eitaa logo
پیامبر رحمت
252 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
1.3هزار فایل
بسم الله وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَالَمِينَ؛ انبیاء.۱۰۷ پویش شنبه‌های محمدی♥️ قراره به عشق پیامبر رحمت"صلی‌الله‌علیه‌وعلی‌آله‌"، هر کار خیری از دستمون برمیاد انجام بدیم(: شناسه ارسال گزارشات👈🏻 @b_rasulrahmat بنیاد رسول رحمت
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 خاطره ای از محمد احمدیان 🌷 💠💠 الله‌اکبر به این قدرت 💠💠 1⃣ شب بود، تو جزیره ام‌الرصاص. چون نتوانسته بودیم برویم جزیره بلجانیه قرار بود از طریق پل جزیره ام‌الرصاص به ام‌البابی و از اونجا به جزیره بلجانیه بریم که مأموریت اصلی گردان ما بود. 2⃣ چون خط دیر شکسته شده بود و اغلب غواص‌ها داخل آب یا تو ساحل جزیره زخمی و شهید شده بودند، ما باید خیلی سریع حرکت می‌کردیم تا به محل مأموریت اصلی خودمان برسیم و کار پاکسازی را به بچه‌های بعدی بسپاریم که این خودش خیلی خطرناک بود، اما چاره‌ای هم نداشتیم! 3⃣ با هر سختی بود خودمون را به سر پل ام‌البابی رسوندیم. ابتدای پل عراقی‌ها یک دیوار بتونی با بلوک درست کرده بودند و روی پل با تانک و انواع سلاح‌های سبک و سنگین مقاومت می‌کردند. 4⃣ چهار گروه شدیم که هر کدام از یک طرف پل توی زمانی مشخص باید حرکت می‌کردیم. من با یک نفر غواص که نمی‌دونم کی بود، از بچه‌های گردان یونس (ع) لشکر، داخل سنگر بودیم و منتظر رسیدن وقت حرکت. 5⃣ از همون اول که اون بنده خدا اومد داخل سنگر، دیدم خیلی بی‌حاله و اصلاً حواسش نیست. با خودم گفتم این خودش رو از آب نمی‌تونه بیرون بکشه، عراقی کشتن پیش‌کش. شاید به همین خاطر اصلاً تحویلش نگرفتم. 6⃣ فقط یادمه غرغرکنان گفتم: داداش تا گفتم حرکت کنید باید سریعاً خودمون رو به سنگر دوشکای عراقی‌ها برسونیم و اگه بی‌حال باشیم و نتونیم خودمون رو به موقع برسونیم، کل کار بچه‌های قبلی ما ضایع می‌شه و عراقی‌ها برمی‌گردند سر جای اولشون و... 7⃣ هر چی حرف زدم دیدیم هیچ جوابی نمی‌ده، یه لحظه تو نور منور نگاهش کردم، سرش رو گذاشته بود رو دیواره سنگر و خواب رفته بود. 8⃣ با عصبانیت به سراغش رفتم که بابا ما هم نخوابیده‌ایم و الآن وقت خواب نیست که. با دیدن اون صحنه خشکم زد. ترکشی به کمرش خورده بود و از بس خون ازش رفته بود به شهادت رسیده بود. 9⃣ وقتی به ابراهیم رنجبران گفتم شهید شده، اومد جلو از نزدیک دیدش. اول بوسیدش، بعد گفت الله‌اکبر به این قدرت. گفتم چی شده مگه! گفت: ابتدای جزیره این بنده خدا مجروح شده بود. 0⃣1⃣ چون نیرو کم بود هر کاری کردیم برنگشت و پا به پای ما تا اینجا خودش رو رسونده... پیکر مطهرش همون جا برای همیشه ماند. 📚 ماهنامه امتداد ، شماره 32، صفحه 43.
