#قصه_متنی
قصه ای ڪودڪانه و آموزنده درباره اراده داشتن
بادبادڪی در آسمان🎈✨
یڪی از روزهای گرم تابستان بود. یڪ روز وقتی ڪه مینا با مادرش از خانه مادربزرگ برمی گشت،توی آسمان یڪ بادبادڪ دید. دلش می خواست او هم یڪ بادبادڪ داشته باشد. به مادرش گفت: «برای من یڪ بادبادڪ می خری؟»
مادر لبخندی زد و گفت: «بادبادڪ ها فروشی نیستند. هر بچه ای برای خودش یڪ بادبادڪ درست می ڪند.»
همان روز مینا تصمیم گرفت برای خودش یڪ بادبادڪ درست ڪند.
صبح روز بعد او مریم، امید و ستاره را باخبر ڪرد. مریم،امید و ستاره دوستان مینا بودند و خانه آنها در همسایگی هم بود.
مینا گفت: «من می خواهم یڪ بادبادڪ درست ڪنم. دوست دارید هر ڪدامتان یڪ بادبادڪ داشته باشید؟»
امید گفت:«آخ جان! بادبادڪ! من بادبادڪ هوا ڪردن را خیلی دوست دارم.»
مریم تا به حال بادبادڪ ندیده بود ولی ستاره به ڪمڪ برادرش چندین بار بادبادڪ درست ڪرده بود.
همه گفتند:«ما هم می خواهیم یڪ بادبادڪ داشته باشیم. آن وقت همه با هم تصمیم گرفتند ڪه یڪ بادبادڪ درست ڪنند. مینا ڪمی فڪر ڪرد و گفت: «اما من نمیدانم چطوری میتوان بادبادڪ درست ڪرد.»
ستاره خندید و گفت:«سیاوش برادر من بلد است. او بادبادڪ های خوبی درست می ڪند.»
آنها به سراغ سیاوش رفتند و از او ڪمڪ خواستند، سیاوش برادر بزرگ ستاره بود. او به مدرسه می رفت و چون تابستان بود تعطیل بود.
سیاوش گفت: «من حاضرم به شما ڪمڪ ڪنم. ولی برای درست ڪردن بادبادڪ به خیلی چیزها احتیاج داریم. به ڪاغذ بادبادڪ، چسب، قیچی، نخ، حصیر و…»
امید گفت:«ای بابا! خیلی سخت است. بیایید برویم بازی ڪنیم. بادبادڪ سازی را فراموش ڪنیم.»
مینا گفت: «اما من دوست دارم یڪ بادبادڪ داشته باشم. ما می توانیم وسیله های آن را از خانه هایمان بیاوریم.»
هرڪدام از آنها به خانه هایشان رفتند و دوباره برگشتند. مریم ڪاغذ را آورد. مادر مریم خیاطی ڪار می ڪرد. اما فقط یڪ برگه ڪوچڪ داشت و آن را هم به مریم داد.
مینا چسب و قیچی را آورد. امید چیزی با خودش نیاورد.ستاره و سیاوش هم توانستند نخ و یڪ حصیر پیدا ڪنند. وسیله هایی ڪه آنها آورده بودند خیلی ڪم بود.
سیاوش گفت: «متأسفم با این وسیله ها نمی توانید هر ڪدام یڪ بادبادڪ داشته باشید.» امید گفت: «پس باشد برای بعد! ما بادبادڪ نمی خواهیم.»
مریم گفت: «نه ما تصمیم گرفته ایم بادبادڪ درست ڪنیم. با همین وسیله ها باید بسازیم.»
سیاوش پرسید: «چطوری؟! این وسیله ها خیلی ڪم است.»
مینا گفت: «خب فقط یڪ بادبادڪ درست می ڪنیم. فڪر می ڪنم برای یڪ بادبادڪ وسیله ڪافی باشد.»
آن وقت بچه ها با خودشان فڪر ڪردند ڪه این بادبادڪ برای چه ڪسی باشد. ستاره ڪمی فڪر ڪرد و خندید و گفت: «برای همه ما این بادبادڪ می تواند برای همه ما باشد.»
امید از این فڪر خوشش نیامد. توپش را برداشت و رفت. او حوصله این همه ڪار را نداشت. چون فڪر می ڪرد در آخر هم صاحب بادبادڪ نخواهد بود.
