خرماهایش را به قیمت ناچیزی به فروش گذاشته؛ بیشتر مردم هم به همان سو هجوم برده و سعی دارند از فرصت استفاده کنند.
پارچهفروشی بلندبلند فریاد میزند و از پارچههای مرغوبش تعریف میکند؛ اما توجه بیشتر افراد به سمت خرمافروش جلب شده است.
صدای چکشکاری هم که از کارگاه کناری به گوش میرسد، با همه صداها درآمیخته است. حرکت اسب و الاغهایی که با صاحبشان توی بازار در گردشاند، باعث ایجاد گردوغبار شده و دختربچهای با موهای سیاه و بلند بافتهشده بر پشتش، چادر مادرش را گرفته و با گریه اصرار میکند که برایش شیرینی بخرد.
بوی کبابی که از سفرهخانه وسط بازار میآید، هر رهگذری را مست میکند. چند غلام سیاهپوست در کنار هم کیسههایی روی شانهشان به سمت دکان خواربارفروشی میروند. بعضی از کنیزان زنبیل به دست دارند و بعضی دیگر درحالیکه سینی خرما را روی سرشان حمل میکنند، در رفتوآمدند.
لبهای خشکم را با زبان تر میکنم، تا شاید بر تشنگیام غلبه کنم. زن عرب، یال چادرش را بالا میدهد و چند سکهای به طرفم میگیرد. ظرف روغن را به دستش میسپارم و در عوض سکهها را میگیرم. بهمحض دور شدن زن، چهره آشنایی را میبینم که قدمبهقدم نزدیکتر میآید. ابوطالب مثل همیشه گشادهرو و لبخند به لب از همان فاصله دستی برایم بلند میکند و به سمتم میآید:
- چه میکنی سمّان ؟ کسبوکار چطور است؟
با لبخند ملیحی از او استقبال میکنم، دستی بر شانهاش میگذارم و ملایم میفشارم:
- الحمدالله، شکر خدا.
ظرف مسی را که به همراه خود آورده، مقابلم میگیرد، نوع نگاهش عجیب است؛ اما لحن صدایش عادی!
- من نیز آمدهام کمی روغن بگیرم.
به مقصود اصلیاش پی میبرم و همچنان لبخندم را حفظ میکنم:
- خوشآمدی!
ظرف را پر از روغن میکنم و همزمان که به سویش میگیرم، ابوطالب نامهای از عبایش خارج میکند و بهدست دیگرم میسپارد. درست درهمینلحظه نگاهم از کنار شانه ابوطالب، به مأمور حکومتی بدقوارهای میافتد که شمشیر بهدست در بازار جولان میدهد.
ناگهان چشمش به ما میخورد و مسیرش را به سمتمان کج میکند. قدمهای بلندش را پرغرور برمیدارد و نگاه مرموزش را به وضوح، حس میکنم. تمام اندامهای درونیام به لرزه میافتد و مردمکهایم به سرعت به سمت ابوطالب میدود. گویی از حالت چهرهام ماجرا را فهمیده و عبایش را جلوتر میکشد.
یکباره همهمه بیشتر در بازار اوج میگیرد، سروصدا میشود و میان دعوای عرب و عجمی، تعداد انبوهی از ظرفهای سفالی دکانی میشکند. مأمور حکومتی عجولانه به سمت میدان دعوا خیز برمیدارد. نمیدانم بحث سر چیست، نمیخواهم که بدانم... تنها از این فرصت نهایتاستفاده را کرده و با سریعترین حالت ممکن، نامه را میان ظرفهای روغن پنهان میکنم. سکههایی را که از ابوطالب گرفتهام، در شال کمرم، کنار دیگر سکهها میگذارم.
مأمور بدقواره، دو شخصی را که نظم بازار را به هم ریختند، دستگیر و آنها را با صورت خونین و تکیدهای بههمراه خود میبرد. با ظاهری که هیچ نشان از اضطرابی که دقایقی پیش دچارش شدم ندارد، چشمهایم را تا صورت ابوطالب بالا میکشم. ناگهان مرا در آغوش میگیرد و لبهایش را نزدیک گوشم میکند:
- بگو کی به دست امام میرسانی؟
دستم را به آرامی روی کمرش میگذارم و با اطمینان میفشارم و زمزمهوار میگویم:
- بهزودی! سه روز دیگر بیا و جواب نامهات را بگیر....
