eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
5.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
12هزار ویدیو
384 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆😍 با بچه‌های چسبنده چه کنیم🙈 لطفا کانال را ب دوستان خودتون معرفی کنید🙏👏 @mah_mehr_com
🐤 🌷پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود.🌷 👈 قصه اینطوری بود که.... روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد.⭐️ 💫اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت. اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی.🌷 🌻 اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پر از آب قشنگ بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد ..اوه ، چه اردک خوش شانس ، خوش شانس ، خوش شانسی.🌻 💓البته اردک خوش شانس خوش شانس خوش شانس طوری خر و پف می کرد که انگار می گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک" 💓 💞دختر کوچولو که به قصه گوش می داد ، نفس عمیقی کشید و گفت: چه اردک بانمکی. شاید این قشنگترین چیزی باشد که من تا بحال دیده ام پسر کوچولو سرش را خاراند و گفت: اما توی این قصه همه چیز خیلی خوب و دوست داشتنی بود و این نمی تواند واقعیت داشته باشد.💞 🍁من باید قصه را طوری تغییر دهم که کمتر جذاب و دوست داشتنی باشد او یک مداد و مقداری کاغذ برداشت و از اتاق بیرون رفت.🍁 🌹مدتی بعد پسرک به اتاق آمد و گفت: آماده شد .من قصه بهتری نوشته ام بعد صدایش را صاف کرد و گفت: اسم این داستان ، اردک بدشانس، بد شانس بد شانس است...💚 💞 اردک بانمکی یک چاله پر از گل پیدا کرد اوه ، چه اردک بد شانسی!💞 🍁اردک بد شانس گفت: "کواک" اردک کوچولو و دوست داشتنی، توی گودال پر از گل شیرجه رفت. اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانسی.🍁 🌼 اردک بد شانس بد شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پر از گل بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد . اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانس ، بد شانسی.🌼 💚اردک بد شانس بد شانس بد شانس گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک"💚 🌺قصه ی من تمام شد پسرک دفترچه اش را بست و پرسید: نظرتون چیه ؟ دخترک دماغش را خاراند و گفت: من از قصه ی اولی بیشتر خوشم آمد.🌺 💜پسر گفت: اما فکر می کنم قصه ای که من نوشتم بهتر است. پدر نظر شما چیه ؟💜 💖پدر به آنها گفت: هر دو خوب هستند البته هر کدام به نوعی . دخترک و پسرک گفتند : اوه پدر ، شما همیشه همین را می گوئید💖 @mah_mehr_com
61.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون های ماجراجوییییی 📹. 📹 💥 قسمت: 12💥 فوروارد کن ❤️ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️کلیپ مداحی کودکانه 🔸️قسمت چهارم : دعا کن که من پای سفره‌ات بمونم همیشه @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸✌️✌️ . 🎥 کار جالب یک مربی ✅ ببینید و لذت ببرید. ✅ سخنان حضرت آقا به منظور آشنایی دانش آموزان با شخصیت حضرت آقا و علاقمند شدن به ایشان با برنامه نویسی برنامه ی اسکرچ در یک محیط شاد و عاطفی پیاده سازی می شود.🇮🇷🇵🇸 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دستش ندید این سریال زیبا رو😍 📹. 📹 💥 قسمت: 80 💥 (قسمت آخر) فوروارد کن 💐 @mah_mehr_com
کاملا راحت و زیبا تزئین دفتر مشق😍 @mah_mehr_com
آن کار نتیجه داد! .pdf
7.04M
👆 🌼پی دی اف 🌼عنوان:آن کار نتیجه داد 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @mah_mehr_com