❤️❤️ معجزه گلوي خونين ❤️❤️ 🔹 خاطره ای از محمد احمديان 🔹 1⃣ خيلي گرم بود. هم هوا و هم صحنه كارزار، عراقي‌ها بعد از اينكه توانسته بودند مقاومت بچه‌ها را در محور سمت راست ما بشكنند، جاني تازه گرفته بودند به نفوذ كردن توي خط ما اميدوار شده بودند. 2⃣ اما بچه‌ها ترس را كشته بودند و مردانه مي‌جنگيدند. آسمان و زمين پر بود از صداي تير و تيربار و توپ و تركش هر از گاهي فرياد «الله‌اكبر» بچه‌ها خبر از انفجار تانكي مي‌داد كه از داخل نخلستان به سمت ما در حال پيشروي بود؛ 3⃣ همه دوست داشتند صداي الله‌اكبر بچه‌ها بيشتر به گوش برسد. اما اين طرف خاكريز، هر چند لحظه يكبار فرياد بچه‌ها كه به گوش مي‌رسيد «امدادگر» «امدادگر»، خبر از به خون نشستن عزيزي مي‌داد. و هاله‌اي از غم بر صورت بچه‌ها مي‌نشست. 4⃣ تقريباً خورشيد به وسط آسمان رسيده بود. دشمن هر چه در توان داشت، رو كرد و از زمين و هوا، خط ما كه با گلوله‌هاي مستقيم تانك دچار ضعف شده بود، تحت فشار قرار داد؛ به گونه‌اي كه نمي‌شد كسي قامت راست كند و تيري به سوي دشمن شليك كند. 5⃣ خط كپ كرده بود و عراقي‌ها پشت كوهي از آهن به سمت ما حركت مي‌كردند. به راحتي صداي شني‌هاي تانك را مي‌شنيدم. نفس‌ها در سينه حبس شده بود، شايد در طول جنگ از معدود دفعاتي بود كه در ميان آن همه سر و صدا، صداي قلبم را مي‌شنيدم 6⃣ اما صادقانه مي‌گويم از ترس نبود بلكه هر كس در موقعيت كسي چون من و بچه‌ها قرار گرفته باشد مي‌فهمد كه آن لحظه يعني چه؟! 7⃣ يكي بايد به اين وضعيت پايان مي‌داد، همه نفس‌هاي در سينه و ضربان قلب در انتظار جرقه‌اي بود كه به فرياد بلندي تبديل شود كه ناگهان فرياد الله‌اكبر يك بسيجي از روي خاكريز سكوت در ميان هياهو را شكست و نگاه‌ها را به سمت خودش متوجه كرد؛ 8⃣ صدا صداي شهيد جواد كبيري، بچه رهنان اصفهان بود. ميانسال در حدود چهل ساله با اندامي متوازن. تمام قد روي خاكريز ايستاده بود. چون پرچمي كه در وزش باد تنها گيسوانش به حركت درمي‌آمد و اما پايه‌اش استوار و محكم برجا مانده بود. 9⃣ اولين آرپي‌جي را شليك كرد؛ دومين و سومين را هم همين‌طور. گويي از چشم عراقي پنهان مانده بود و يا اينكه عراقي‌ها باور نمي‌كردند كه كسي اين چنين روي خاكريز بايستد براي لحظه‌اي اين عراقي‌ها بودند كه كپ كرده بودند. 0⃣1⃣ تانك‌هاي عراقي يكي پس از ديگري به آتش كشيده مي‌شد. نمي‌دانم چندمين گلوله بود كه شليك كرد كه گيجي از سر عراقي رفت كه اين بار، فرياد الله‌اكبرش نيمه تمام ماند. تير عراقي‌ها دهانش را هدف قرار داد خون، راه بر الله‌اكبر گلوي جواد بست. فرياد الله‌اكبر بچه‌ها بلند شد. 1⃣1⃣ جواد كبيري خاموش شد. او به خاك افتاد، تا بچه‌ها را از خاك بلند كند. پشت خاكريز صداي الله‌اكبر و شليك گلوله‌ها درهم آميخته شد. «الله‌اكبر» «الله‌اكبر»، الله معجزه كرد. آن روز فهميدم كه «الله‌اكبر» معجزه مي‌كند اما نه از هر «گلويي» از گلوي «خونين». 📚 ماهنامه امتداد ، شماره 23، صفحه 39.