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دوم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #شوق_دیدار همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با و
از من جدا میشود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، میزداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طاقتش تمام شده، نگاه عمیقش را به چشمانم میدوزد و با حسرت خاصی که در صدایش میغلتد، آرام میگوید:
- عطر مسحورکنندهای از تو به مشامم میرسد. گویی بوی بهشت میده، پیش امام بودی؟
سکوتم را که میبیند، خودش جواب خودش را میدهد و نجوا میکند:
- پیش امام بودی! خوش به سعادتت اباعمرو!
ابوطالب بعدازاینکه کمی آرام میگیرد، خداحافظی میکند و بهمحض اینکه از مقابلم کنار میرود، نگاهم با نگاه سبز رنگ مردی تلاقی میکند که انگار ساعتها میخ و مجذوب من بوده. تمام اراده خود را بهکار میگیرم که چشم از چشمهایی که خیرهام مانده بگیرم؛ اما جاذبه نگاهش مانع میشود.
چفیه سیاهی روی صورتش بسته و از میان تمام اجزای چهرهاش، تنها دو چشم برّاق دیده میشود. در چند متریام ایستاده و حس میکنم میخواهد قدمهایش را به سمتم بردارد؛ اما انگار پاهایش به زمین چسبیده. تکان گلویش را بهوضوح میبینم... این یعنی آب دهانش را با هزار زور و اضطراب فروخورده. حتی طعنه پسربچهی گندمگونی که درحال دویدن، بیهوا به پهلویش میزند، نمیتواند او را به خود بیاورد.
جمعیت در گذر است. سروصداها هم به نقطه اوج رسیده است، همهمه به قدری زیاد است که انگار هجوم آن میخواهد پرده گوشها را پاره کند. از سروصدای اطرافم متوجه میشوم که در سمت چپم و قدری آنطرفتر، زنی با بیحیایی صدایش را بالا برده و ادعا میکند که در مغازه پارچهفروشی، کیسه سکههایش را دزدیدهاند.
لحظاتی که میگذرد حتی صداها هم خاموش میگردند، نه اینکه بازار خلوت شده باشد، نه! انگار تنها گوشهای من نمیشوند، مثل اینکه تمام حواس پنجگانهام معطوف به این نگاه سبز و نافذ شده. بیحرکت ایستادهام، حتی نفسهایم یکدرمیان شده و حرکت قفسهسینهام کند شده. اولین قدم را که به سمتم برمیدارد، صدای چیزی را میشنوم که در لحظهای در وجودم فرو میریزد. چشمهایم را تنگ میکنم و به راه قدمهایش میدوزم. درهمانحال با خود میاندیشم که او کیست و چه کاری با من دارد؟
بیشک آن طرز نگاه بیمقصود و بیمنظور نبوده، حالا که عرصه را برای خود باز دیده و هیچ خریدار روغنی مقابل گاریام نایستاده، قدمهایش را با احتیاط به سمتم برمیدارد.
مرد تنومند و شانهپهنی از مقابلش میگذرد و برای لحظهای نمیتوانم او را ببینم. گردن میکشم تا مطمئن شوم هنوز دارد به سمتم میآید. انگار بیشازحد کنجکاو و درگیر آن نوع نگاه شدهام، حالا نزدیک میشود؛ با هر قدم که برمیدارد نزدیک و نزدیکتر میشود.مقابل گاری میایستد و چفیه را از روی صورتش برمیدارد. مردمکهایم در میان ریشهای نیمهبلند و حنابستهاش و حلقه مواج موهای سیاهش که از شدت عرق به ترقوهاش چسبیده، میچرخد:
- سلام برادر.
انگار با شنیدن صدا، تازه به خود میآیم:
- علیکمالسلام.
- تو عثمانبنسعید عمری هستی، مشهور به اباعمرو! درست میگویم؟
نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم، لبخند ملیحش دوستانه است:
- بله و شما؟
- نامم زهری است.
- نام مرا از کجا میدانی؟
صورت بیروحش حالا رنگ به خود میگیرد. لبهای چاکچاکشدهاش را از هم میگشاید و میگوید:
- مگر میشود شما را نشناسم؟ از بلادمان تا به اینجا به شوق دیدار شما و مولایم صد راه آمده و بینهایت مال خرج کردهام. بلندآوازهای بردار! مشهور به امین ، خضوع و خشوع و ... . خودم از جعفربنمالک فزاری بزّاز شنیدم که امام حسن عسکری(ع) در حضور چهل نفر از خواص، شما را نائب اول امام زمان(عج) تعیین کرد.