💠 احکام دانش آموزی: مانتوهای بی‌دکمه 🔻تعطیلات عید رفتیم خونه خاله جونم. دختر خاله الهه یه مانتو خوشگل سبز پوشیده بود. مامانم گفت: الهه جون! چقدر مانتوی خوشگلی خریدی ☺️ الهه خندید و گفت: راست میگی خاله جان؟! مامانم گفت: آره عزیزم خیلی قشنگه، فقط چرا دکمه هاشو نبستی؟ الهه خندید و گفت: دکمه نداره خاله جون! مامانم گفت: آخه عزیزم اینجا شوهر خاله ت هم هست ... ❓خیلی خب بگین ببینم، نظر شما چیه؟ 🔸 خاله قدیمی فکر می کرده. 🔹 خاله خواسته گیر بده. 🔸خاله ادای واردها رو در آورده. 🔹آخه بی دکمه که نمیشه. ✅ بچه های گل، وقتی مانتو دکمه نداشته باشه، بدن ما بیشتر مشخص میشه و ممکنه خدایی ناکرده توجه نامحرم هم به ما و بدنمون جلب بشه! 🌸 یکی از معیار های پوشش خوب اینه که لباسی رو که ما می پوشیم، بدن ما رو نشون نده و قشنگ همه جاش رو بپوشونه. خلاصه اینکه تنگ و کوتاه و چسبون نباشه. 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com
📸 | چگونه کودکان رو با روحیه‌ایستادگی آشنا کنیم؟ 🔸مقاومت لبنان با رهبران برجسته‌ای مثل سید حسن نصرالله و یحیی سنوار، نمادی از ایستادگی در برابر ظلم هستند. این شخصیت‌ها با شجاعت و اراده‌ای استوار، درس‌های ماندگاری از ایثار و پایداری به نسل‌های آینده می‌آموزند که می‌تواند الهام‌بخش کودکان در مسیر شجاعت و فداکاری باشند. 🔸اما چطور می‌توانیم این روحیه را به بچه‌ها آموزش دهیم؟ مهم‌ترین کار اینه که برای اون‌ها داستان‌ها و اتفاقات رو تعریف کنیم تا بدونن که این قهرمان‌ها واقعی هستن و میتونن ازشون الگو بگیرن. @mah_mehr_com
🌸 یارِ امام مهدی جان هر کسی توی دنیا، یه آرزویی داره آرزوی بچه‌ها با هم‌دیگه فرق داره آرزوی من اینه، بزرگ و دانا بشم بعد یارِ خوبی برا، امامِ دانا بشم اما یارِ خوب شدن، تلاش و زحمت می‌خواد دور بودن از دروغ و غیبت و تهمت می‌خواد هر کی دروغگو باشه، دور میشه از خداجون یار آقا نمیشه، پس میشه یارِ شیطون کارهای بد برامون، مثل یه حبه قنده می‌پره توی گلو راه نفس و می‌بنده کارهای خوب برامون، مثل عسل شیرینه یار امام مهدی جون، پیش خدا عزیزه 📎 📎 📎 📎 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 [ کارتون قسمت " ۴ 《 هر روز با یه سینمایی جدید . . . 》 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com ‌ ‌━─━─━•••━─━─━
🧩بچه ها جون چند اختلاف در دو تصویر وجود دارد؟! 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین راحتی با لوله دستمال رولی این ماشین‌های خوشگل رو درست کن 🚗 🚙 🚗 🚙 🚗 🚙 🚗 🚙 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر برنامه تلوزیونی دیدنیها😁 یک هفته منتظر میشدیم تا پخش بشه! با کلی ذوق این برنامه رو می‌دیدیم! دیدنی‌تر از خودِ دیدنی‌ها این بود که با نشاط دور هم مینشستیم و تماشا می‌کردیم! حس کنم تو هم دلت خواست با یک کاسه تخمه قسمتی از دفتر خاطراتتو ورق بزنی☺️ هنوز یاد گرمای قدیمی اون جمع، به آدم حرارت میده😊 @mah_mehr_com
در کودکان یکی از اشکال عمده ی رفتارهای نادرست دروغگویی است.دروغهای کودک را به 8 دسته تقسیم می‌شود: 🔻دروغ بازی،که با آن حوادث تخیلی یا بازی را به دیگران می باورانند. 🔻دروغ مبهم، که از ناتوانی کودک در گزارش دقیق جزییات یا مغالطه کردن یک مساله بنا به پیشنهاد و تشویق فرد دیگر ناشی می شود 🔻دروغ پوچ، که کودک جهت جلب توجه دیگران بکار می برد 🔻دروغ انتقام جویانه، که از نفرت ناشی می شود 🔻دروغ محدود، که در نتیجه ترس از انضباط شدید و یا تنبیه بدنی گفته می شود 🔻دروغ خودخواهانه، دروغ حساب شده ای در جهت گول زدن دیگران، تا کودک آنچه را می خواهد بدست آورد 🔻دروغ عرفی و یا وفادارانه، به منظور حفظ و مراقبت از یک دوست 🔻دروغ عادتی، بدلیل نتیجه گیری از الگوهای در دسترس @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما شاهد کوچکترین تاریخ هستید 😍❤️ الهی که تو همه ی خونه ها ازین شیرینی خامه ای های سخنگو چنتایی پیدا بشه♥️ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه نذری🌷❤️ 🎙 دکتر عزیزی این مدل را تجربه کنیم خیلی ها نتیجه گرفتند😍 @mah_mehr_com