🦋 خاطراتی از با قلم سيده زهرا برقعي 🦋 1⃣ اعداد براي بعضي‌ها يك جور ديگر معنا مي‌دهد؛ يعني انگار بعضي اعداد فقط براي آدم‌ها ساخته شده‌اند؛ مثل سيد مجتبي علمدار. تولد: 11 دي‌ماه 1345 مجروحيت شيميايي: يازده دي‌ماه 1364 ازدواج با سيده فاطمه موسوي: دي‌ماه 1370 تولد دخترش زهرا: 8 دي‌ماه 1371 شهادت: 11 دي‌ماه 1375 2⃣ احساس مي‌كنم آدم‌هايي كه تولد و مرگشان در يك روز معين است، يك‌جورهايي دوست داشتني‌ترند. 3⃣ سال 1362 هفده ساله بود كه به عضويت بسيج درآمد. از داوطلب‌هاي بسيجي بود كه به اهواز و هفت‌تپه و كردستان و... عازم شد و مردانه جنگيد. 4⃣ چند باري هم در جبهه مجروح شد، تا سرانجام در دي‌ماه 1364، در عمليات والفجر 8، شيميايي شد. 5⃣ سربه‌زير و دقيق بود، متواضع و خالص. با رفقا براي جوانان بيكار، كار پيدا مي‌كردند. دوست داشت عرق شرم بر پيشاني هيچ جواني ننشيند. سر زدن به خانواده‌هاي كم‌بضاعت و بي‌بضاعت جزء برنامه‌هاي ثابت هفتگي‌اش بود. 6⃣ با اينكه روز در تلاش بود، نماز شبش ترك نمي‌شد. عاشق زيارت عاشورا بود. نزديكش كه مي‌شدي ذكر «يا زهرا» از لبش مي‌شنيدي كه يكريز بود و دم به دم. نفس گرمي داشت و مداح اهل‌بيت(ع) بود. 7⃣ بعد از جنگ، دلش كه به ياد رفقاي شهيدش مي‌گرفت، مراسم راه مي‌انداخت و مي‌خواند. اغلب هم شعرهاي خودش را مي‌خواند: امشب دل از ياد شهيدان تنگ دارم حال و هواي لحظه‌هاي جنگ دارم ... 8⃣ بيت‌الزهرا، مسجد جامع، امام‌زاده يحيي(ع)، مصلاي امام خميني(ره)، هيئت عاشقان كربلا و منازل شهدا صداي پر سوز و هجران او را از ياد نخواهد برد. 9⃣ همسرش مي‌گفت: يك بار خواب پيامبر(ص) را ديدم. گفتند تعبيرش اين است كه همسرت «سيد» است. اكثر خواستگارهاي من سيد نبودند. يكي دو ماه بعد از آن خواب بود كه آقا مجتبي با يك سكة يك توماني و يك جلد قرآن آمد منزل ما. 0⃣1⃣ گفت قرآن را باز مي‌كنم، اگر خوب آمد با هم حرف مي‌زنيم. چشمانمان با نام زيباي پيامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ... با مهرية سيصد و پنجاه هزار تومان، زندگي مشتركمان آغاز شد. 1⃣1⃣ انگشتري داشت كه يكي از دوستانش وقت شهادت، در انگشت او كرده بود و به همين خاطر خيلي برايش ارزش داشت. يك بار وقتي آمد خانه، ديدم نگران و ناراحت است. علت را كه جويا شدم فهميدم انگشتر را روي سكوي حمام آبادان جا گذاشته. 2⃣1⃣ خيلي پكر بود. با هم زيارت عاشورا و دعاي توسل خوانديم كه انگشتر گم نشود و يكي آن را پيدا كند و براي مجتبي نگه‌دارد. شب خوابيديم. صبح كه بيدار شديم در كمال ناباوري ديديم انگشتر روي مفاتيح‌الجنان است. 3⃣1⃣ دي‌ماه براي او ماه سرنوشت‌ها بود، هر سال از اول تا يازدهم دي‌ماه ناراحتي و بيماري‌اش شدت مي‌گرفت. وقتي ميگرن عصبي‌اش شروع مي‌شد، مسكن مي‌خورد، اما درد تسكين نمي‌يافت. 4⃣1⃣ پتو به دور سرش مي‌پيچيد و از درد فرياد مي‌زد. دائم از اهل خانه معذرت مي‌خواست و مي‌گفت مجبورم فرياد بزنم. 5⃣1⃣ روزهاي آخر اصلاً حال خوبي نداشت. مي‌خواستم از محل كارم مرخصي بگيرم و مجتبي را دكتر ببرم. موافقت نكرد. گفت تو و زهرا برويد من با يكي از رفقا مي‌روم دكتر. 6⃣1⃣ ديدم كه غسل كرد و پس از آن گفت: آقا پرونده‌ام را امضا كرده و فرموده تو بايد بيايي. يك هفته در بيهوشي كامل بود تا اجازة مرخصي از اين دنيا را به او دادند. 