مینا، مریم و ستاره به ڪمڪ سیاوش نشستند و یڪ بادبادڪ درست ڪردند. مینا و مریم و ستاره گوشواره ها و دنباله بادبادڪ را ساختند. سیاوش هم با حصیر برای بادبادڪ ڪمان درست ڪرد. وقتی بادبادڪ درست شد مریم برای بادبادڪ چشم و ابرو ڪشید. بادبادڪ آنها خیلی قشنگ شد.
سیاوش خندید و گفت: «این قشنگ ترین بادبادڪی است ڪه تا به حال دیده ام.»
مریم و مینا و ستاره هم خندیدند و همدیگر را در آغوش گرفتند. حالا آنها صاحب یڪ بادبادڪ شده بودند. یڪ بادبادڪ زیبا، بزرگ و قشنگ ڪه با ڪمڪ هم ساخته بودند.
عصر همان روز آنها با ڪمڪ سیاوش بادبادڪ خود را به آسمان فرستادند. آنها به ترتیب نخ بادبادڪ را می گرفتند و با آن بازی می ڪردند. آنها خیلی خوشحال بودند، اما امید با ناراحتی و با اخم پشت پنجره خانه شان نشسته بود و به مریم و مینا و ستاره نگاه می ڪرد.
بادبادڪ مینا، مریم و ستاره آن قدر به هوا رفته بود ڪه به اندازه یڪ عدس شده بود. در یڪ لحظه هر سه نفر نخ بادبادڪ را گرفتند. آنها احساس می ڪردند ڪه باد می خواهد بادبادڪشان را ببرد. هر سه نفر بادبادڪ را گرفتند ڪه بادبادڪشان به جای دوردستی نرود.
♥️
@mah_mehr_com
🌈🐻 خانواده گل گلی
در یڪی از جنگلهای زیبا خرس ڪوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادر خرسش زندگی میڪرد. آنها خانوادهی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روزها به جنگل میرفتند و میوههای جنگلی جمع میڪردند و به خانه میآوردند و برای زمستانشان انبار میڪردند. اما گل گلی قصهی ما خانوادهی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر میزد: من دلم میخواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت میڪنن.
یڪی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس ڪوچولو گفت: من ڪلی ڪار دارم و نمیخوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نڪردند، ولی بعد ڪه اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند ڪه او را تنها در خانه بگذارند.
بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت ڪند. او به هر ڪدام از دوستانش ڪه زنگ میزد آنها برنامهای با خانوادههایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور ڪه آن دو در خانه بازی میڪردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آنها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دڪتر بردند. دڪتر گفت ڪه او باید چند روز در خانه استراحت ڪند تا پایش خوب شود.
هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز میڪشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذاهای مورد علاقه اش را درست میڪرد و بابا خرسه ڪنار تخت مینشست و برایش داستانهای جذاب را میخواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او میآمدند و با او بازی میڪردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی میڪرد آنها پایش را ماساژ میدادند و بغلش میڪردند. برادر گل گلی هر روز درسهایی را ڪه در مدرسه یاد میگرفت به او نیز یاد میداد تا خرس ڪوچولو از درسهایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف ڪرد ڪه در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم ڪرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد ڪه به زودی خوب میشود.
گل گلی در آن چند روز فهمید ڪه چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آنها بسیار به او اهمیت میدهند. اگر آنها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آنها نبودند من باید تنهایی چیڪار میڪردم! همهی آنها به من ڪمڪ ڪردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آنها را تصور ڪنم.
بعد از آن اتفاق زمانی ڪه دیگر گل گلی درمان شد هیچ وقت از اینڪه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و ۰همیشه خوشحال بود ڪه خانوادهای بزرگ دارد.