🌸 🌼قصه های شیرین ایرانی 🌼سنگ قبر ما را به بهشت نمیبرد تا بوده و نبوده دنیا پر از آدمهای فقیر و پولدار بوده؛ اما بشنوید این داستان قشنگ را که در باره ی فخرفروشی است؛ فخرفروشی که حتی... بهتر است من حرفی نزنم و قصه را بخوانیم. خلیل سرش را پایین انداخته بود و میرفت. او پای پیاده به آرامی از کنار جاده به سوی گورستان میرفت و خاطراتش را مرور می کرد. پدرش را به یاد می‌آورد که چه قدر زحمتکش بود و برای بزرگ کردن او و خواهرهایش چه سختیهایی را تحمل کرده بود؛ چه شغلهایی پدرش مدتی سقا بود از آب انبار شهر برای خانه ها آب می‌برد و برای هر سطل آب پولی میگرفت. مدتی دلاک حمام بود و مردمی را که به حمام می آمدند، کیسه می‌کشید. چند سالی هم خشت مالی میکرد و برای ساختن خانه‌ها خشت و آجر درست میکرد . خلاصه به هر دری میزد تا پولی از راه حلال به دست آورد و چرخ زندگی اش را بچرخاند به همین سبب کارهای سخت و دشوار خیلی زود او را از پا درآورد و بیمار کرد. وقتی از دنیا رفت، مردم شهر به مسجد رفتند و در مراسم ختماش شرکت کردند. خلیل هم خوشحال بود هم ناراحت. ناراحتیاش به خاطر از دست دادن پدر بود؛ خوش حالی اش برای دیدن مردمی بود که به مسجد آمده بودند. آنها خیلی زیاد بودند و خلیل نمیدانست آنها کی هستند. همه ی آنها از خوبی‌های پدر او حرف می‌زدند. کم کم به گورستان رسید. حلوای ساده ای را که همسرش آماده کرده بود از توبره اش بیرون آورد. آن را روی قبر پدر گذاشت و به هر که از آنجا رد میشد میداد تا برای شادی روح پدرش دعا بخواند. در همین موقع چشمش به جوانی افتاد که با اسب و کالسکه به قبرستان آمده بود .او را می‌شناخت. نامش داوود بود. داوود لباسی گرانبها و ظاهری بسیار آراسته داشت. او هم بر سر قبر پدرش یک سینی حلوا گذاشت؛ حلوایی که بوی زعفرانش دل هر رهگذری را میبرد. پدر خلیل، مدتی هم در حجره ی بازرگانی پدر داوود باربری کرده بود. خلیل چند قدمی جلو رفت تا برای آمرزش روح پدر داوود فاتحه ای بخواند. هنوز فاتحه خواندنش تمام نشده بود که صدای داوود را شنید: روزگار را ببین ،پدر تو برای پدر من کار میکرد و بارش را می برد؛ اما حالا مثل دو همسایه ی دیوار به دیوار شده اند و در کنار هم خوابیدند. بله همین طور است. خداوند رحمتشان کند. - عجب روزگاری خانه ی شما در آن سوی شهر و در میان خرابه هاست و خانه‌ی ما در بهترین جای شهر و در میان باغ‌های میوه و گل و ریحان، ولی در اینجا خانه ی پدرانمان در کنار هم است و انگار هیچ فرقی با هم ندارند. بله همین طور است، خداوند رحمتشان کند. خليل بلند شد و حلوایی را که آورده بود، جلو داوود گرفت و گفت: «بفرمایید کمی از این حلوا به دهان بگذارید.» داوود دست او را پس زد و گفت: «نه، میلم نیست. تو از این حلوا بخور که از بهترین آرد و بهترین روغن و زعفران درست شده.» خلیل کمی حلوا از سینی برداشت و گفت: روحش شاد. خداوند از همه ی گناهان ما بگذرد و رفتگان را ببخشد. حلوا را در دهان گذاشت تا پیش از آن که خودنمایی های داوود دوباره شروع شود از آنجا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که باز صدای داوود به گوشش رسید. ولی سنگ قبرشان خیلی فرق دارد. نگاه کن... سنگ قبر پدر من از مرمر درخشان است. این سنگ سنگین را چهار اسب تنومند از شهری دور آورده اند. سنگهای دور و برش هم بسیار سنگین و زیباست. خليل گفت: «بله همین طور است خیلی سنگین و زیباست.» داوود ادامه داد: «ولی قبر پدر تو چه؟ اصلاً سنگی ندارد و مشتی خاک بر آن پاشیده اند‌. این مرده کجا و آن مرده کجا؟ خلیل که دیگر از حرفهای او خسته شده بود گفت: «تمام این حرفها درست؛ ولی در روز قیامت، تا پدر تو به خود بیاید و بخواهد خودش را از زیر این سنگهای سنگین بیرون بکشد، پدر من به بهشت رسیده است.» این را گفت و از آنجا دور شد. @mah_mehr_com