eitaa logo
پیامبر رحمت
254 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
1.3هزار فایل
بسم الله وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَالَمِينَ؛ انبیاء.۱۰۷ پویش شنبه‌های محمدی♥️ قراره به عشق پیامبر رحمت"صلی‌الله‌علیه‌وعلی‌آله‌"، هر کار خیری از دستمون برمیاد انجام بدیم(: شناسه ارسال گزارشات👈🏻 @b_rasulrahmat بنیاد رسول رحمت
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب رفیق خوشبخت ما از انتشارات آستان قدس رضوی
📚 کتاب رفیق خوشبخت ما از انتشارات آستان قدس رضوی
📚 کتاب رفیق خوشبخت ما از انتشارات آستان قدس رضوی
📚 کتاب رفیق خوشبخت ما از انتشارات آستان قدس رضوی
📚 کتاب رفیق خوشبخت ما از انتشارات آستان قدس رضوی
بنده در جلد ششم«بحار الانوار»نقل شده است که روزی حضرت«میکائیل»خدمت حضرت رسول اکرم«صلی الله علیه و آله وسلم»نازل گردید و عرض کرد: « من خزانه دار زمین هستم، تمام خزائن زمین دراختیار من است. خداوند مرا فرستاده است که شما را مخیر گردانم یاملک باشید و تمام خزائن دراختیارتان باشد بدون اینکه از مقامتان کم شود و یا عبد و بندهای از بندگان الهی باشید. » حضرت فرمودند: « من دوست داره بنده باشم. دوست دارد یک روز گرسنه و یک روز سیر باشم. آن روز که ندارم، بگویم خدایا، مراروزی ده، و روزی هم که به من عنایت کرده است، او را شکرکنم. » تمام خزائن را هم که داشته باشید. آخرش مرگ است. سلطنت و ریاست بلاست وفریب می‌دهد [طلاق: ۹۱] 📚 [داستانهای شهید دستغیب (اخلاق و احکام) - حیای سگ - صفحه ۱۲۲] 
تکبّر 🦋 در کتاب «شرح صحیفه» از «عمر بن شبیه» نقل شده است: در «مکه معظمه» بین«صفا» و«مروه» بودم. مردی را دیدم سواربر شتری است و غلامانش مردم را از پیش روی او دور می‌کنند تا مبادا مزاحمتی برای سوار ایجاد کنند. 🦋 پس از مدتی به شهر«بغداد»رفتم، همان سوار را دیدم که با پای برهنه و موی ژولیده و صورتی کثیف، در جایی ایستاده بود، مدتی به اونگریستم، تا اینکه او گفت: «چرا اینطور به من خیره شده ای؟ » 🦋 گفتم: « چه شد که به این روزگار سیاه افتادی؟ » گفت: «در جایی که همه مردم فروتنی داشتند، من تکبرکردم، پس خداوند مرا در این شهر که همه مردم بلند پروازی می‌کنند، ذلیل کرد. [گناهان کبیره، جلد دوم–۱۶۸] » 📚 [داستانهای شهید دستغیب ، (اخلاق و احکام) - صفحه ۱۳۷] 
سکه طلا جناب «حاج شیخ محمد تقی لاری» نقل می‌کرد: یک روز در بازار، در مغازه یکی از دوستانم نشسته بودم، همانطور که به اطراف می‌نگریستم، چشمم به کف گذر بازار افتاد، گوئی یک سکه ای بود که برق می‌زد، به همین خاطر از مغازه بیرون آمدم و به طرف آن رفتم، اما با ناراحتی بازگشتم، زیرا آنچه دیدم به جز آب بینی نبود! و به ناچار به داخل مغازه بازگشتم، همین طور که بیرون رامی نگریستم، باز چشمم افتاد به چیزی که برق می‌زد. فکر کردم که شاید من اشتباه کرده‌ام و آن یک سکه طلا باشد. با وسوسه خاطر به طرف سکه حرکت کردم، اما باز در نهایت شرمندگی به همان نتیجه قبلی رسیدم. شیطان دست بردار نبود و مرا مرتب وسوسه می‌کرد؛ بار دیگرچشمم به همان چیز افتاد که درنظرم خیلی براق بود. ولی این بار از جای خود حرکت نکردم و نشستم. ناگاه یک نفر سید را دیدم که اطراف مغازه را جستجو می‌کند، گویا چیزی گم کرده است او به طرف همان جسم رفت و سکه ای از روی زمین برداشت! بسیار تعجب کردم، با خود گفتم شاید رمزی درکار است، به دنبال سید دویدم و ماجرا را از او سؤال کردم. او گفت: « امروز خداوند به ما مولود تازه ای عنایت کرده است و من جهت مخارج منزل پولی نداشتم، به همین خاطر نزد یکی ازدوستان رفتم و این سکه را بعنوان قرض گرفتم و برای خرید اجناس موردنیاز خود، به مغازه ای رفتم، موقع پرداخت پول، هر چه جستجو کردم، سکه را در جیبم نیافتم، عاقبت به دنبال آن آمده، در اینجا پیدا کردم. » «شخص موحد، همیشه و در همه حال، باید به خداوند توکل واعتماد داشته باشد [داستانهای شگفت-۱۷۰] » 📚 [داستانهای شهید دستغیب (اخلاق و احکام) - غیرت مذهبی - صفحه ۲۰۲] 