#قصه_متنی
🐻🐻🐻
@mah_mehr_com
🐝✨ دعا و صحبت باخدا ✨🐝
به نام خداوند بخشندهی مهربان
اسم دختر کوچولوی قصهی ما نازنین زهراست. نازنین زهرا یه خواهرِ دوساله به اسم ریحانه داره. ریحانه کوچولو این چندروز کمی مریضه. یکی دو روز پیش رفته بود لب حوض که ماهی های قرمز رو تماشا کنه، اما چون زیاد خم شده بود پاش لیز خورد و توی حوض افتاد، واسه همین سرماخورد و تب کرد. نازنین زهرا که از مهدکودک به خانه برگشت به سراغ خواهر کوچولوش رفت. از لای در به او که توی تخت خواب کوچیکش خوابیده بود نگاه کرد. گونه های ریحانه از شدت تب سرخ شده بود. غروب شد و ریحانه هنوز تب داشت. نازنین زهرا داشت به طرف اتاق خواهرش میرفت تا سری بهش بزنه. در بین راه چشمش به مادر بزرگ افتاد که سر سجاده نشسته بود و دعا می¬کرد. دم دم های اذان مغرب بود. نازنین زهرا سریع وضو گرفت و سجاده و چادرِ خوشرنگ و خوشبوی خودش رو آماده کرد. اول نمازش رو خوند و بعدش کمی سر سجاده نشست. دستاش رو به سوی آسمون بلند کرد و به خدای خودش گفت: خدای عزیز و مهربونم. ممنون که این همه نعمت بهم دادی، خداجونم یادته چندماه پیش وقتی میخواستم توی مسابقاتِ نقاشی که خیلی براش تلاش کرده بودم شرکت کنم دعا کردم و از تو خواستم کمکم کنی؟ توهم بهم کمک کردی و من مقام آوردم. خداجونم این بار هم به کمکت احتیاج دارم. کمک کن خواهر کوچولوم حالش خوب بشه. همه مون نگرانشیم. الهی آمین گفت و سجاده ش رو جمع کرد. اون ریحانه تا نصف شب تب داشت. مامان و بابا تمام وقت بالاسرش بودند. من صبح زود باید به مهد میرفتم واسه همین رفتم و خوابیدم. صبح وقتی چشماشو باز کرد صورتِ تپل و بامزهی ریحانه رو مقابل خودش دید. ریحانه شاد و سرحال زودتر از همه بیدار شده بود و اومده بود تا خواهرشم بیدار کنه. نازنین زهرا از جا پرید، خواهرشو توی بغل گرفت و زیر لب گفت: ممنونم خدای مهربونم
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
🦃دم جارویی🦃
دم بوقلمون مثل جارو بود.برای همین به او دم جارویی می گفتند.یک روز دم جارویی به جنگل رفت و مقدار زیادی علف جمع کرد.علف ها را در گوشه ای روی هم گذاشت و به سراغ تخم هایش رفت.تخم ها را یکی یکی داخل علف هایی که جمع کرده بود گذاشت و منتظر ماند.چند روز گذشت علف های تازه کم کم خشک شدند و پوسیدند.گرمای علف های پوسیده تخم ها را هم گرم کردند.انگار مادرشان روی آنها خوابیده بود چند روز دیگر گذشت دم جارویی هنوز منتظر بود.
در گوشه ای نشسته بود و با نگرانی به تخم ها نگاه می کرد.ناگهان صدایی شنید:تق تق تق! قلب دم جـارویی تالاپ تالاپ صدا کرد.با عجله به طرف تخم هایش دوید و گوش کرد.دوباره همان صدا بلندشد:تق تق تق.این صدای نوک زدن جوجه ها بود.آنها می خواستند تخم ها را بشکنند و بیرون بیایند.دم جارویی خیلی خوشحال شد.اولین جوجه تخم خود را شکست و بیرون آمد بعد نوبت دومی و سومی و چهارمی شد.دم جارویی با خوشحالی جوجه ها را زیر بال هایش جمع کرد و آنها پرسید.او خیلی خوشحال بود.بوقلمون دم جارویی نمی تواند روی تخم هایش بخوابد چون بدن او گرمای کافی برای گم کردن تخم ها را ندارد.دم جارویی مقداری علف جمع می کند و روی هم می گذارد.علف ها بعد از مدتی می پوسند.دم جارویی تخم هارا در میان آنها می گذارد.علف های پوسیده گرما تولید می کنند.این گرما باعث می شود تخم های بوقلمون بعد از مدتی به جوجه تبدیل شوند.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اسراف کردن
🚰یک لیوان آب خنک🚰
لیلی یک روز صبح وقتی دست و صورتش را شست، یادش رفت شیر آب را ببندد. مادر به او گفت:”لیلی! باز هم یادت رفت شیر آب را ببندی؟ فکر نمی کنی اگر آب را هدر بدهیم، دیکر نمی توانیم از آن برای کارهای مهم تر استفاده کنیم؟”
لیلی نمی دانست چه کار مهم تری هست که با آب می توان انجام داد؟ مدتی بود که همه درباره آب حرف می زدند و مراقب بودند که آب هدر نرود، اما لیلی معنی این کار را نمی فهمید.
ناگهان یادش آمد برای قناری های توی قفس آب و دانه بریزد. وقتی قناری ها آب می خوردند با خودش فکر کرد:”حالا فهمیدم! کار مهم همین است، چون قناری ها باید آب بخورند.”