7⃣1⃣ در وصيت‌نامه‌اش دربارة نماز اول وقت توصيه كرده بود و معرفت به قرآن كريم: «سعي كنيد قرآن انيس و مونستان باشد نه زينت دكورها و طاقچه‌هاي منزل‌تان»... «نگذاريد تاريخ مظلوميت شيعه تكرار شود، بر همه واجب است مطيع محض فرمايشات مقام معظم رهبري باشيد كه همان ولي فقيه است. 8⃣1⃣ علمدار يك دستمال سبز داشت براي مراسم مداحي و گرفتن اشك چشم خودش كه به اشك چشم خيلي از دوستانش هم متبرك بود. وصيت كرده بود قبل از اينكه جنازه را در قبر بگذارند، يك نفر داخل قبر شود و مصيبت حضرت زهرا(س) و امام حسين(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روي صورتش بگذارد. 9⃣1⃣ مي‌گفت از شب اول قبر مي‌ترسم و دلم مي‌خواهم اجداد پاكم به دادم برسند. 0⃣2⃣ يازدهم دي‌ماه 75، در گلزار شهداي ساري، جمعيت مشايعت كنندة مجتبي تا بهشت، يكصدا فرياد مي‌زدند: يا مهدي(ع)، يا زهرا(س)، آن روز غمي عجيب پيچيده بود در سینه كوچك زهرا علمدار، كه مي‌ديد باباي او، يعني مجتبي علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعي‌اش را در آسمان‌ها جشن مي‌گيرند. 📚 ماهنامه امتداد ، شماره 13، اي كاش رنگ شهر بازي‌ام نمي‌داد.
💠💠 پیش گویی شهید از شهادت خود 💠💠 🌷 راوي: همسر شهيد 🌷 1⃣ عباس تازه از مرخصي آمده بود. برايم تعريف ‌كرد روي يك ارتفاع در منطقه سومار در اوج گرما مشغول نگهباني بودم. از محل نگهباني تا سنگرو استراحت هم راه زيادي بود، براي همين نگهبان بعدي تا اتمام ساعت پست، نمي‌آمد. 2⃣ از شدت عطش بي‌تاب و كلافه بودم. ديدم سيد، مسئول تداركات گروهان با يك كاسه مسي پر از آب آمد و گفت: «صفري! بفرما.» گفتم: «زحمت شد اين همه راه را آمدي.» گفت: «ديدم هوا گرم است و تو هم اين بالا حتماً تشنه‌اي!» 3⃣ كاسه‌ي آب را تا آخر سر كشيدم. حسابي خنك و گوارا بود. سيد، كاسه را گرفت، خداحافظي كرد و برگشت. پست را تحويل دادم و به سنگر آمدم. به محض ورودم از سيد تشكر كردم و گفتم: «خدا خيرت بدهد. داشتم از عطش تلف مي‌شدم!» 4⃣ سيد متحير نگاهم مي‌كرد و گفت: «با كي هستي؟» گفتم: «برايم آب آوردي! تشنه‌ام بود...» سيد به بچه‌هاي دور و برش نگاهي انداخت، بغلم كرد و بلند بلند گريه كرد. فهميدم سيد تمام وقت را با بچه‌ها توي سنگر گذارنده بوده. 5⃣ در همان مرخصي يك شب از خواب بيدار شد و بلند بلند گريه كرد و تا صبح مشغول نماز بود. گفتم: «عباس چي‌ شده؟» گفت: «من اين‌بار شهيد مي‌شوم!» 6⃣ گريه امانش را بريده بود و با اصرار من برايم تعريف كرد: «خواب ديدم شهيد شدم و از ابتداي جاده‌ي روستا مردم به استقبال جنازه‌ام آمده بودند و تشييع مي‌كردند. دو نفر اسب‌سوار تشييع‌جنازه‌ام را هدايت مي‌كردند. 