تن صدایم را پایین میآورم و زمزمه میکنم:
- آرامتر صحبت کن، مسلمان!
اطرافم را دید میزنم و بعدازاینکه مطمئن میشوم توجه کسی جلب نشده، رو به زهری میگویم:
- اینجا چه میخواهی؟
بهمحض شنیدن سوالم مثل یک مرغ سرکنده بیقرار میشود، نگاهش را به زمین میدوزد و پارچه عبایش را چنگ میزند. چشمهایش میان صورت من و چهره زمین که از شدت تازیانه خورشید ملتهب گشته، در چرخش است. لبخند دستپاچه و غمگینی میزند.
احساس میکنم آنقدر اشک در چشمانش جمع شده که دیگر مرا نمیبیند. فشاری به چشمش میآورد و اشکهای جمعشده بیرون میریزد، با اضطراب میگوید:
میخواهم مولایم امام زمان(عج) را ببینم.پس این ناآرامی ثمره عشقیست که همچون پرندهای در دلش لانه ابدی ساخته. لبخند میزنم... هرچه از دوست رسد، خوش است و این استیصال و بیتابی هم حاصل خواستن معشوق است. لبخندم آرامآرام گم میشود، به جز یک حالت مات چیزی از من نمیماند. اگر به او بگویم نمیتوانم این بیقراریاش را به قرار برسانم و حاجت دلش را بدهم، چه حالی میشود؟
نگاهم را از او میگیرم تا راحتتر بتوانم حرفم را به زبان بیاورم:
- حاجتت اجابتشدنی نیست....
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
از من جدا میشود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، میزداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طا
نفسم را پرصدا بیرون میدهم. هنوز تاب نگاه کردن به حالت صورتش را ندارم، میترسم به این شکلی که واقعیت را رُکوپوستکَنده بر زبان آوردم، حالش را بههمریخته باشم. میدانم که چه حالی دارد این عشق! آن هم نه عشق زمینی، عشقی که بهقدری پاک و از ناخالصیها دور است که باید آن را آسمانی خواند.
از پشت گاری کنار میروم و نزدیک او میشوم. سرم را جلو میبرم و نجواکنان میگویم:
- خلیفه خیال میکند امام حسن عسکری(ع) پس از فوت خود وارثی از خود بهجا نگذاشته است. اگر بفهمد که غیرازاین است، باعث خطر میشود و کفتارهای خفته و گرسنه را بیدار میکند؛ لذا هیچکس حق دیدار با مولا را ندارد و نمیتواند از جایگاه او با خبر شود.
حالا که صحبتهایم به آخر رسیده، چشمانم را به چشمان خیسش میدوزم و دلم در هم میپیچد. نگاه سبز و زلالش، حالا تیره و گرفته شده، صدایش میلرزد... درست مثل مردمکانش و شبیه لرزش چانه و دستهایش:
- مگر من چه میخواهم مؤمن؟ من ندیده عاشق شدهام و حالا در تب دیدنش میسوزم. به زلالی عشق من شک داری؟ به احساس کسی که ندیده دل سپرده و شیدا شده، با هزار شوق و امید، نیمی از راه را پیاده طی کردم. حتی انگار اسب من هم میدانست که به دیدار چه کسی میآیم و تمام راه را با من دلخسته راه آمد، حالا میگویی نمیشود؟ من چطور به این قلب مجنونم بفهمانم که نمیشود؟ چطور به احساسی که مرا تابهاینجا کشانده، بفهمانم که غیرممکن است؟
گویی از زور بغض نفس کم میآورد، چند لحظهای صحبتش را متوقف میکند و نفسنفس میزند، باز کاسه صبرش لبریز میشود و اینبار با صدای بلند و پربغضی میگوید:
- چرا مؤمن؟ خب چرا نمیشود؟
با ابروهای بالاپریدهای انگشتاشارهام را روی بینیام، میگذارم و با هیس کشیده و تهدیدواری اشاره میکنم، بیشتر به سمتش خم میشوم و زمزمه میکنم:
- سرت به تنت زیادی کرده مرد؟ حواست باشد که این عشق، عقل از سرت نپراند، وگرنه مأموران خلیفه گردنت را مهمان تیزی شمشیرشان میکنند.
با حالتی شرمنده و خجالتزدهای سرش را پایین میاندازد.
#فصل_دوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