اما با خودش فکر کرد:مگر قناری ها چقدر آب می خورند که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود.
مادربزرگ لیلی را صدا کرد و گفت:”لیلی جان! برایم یک لیوان آب می آوری هوا گرم است، خیلی تشنه هستم!”
لیلی رفت و با یک لیوان آب خنک برگشت. وقتی مادربزرگ آب را می خورد، لیلی با خودش گفت:”فکر می کنم کار مهم همین است. چون مادربزرگ باید آب خنک بخورد.”
اما با خودش فکر کرد: مگر مادربزرگ چقدر آب می خورد که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود.
وقتی لیلی با اسباب بازی هایش بازی می کرد، صدای شرشر آب را شنید. مادربزرگ در حیاط گلدان ها را آب می داد. لیلی از اتاق بیرون آمد و گفت:”مادربزرگ! اجازه می دهید گلدان ها را آب بدهم؟”
مادربزرگ لبخندی زد و شلنگ را به او داد. لیلی هم شروع کرد به آب دادن گل ها. لیلی وقتی گل ها را آب می داد گفت:” فکر می کنم کار مهم همین است.چون باید به گلها و درخت ها آب داد.”
اما با خودش فکر کرد: مگر گلدان ها چقدر آب می خواهند که اگر آب هدر برود، خیلی بد می شود.
همان وقت از کوچه صدایی شنید. کسی هندوانه می فروخت و می گفت:”هندوانه های آبدار و خوشمزه دارم.”
مادربزگ گفت:”بروم برای تو هندوانه بخرم. توی هوای گرم خیلی خوب است که هندوانه بخوری.” بعد به کوچه رفت تا هندوانه بخرد. لیلی با خودش خندید. می دانست که مادربزرگ خوردن هندوانه را خیلی دوست دارد. او هم بلند شد و به دنبال مادربزرگ رفت.
همسایه ها کنار هندوانه فروش جمع شده بودند. لیلی با دیدن آنها با خودش فکر کرد همه آنها مانند مادربزرگ هندوانه را خیلی دوست دارند. توی آن هوای گرم خوردن هندوانه به همه می چسبد، درست مانند یک لیوان آب خنک!
لیلی با خودش فکر کرد شاید مردم دیگری که در کوچه ها یا در شهرهای دیگر زندگی می کردند، خوردن هندوانه و یا آب خنک را دوست داشته باشند. شاید همه مردم بخواهند دست و صورت و لباس خود را بشویند، شاید همه آنها یک قناری داشته باشند، شاید همه مردم در خانه هایشان گل و گلدان داشته باشند، بعد با خودش فکر کرد که یک قناری، یک مادربزرگ و یک گلدان گل، آب زیادی نمی خواهند، اما هم قناری ها، گلها، درخت ها، مادربزرگ ها، پدر و مادرها و بچه ها، خیلی هستند و همه آنها آب می خواهند.
بعد فکر کرد که اگر در همه خانه ها، همه بچه ها یا بزرگترها بخواهند آبها را هدر بدهند، آن وقت خیلی از قناری ها، مادربزرگ ها، ماهی ها و گل ها تشنه و بدون آب خواهند شد. لیلی دلش نمی خواست این اتفاق بیفتد.
او وقتی به همه مردم و به همه حیوان ها و گل ها فکر کرد، تازه فهمید که کار مهم چیست. کار مهم این بود که باید به همه آب برسد. وقتی با مادربزرگ و با یک هندوانه درشت به طرف خانه برمی گشتند، لیلی با خنده گفت:” مادربزرگ! دوست دارید به جای هندوانه برایتان یک لیوان آب خنک بیاورم؟”
مادربزرگ هم خندید و گفت:”الان نه! می خواهم هندوانه بخوریم، می خواهی به تو یک قاچ هندوانه بدهم؟” و با هم داخل حیاط خانه شدند.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
کی قویتره
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یک روز صبح موش موشک از مادرش پرسید: مادر کی از همه قویتره؟🐀
مادرش خندید و گفت: هر کس به اندازه خودش قویه. موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی می کند، با خودش گفت: امروز می روم جنگل و یک دوست قوی پیدا می کنم.🐀💪
موشی از خونه بیرون اومد و رفت و رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید.🐀😓
چشمش به خورشید گرم و پر نور افتاد، با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جا را روشن می کند. بلند شد و فریاد کشید: ای خورشید درخشان که در آسمان می درخشی، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀🌞
خورشید خندید و گفت: درست است که من خیلی پرنورم ولی ابر از من قویتر است. چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد.⛅️
موشی از خورشید خانم خداحافظی کرد و رفت.