7⃣ وارد روستا كه شديم جنازه‌ام را آوردند داخل حياط خانه و بعد از آن به سمت مزار شهدا بردنم! مرا داخل قبر گذاشتند. پايم قطع شده بود و لحد را مي‌گذاشتند، وقتي در حال دفن بودم، از خواب پريدم. فقط اين خواب را براي كسي تعريف نكن.» 8⃣ صبح روز بعد همراه با پسرم رسول رفتيم سر زمين، فصل درو بود. رسول دو ماهه بود و عباس نمي‌گذاشت من درو كنم. مي‌گفت: «به بچه برس و استراحت كن.» حين كار باهام حرف مي‌زد: «خانم اين‌بار كه بروم جبهه حتماً شهيد مي‌شوم. از من راضي باش. بچه اگر اذيت كرد، حوصله كن و خوب تربيتش كن، تو هنوز جواني، بعد از من حتماً ازدواج كن.» 9⃣ خلاصه وصيت‌هايش را گفت و وقت رفتن هم از چند نفر از اهالي ده حلاليت طلبيد. مرخصي‌اش تمام شده بود و وقت حركت گفت: «بچه‌ را آماده كن و تا ايستگاه قطار همراهم بيا.» رسيديم ايستگاه نيشابور. قطار آمد و خداحافظي كرد و رفت. 0⃣1⃣ دوستانش بعد‌ها تعريف كردند كه يك سنگر دوشكا مسلط به ما بود كه عباس از همان نقطه‌ي ديدباني كه سابقاً پست مي‌داد، با آر.پي.‌جي سنگر دشمن را مي‌زند. ولي هنگام پايين آمدن با تركش خمپاره مجروح مي‌شود. 1⃣1⃣ درست عين همان خوابي كه ديده بود پايش قطع شده بود و تركش به بازو، قلب و چشمش خورده بود. 2⃣1⃣ عباس يك‌بار در نيشابور تشييع شد و بعد از آن، جنازه‌اش را به روستايمان(شوري بزرگ) انتقال دادند. عباس اولين شهيد روستا نبود، ولي تشييع‌جنازه‌اش بسيار پر جمعيت بود. 3⃣1⃣ بعد از شهادتش خيلي بي‌تابي مي‌كردم و از هم‌رزمانش احوالات و نحوه‌ي شهادتش را جويا مي‌شدم. عباس پس از مدتي به خوابم آمد و گفت: «خانم! من‌ که وقتي زنده بودم همه ‌چيز را برايت گفتم. چرا اين‌قدر بي‌تابي مي‌كني؟ هر سؤالي داري بگو جواب مي‌دهم! نگاه كن، ببين خوبِ خوب شدم!» 4⃣1⃣ جلويم راه رفت و گفت: «زخم‌هايم خوب شده. پيراهنش را بالا زد و گفت: قلبم،‌ بازويم، همه خوبِ خوب است!» پايش هم سالم بود. گفت: «اگر ديگر درباره‌ي شهادتم از كسي چيزي نپرسي، پيش من هديه داري.» 5⃣1⃣ چند مدت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: «برايت هديه آوردم، برو داخل جانماز برايت گذاشتم.» وقتي بيدار شدم از فكرش بيرون آمدم و نرفتم سراغ جانماز. 6⃣1⃣ شب ديگر به خوابم آمد و گفت: «چرا نرفتي هديه‌ام را برداري؟ خوشت نيامد؟ يك انگشتر با نگين فيروزه برايت آورده‌ام.» وقتي بيدار شدم سريع رفتم سراغ جانماز، ديدم بله! برايم يك انگشتر فيروزه هديه آورده. 7⃣1⃣ همان موقع ماجرا را به يكي از همسران شهدا گفتم و تا سال 78 انگشتر دستم بود، ولي متأسفانه يادگاري عباس را گم كردم. 📚 ماهنامه امتداد ، شماره 77، صفحه 57. همان‌گونه که گفت ...