بُتکده «سلطان محمود غزنوی»وقتی به«هند»حمله کرد، به هرشهری که می‌رسید، بتخانه‌ها و بتکده‌های آنجا را خراب می‌کرد؛تااینکه به بتخانه«سومنات»رسید. در بتخانه سومنات، دید بتی روی هوا بدون اینکه به جایی تکیه داده باشد، ایستاده است. سلطان محمود از دیدن آن بت بسیار تعجب نمود. به این خاطر به دانشمندانی که همراهش بودند، رجوع کرد و در این مورد از آن سؤال کرد. آنان پس از بررسی به سلطان پاسخ گفتند: «بت پرست‌های چهار طرف. این ساختمان را آهن ربای قوی کار گذاشته اند که هریک، بت را که درون آن آهن قرار داده اند به طرف خود می‌کشاند. ولی چون کشش آنها مساوی است، بت در وسط هوا ایستاده است. حال برای این که صحت حرف ما را بیابی: یکی از چهار قسمت ساختمان را خراب کن. اگر بت به زمین افتاد، حرف ما ثابت می‌شود واگر بت سرجایش ماند، معلوم می‌شود این بت، وجهه الهی دارد! » سلطان دستور دادیکی از چهار گوشه ساختمان را خراب کنند. وقتی چنین شد، بت سقوط کرد و نقش بر زمین شد. مسئولین بتکده وقتی این موضوع را شنیدند، به سلطان پیشنهادکردند که مقدار زیادی طلا و جواهرات و پول دریافت نمایدودر عوض از شکستن بت منصرف شود. سلطان قبول نکرد و فرمان داد تا به هر ترتیبی شده، بت را منهدم کنند. وقتی بت را شکستند: چندین برابر جواهرات و پولی که بت پرست‌ها پیشنهاد کرده بودند، از درون بت بیرون ریخته شد. بدینوسیله عده زیادی به پوچ بودن بت‌ها و بت پرستی پی بردند [معراج-صفحه۱۳۰] . 📚 [داستانهای شهید دستغیب (اخلاق و احکام) - بُتکده - صفحه ۲۱۷] 
وعده الهی در زمان مرحوم«محقق اردبیلی» در «نجف » مرسوم بودهرکس نان خودش را در خانه اش تهیه می‌کرد. مرحوم اردبیلی هم مقداری گندم و آرد در منزلش برای زندگی اش ذخیره کرده بود. او آخر همان سال، قطحی عجیبی در نجف روی داد. به همین خاطر جناب اردبیلی اعلام نمود هرکس گندم و آرد نیاز دارد، به خانه ایشان مراجعه نماید. سپس هر آنچه را در خانه داشت به طور مساوی بین همه تقسیم نمود و سهمی هم برای خود برداشت. اهل خانه به او اعتراض کردندکه چرا همه چیز را به باد داده! زیرا به زودی آذوقه تمام شده و گرسنه می‌مانند. او هم ناراحت شده و از نجف به «کوفه» مسافرت نمود و درمسجد کوفه معتکف شد. سه روز بعد، شخصی یک بارآرد به منزل مرحوم اردبیلی در نجف برد و گفت متعلق به جناب اردبیلی است. اهل خانه خوشحال شده و بار آرد را به انبار منتقل کردند. و پس از چند روز که محقق اردبیلی به منزل مراجعت نمود، اهل خانه ماجرا را برای او باز گفتند. ابتدا ایشان انکار کرد ولی بعد فهمیدکه خداوند به وعده اش عمل نموده است، آنجا که می‌فرماید: «آنچه درراه خدا انفاق شود، همان باز می‌گردد [سورة سبا-آیه۳۹] . » 📚 [داستانهای شهید دستغیب (اخلاق و احکام) - معالجه خوارزم شاه - صفحه ۲۵۲] 
تناقض پس ازوفات رسول اکرم«صلی الله علیه وآله»، ابوبکر اقدام به جلب موافقت مردم برای خلافت خود نمود. از جمله نامه ای به این مضمون به پدرش«ابی قحافه»نوشت: «از ابی بکر خلیفه رسول خدا«صلی الله علیه وآله»به پدرم ابی قحافه. مسلمانان جمع شده اند و با من برای خلافت بیعت نموده اند و مرا خلیفه قرار داده اند. اکنون تو هم باید با من بیعت کنی. » پدرش در پاسخ نوشت: «ای پسر! نامه متناقض تو به دستم رسیدو از تناقض آن خنده‌ام گرفت و بر عقل کوچک تو تعجب کردم. ابتدای نامه نوشته ای که«از ابی بکر خلیفه رسول خدا»وبعد نوشته ای«مردم مراخلیفه کرده اند [بندگی راز آفرینش، جلد دوم-صفحه۵۹۲]! » 📚 [داستانهای شهید دستغیب (اخلاق و احکام) - توبه جاهل - صفحه ۲۹۸] 
شادی غلام 🦋 یکی از بزرگان، در روزگار قحطی، غلامی را دید که بسیارخوشحال و شاد بود. به او گفت: «مگر نمی بینی که مردم چگونه گرفتارو در غم غصه هستند. مگر تو اندوهی نداری؟ » غلام پاسخ داد: «من غمی ندارم. زیرامولایی دارم که انبارش پر از گندم است او برای من کافی است. 🦋 آن بزرگمرد ناگهان بر سرش زد و با خود گفت: «آیا یک بار شده است که در عمرت، چنین حالتی نسبت به خداوند خود داشته باشی و او را برای خودت کافی بدانی [گنجینه ای از قرآن-صفحه۳۰]؟ » 📚 [داستانهای شهید دستغیب (اخلاق و احکام) - درخت بهشتی - صفحه ۳۰۶]