با خودش گفت: پس من با ابر دوست می شوم. بعد به آسمان نگاه کرد و یک تکه ابر دید. رفت و رفت تا به ابر رسید.🐀☁️
به ابر سلام کرد و گفت: ای ابر پر از باران، من به دنبال یک دوست قوی هستم. آیا دوست من می شوی؟
ابر خندید و گفت: درسته که من می بارم و آب براتون میارم. ولی باد از من قویتر است، چون او به هر جا که بخواهد مرا این طرف و آن طرف می کشد.☁️💨
موشی از ابر خداحافظی کرد و راه افتاد.
موشی با صدای بلند باد را صدا کرد. یک دفعه گرد و غبار به هوا بلند شد. موشی فهمید که باد آمد. سلام کرد و گفت: ای باد قوی که به هر جا می روی. من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀🌪
باد گفت: درست است که من همه جا می روم ولی کوه از من قویتر است، چون وقتی به کوه می رسم دیگر زور من به او نمی رسد و مجبورم که بایستم.🌪🗻
موشی از باد تشکر کرد و راه افتاد.
موشی راه افتاد و رفت تا به کوه رسید. از کوه بالا رفت و با صدای بلند سلام کرد و گفت: ای کوه بلند و پر زور، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀🗻
کوه گفت: درست است که من بلند و سخت هستم، ولی وقتی زمین خودش را تکان می دهد، تمام سنگهایم می ریزد. پس زمین از من قویتر است.
موش گفت: پس من با زمین دوست می شوم و راه افتاد.
موشی از کوه پایین آمد و زمین را صدا کرد و گفت: ای زمین پر زور که می توانی کوه را تکان بدهی. من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀
زمین گفت: درسته که من خیلی بزرگم ولی از من قویتر هم هست. مثلاً خود تو می توانی مرا سوراخ کنی و در درون من خانه بسازی.🐀😳
موشی تازه متوجه حرف مادرش شد و فهمید هر موجودی می تواند هر کاری بکند به شرط اینکه خوب فکر کند.☺️
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
💕به نام خدای قصه های قشنگ 💕
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود😊
یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد.
در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد.🐭
به همین دلیل دایره اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود . این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آنرا موش دانا صدا می زدند .
موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است به فکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم . دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند . حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند .
آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیداکنند . چون هدفشان معلوم بود اتفاقا به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود . موش از انها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند .
دوستان موش دانا که خاله سوسکه – عنکبوت سیاه – هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند.🪰🕷🦎🐛
ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی را با زحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و بلاخره توانست لانه خود را آماده کند دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد .
موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه به فکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در آن روز آنها دور هم خیلی خوش گذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من به فکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همینجوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید .
آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا بطور ناگهانی سرد شد .
دوستان موش دانا به فکر لانه ساختن افتادند . آنها به دلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود . بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نهدچندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند.
تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج به سراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند .
آنها باهم به سراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند . موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعداز پایان طوفان و خوب شدن هوا به فکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند . آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند . خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با همفکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند. آنها سالهای زیادی را در کنار هم با شادی و خوشی زندگی کردند.😊
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
💐به نام خدای قصههای قشنگ💐
یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی میکرد.🐠
حوض در حیاط خانهای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمیکرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد.😔
یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمیکند و شاد نیست.🌛
ماه پرسید: چرا بازی نمیکنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کردهاند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمیکند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه میکند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود.🐧
کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکهای نان خشک به کنار حوض میآمد و آن را در آب حوض خیس میکرد. ماهی سهم خود را میخورد و کلاغ هم سهم خود را.🐧🐠
ماه به ماهی نگاه میکرد، میدانست که خدا به او نگاه میکند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.😊
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
#قصه_کودکانه
🐻خرس کوچولویی بود به نام تدی🐻
تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفتد پایین.
تدی توی یک کتاب خوانده بود که اگر موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزویت هرچه که باشد برآورده میشود.
همینطور که تدی به آسمان خیره شده، جوجه تیغی کوچولو به او نزدیک شد و پرسید: "تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟"
- "دنبال آخرین ستاره ی پاییز."
" برای چی؟"
" برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزوم رو بگم تا برآورده بشه."
جوجه تیغی گفت :"واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته."
همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به آنها نزدیک و نزدیکتر شد.
وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدند گفتند: "تدی... جوجه تیغی... میاین باهم بازی کنیم؟"
جوجه تیغی کوچولو گفت: "نه... ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم، تا آرزومون برآورده بشه."
خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردند و تصمیم گرفتند اونها هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.
سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یکدفعه گفت: "بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!"
و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.
تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.
سنجاب گفت: "میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟"
تدی گفت: "نه...نه... اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه."
سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد...
تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: "نه....." و دویدن تا برگ رو بگیرن.
اما برگ به آرومی سقوط کرد و سرانجام به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همانجا ماند.
تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: "ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نگذاشتین من به آرزوم برسم."
خرگوش کوچولو گفت: "آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟"
تدی گفت: "آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم."
جوجه تیغی فریاد زد: "اوووو... تدی... آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی خواهیم بود. آرزوی من هم همین بود"
و اینطوری همه باهم شروع کردند به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده خیلی خوشحال بودن.
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
👸🌸 پرنسس گل ها در دشت سرسبز
روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد,
که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود .
👸🌹🌸
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ،
🌞🌞
آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد .مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
😭😭
گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .
🎧🎤
روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست .
🕊🕊
وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .
گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ،
😟☹️😔
به دنبال چاره ای می گشتند ، یکی از آنها گفت :
کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد !
کبوتر گفت : این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم .
🕊🌷🕊🌺
گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
🌜😢
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد ، فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ؟ این صدای گریه ی غنچه های کوچولوی باغ بود .
🌹🌹
آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند ، نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آنها احساس تنهایی می کردند . ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه ی آن ها را آرام کرد و سپس قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی وارد باغ شد نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتری پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک . با این کار حالش کم کم بهتر می شد .
👸🌸🌷👸🌺
تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
🎧🎤
گلها و غنچه ها از این که باز هم کنار هم از دیدن ملکه و مهربانی های او لذت می بردند خوش حال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند .
👸🎼🌹🕊🌸🌻
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
🐪🏴 بچه های کربلا🏴🐪
کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند.
آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند. مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر...
آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ کس نمی ترسید. او قویترین و شجاعترین انسان روی زمین بود. بچه ها نزدیک امام حسین علیه السلام بازی می کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم رسید.
روز دهم محرم امام حسین علیه السلام از بچه ها خداحافظی کرد و به جبهه ی جنگ رفت. امام حسین با شجاعت و با قدرت زیادی با آن سپاه بدجنس جنگید. خیلی از دشمنان سنگدلش را کشت. اما دشمنان امام خیلی خیلی زیاد بودند و بالاخره امام را به شهادت رساندند.
بچه ها بعد از امام حسین خیلی ناراحتی و سختی تحمل کردند. اما همیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند.
#قصه_متنی
🐪
🏴🐪
🐪🏴🐪
🏴🐪🏴🐪
🐪🏴🐪🏴🐪
@mah_mehr_com
🧬🧪داروساز کوچک🧬🧪
سجاد کاسه را پر از آب کرد و توی سینی گذاشت، چندتا لیوان و پوست نارنگی هم کنارش گذاشت، مادر با چشمان گرد پرسید:«این ها را برای چه می آوری پسرم؟»
سجاد در حالی که پوست نارنگی را توی کاسه می ریخت گفت:«دارم آزمایش می کنم، من یک مرد آزمایش کن هستم»
مادر لبخند زد و گفت:«فقط مواظب باش آب روی فرش نریزی»
سجاد چندبار پوست نارنگی را توی آب فشار داد رنگ آب زرد شد از جا پرید و گفت:«مادر ببین من یک دارو ساختم!»