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞صحبت های سردار سلیمانی در مورد 📌خیلی از شهدارو ما تو احمد خلاصه می‌دیدیم ...🥀
طرح سؤال از روحانی تقدیم هیأت‌رئیسه مجلس شد/ امضاءها به ۲۰۰ رسید 🔹نمایندگان مجلس طرح سؤال از رئیس‌جمهور با موضوع مشکلات اقتصادی تقدیم هیأت‌رئیسه مجلس کردند. 🔸«خضریان»، نماینده تهران در مجلس در این زمینه گفت: تعداد نمایندگان امضاءکننده سؤال از رئیس‌جمهور به عدد ۲۰۰ رسیده است.
سردار کوثری: روابط آقا محسن وحاج احمد متوسلیان همواره برادرانه و صمیمانه بود فرماندهءلشکرمحمدرسول الله(ص)دردوران دفاع مقدس: 🔹این روزها برخی افراد که به دنبال مطامع و مقاصد سیاسیِ خاص،هستند با القاء شبهه در مورد روابط آقا محسن وحاج احمد متوسلیان، آن را دستاویز منافع سیاسی خود قرار داده اند. 🔹بنده بعنوان کسی که سالیان دراز در لشکر حضرت رسول(ص)، افتخار خدمتگزاری و مسئولیت داشته ام، عرض می‌کنم که حاج احمد متوسلیان، بقدری مورد توجه و عنایت و علاقۀ آقا محسن بود که آقا محسن شخصاً با شهید بروجردی صحبت کرد و او را قانع کرد که متوسلیان را از غرب آزاد کند تا برادر محسن بتواند حاج احمد را به فرماندهی تیپ حضرت رسول(ص) منصوب نماید و من شاهد بودم که این روابط برادرانه و صمیمانه، تا آخرین روزها و تا زمان اسارت حاج احمد، ادامه داشت. 🔹نه فقط روابط برادر محسن و حاج احمد، بلکه روابط ما فرماندهان لشکرها و قرارگاه‌ها با یکدیگر و با آقا محسن، یک رابطۀ معنوی، عاطفی و برادرانه بود که تحت فرماندهی حضرت امام(ره)، در فضای معنوی جبهه ها شکل گرفته بود و نظیر آن را در سایر عرصه ها کمتر میتوان یافت.
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 چند فروختید؟! 💬 🔹 وقتی دولت، داشته‌ای داشت به اسم فردو را فروخت، براستی الان چی برای فروش در دست دارد؟! ✅ دستان پری که تحویل گرفتید رفتید مذاکرات، دستاوردتان خروج از برجام امریکا شد و دلار 20 تومن و جالب تر اینکه هنوزم مدعی هستید. 💢 پ.ن: براستی گفتمان مذاکرات الان چه در دست دارد تا بفروشد؟ اندکی صبر کنید تا نیروهای انقلابی باز حداقل خرابکاری شمارو، چیزی مثل فردو و نطنز و ... بسازند. تا کی می‌خواهید تاراج کنید؟
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 واکنش حاج مهدی رسولی به نامه موسوی خوئینی ها
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تقدیر از جوان شجاع رامهرمزی که جان ۱۱ نفر را در کلینیک سینا نجات داد 🔹«عنایت آزغ» پس از آزمون در آتش نشانی استخدام خواهد شد.