مادر لبخند زد و گفت:«من مطمئنم یک روز داروساز خوبی می شوی عزیزم»
سجاد دارویی که ساخته بود توی بطری ریخت و کناری گذاشت. بابا از سرکار برگشت. سجاد دوید، خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:«سلام بابای خوبم برای پا دردت دارو ساختم تا بخوری و زودتر خوب شوی»
بابا لبخند زد دستانش را شست سجاد را بغل گرفت و گفت:«سلام پسر مهربانم ممنونم که به فکر من بودی»
بعد از شام سجاد بطری را آورد گفت:«بابا لطفا این دارو را بخور تا پایت خوب شود»
بابا دستی سر سجاد کشید و گفت:« داروی پادرد را روی پا می مالند دارو را بده تا روی زانویم بمالم» سجاد کمی فکر کرد و گفت:«اما، من داروی خوردنی درست کردم»
مادر گفت:«سجادم می دانی دکترها چطوری دارو می سازند؟»
سجاد سرش را بالا گرفت و پرسید:«چطوری؟»
مادر گفت:«با دستکش و در ظرف های تمیز با موادی که فایده های مختلف دارند»
کنار سجاد نشست و ادامه داد:«می خواهی باهم یک داروی خوب برای بابا درست کنیم؟»
سجاد با خوشحالی گفت:«بله می خواهم»
مادر دست سجاد را گرفت و به آشپزخانه برد، قوری را به دستش داد گفت:«من چندتا گیاه دارویی می دهم توی قوری بریز»
سجاد چَشمی گفت و منتظر ماند، مادر کمی چای کوهی، پونه و اویشن به سجاد داد، سجاد از هرکدام مقداری داخل قوری ریخت. با کمک مادر دو لیوان آب اضافه کرد. مادر قوری را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد، ده دقیقه بعد داروی گیاهی سجاد آماده بود.
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
❤️ به نام خدای قصه های قشنگ ❤️
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود ☺️
غروب بود، آقا گنجشک🐦 توی لانه اش نشسته بود و به چهار راه نگاه می کرد. همان جایی که آقای پلیس ایستاده بود.👮♂
آقای پلیس کف دستش را به ماشین ها نشان داد و محکم توی سوتش فوت کرد. طوری که سبیلش تکان خورد. آن وقت تمام ماشین ها سرجایشان ایستادند.
آقا گنجشکه زیر لب گفت: خب معلوم است. باید هم از او بترسند و بایستند.
آن وقت سرش را روی لبه لانه گذاشت و گفت: کاش من هم مثل او سبیل داشتم و زور داشتم. آن وقت پلیس می شدم پلیس گنجشک ها.👮♂🐦
صبح شد. آقا گنجشکه بیدار شد. پشت نوکش می خارید. به خاطر همین هر دو چشمش را پایین آورد. با چشم های چپ شده به نوکش نگاه کرد و با تعجب از خودش پرسید: این دیگر چیست؟
پرید و روی دستگیره یک ماشین نشست. توی آیینه بغل آن نگاه کردو فریاد کشید: وای من سبیل در آورده ام. آقا گنجشکه با خوش حالی روی شاخه درخت نشست و داد زد: آهای گنجشکها زود باشید، بیایید.
مامان گنجشکه و چند تا گنجشک دیگر آمدند و پرسیدند: چی شده؟🐤🐦🐧🐦🐤🐦🐧
آقا گنجشکه گفت: مگر نمی بینید؟ من سبیل در آورده ام مثل آقای پلیس. پس زورم از همه شما بیش تر است. هرچه بگویم باید گوش کنید زود باشید.
یکی برود برایم کرم شکار کند؛ 🐛
یکی هم چند تا پر بیاورد، تا زیر سرم نرم شود، می خواهم بخوابم. 🪶🪶🪶🪶
یکی هم گربه را نگه دارد حوصله میو میو ندارم.🐱
گنجشک ها به هم نگاه کردند. اولی گفت: چه حرف ها؟ اگر زورت زیاد است تو باید گربه را نگه داری . مثل پلیس که ماشین ها را نگه می دارد.🕶
مامان گنجشکه گفت: تازه باید مواظب جوجه های ما هم باشی. مثل: پلیس که مواظب است بچه ها از خیابان رد شوند.🕶
سومی گفت: البته، اگر سبیلت کار کند. چون که سبیلت خیلی مسخره است. اصلا شبیه سبیل آدم ها نیست.😅
آقا گنجشکه گفت: راست می گی؟ و دوباره به سبیلش نگاه کرد.
سبیل تکان خورد. پشت نوکش دوباره خارش گرفت. آقا گنجشکه کله اش را تکان داد.
یک مرتبه سبیل از پشت نوکش کنده شد. توی هوا پیچ و تاب خورد. افتاد روی برگ ها گفت: اخ.😳
گنجشک ها پریدند جلو و زل زدند به سبیل. و سبیل خودش و صاف کرد و گفت: چرا این جوری نگاه می کنید؟ مگر تا به حال هزار پا ندیده اید؟ و دوید و زیر برگ ها پنهان شد.😂😂
گنجشک ها خندیدند و گفتند: حیف شد سبیل خوشمزه ات فرار کرد و پریدند و رفتند.
یکی از جوجه ها از لانه بیرون آمد و دنبال مادرش بال بال زد. نزدیک بود از روی شاخه بیفتد.گربه هم زیر درخت ایستاده بود.
آقا گنجشکه گربه را دید. پرید و جوجه را گرفت . جوجه گفت: تو چرا مواظبم هستی؟ تو که مادرم نیستی.
آقا گنجشکه گفت: اخه من پلیس گنجشک ها هستم. یک گنجشک بی سبیل.☺️
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
کمک کردن
علی وقتی از خواب بلند شد دید خانه چقدر بهم ریخته است
یادش اومد که دیشب تولدش بود ومهمانهای زیادی به خانه انها امده بودند وتا اخر شب هم مانده بودند
مامان علی هم چون معلم بود صبح خیلی زود رفته بود مدرسه تابه بچه ها درس بده
علی رفت تلوزیون را روشن کرد تا کارتون ببیند که یکدفعه دید خانم مجری میگفت بچه ها پدرها مادرها از صبح تاشب برای ما زحمت می کشند بیایید امروز یک کاری کنیم تا مامان وبابا خوشحال بشن
علی یاد زحمتهای مامان وبابا افتاد وبا خودش گفت من چکار می تونم بکنم تا مامانم شاد وخوشحال بشود ؟
یک دفعه فکری به ذهنش رسید وشروع کرد به مرتب کردن اتاق
بعد اسباب بازی هارو سرجاش گذاشت
کاغذها واشغالهای که روی فرش ریخته بود رو جمع کرد وهمه جا را تمیز کرد
ظهر شده بود ومامان موقعی که داشت از مدرسه به خانه برمیگشت پیش خودش میگفت
وای چقدر کار دارم با این همه خستگی باید خونه رو مرتب کنم
ولی مامان وقتی در رو باز کرد و وارد خونه شد دید همه جا مرتب شده
خیلی خوشحال شد واز علی به خاطر این کمک بزرگ تشکر کرد
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
میوه های غمگین
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید.
جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل زباله گریه می کردند.
😢🍎🍐🍇🍌🍑😢
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل زباله هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐
دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. ⛲️⛲️⛲️
یک آلوی درشت از سطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.🍎
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا،👣 یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه🌳 همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت😿 و گفت: چه مهمانهای بدی! من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت و همچنان که می رفت صدای ميوه های غمگين را می شنيد که مدام گريه می کردند. 😢🍎🍑🍐😢
بچه های عزیز اسراف کار زشتیه. همیشه میوه رو کامل بخورید.
@mah_mehr_com
.
آی قصه قصه قصه
در زمان قدیم دهکده ای🏘🏡 بود که بیشترین محصول گندم 🌾🌾را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها 👨🏫مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای🏘🏡 دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟
زرنگ ترین شاگرد🧑 کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.
معلم 👨🏫قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.
آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.
همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ🧑 گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع 🌾🌾🌾پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.
این بار معلم👨🏫 شاگرد معمولی👦 را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه🌾🌾 را برایشان شرح داد.
اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها🌾🌾 از بین رفت.
همه با تعجب از معلم👨🏫 سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم👨🏫 گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد👦 معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
.
آی قصه قصه قصه
داستان کوتاه کودکانه موش🐭، خروس🐔 و گربه🐱
روزی روزگاری یک موش کوچولو 🐭و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه 🌾🌾بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس 🐔ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو🐭 دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو🐭 به یک گربه🐱 رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه😍!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه."
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه🏠 برد.
موش کوچولو🐭 برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
"ولی موش کوچولو🐭 تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس🐔 بوده.
خروس🐔 اصلا حیوون خطرناکی نیست.
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
گربه ها🐱 خیلی برای موش ها 🐭خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو🐭 خیلی خوشحال شد😃 که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#قصه_متنی
ماه مهر
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
آی قصه قصه قصه
▪️▫️خال خالی▪️▫️
🥇کنار نرده های باغ یک سطل رنگ سیاه بود. کنار سطل رنگ، چند خالخالی سیاه رنگ روی زمین افتاده بود.
🥇خالخالی با خودش گفت: «چراباید روی زمین بمانم؟ همه با کفش 🥾از روی من رَد میشوند.»
🥇باید بروم، بگردم و یک جای خوبتر پیدا کنم. خالخالی رفت کنار قارچ قرمز، قارچ🍄 قرمز تا او را دید اخم کرد: «زود از اینجا دور شو!»
🥇خالخالی گفت: «چرا؟ من میخواهم با تو دوست باشم.»
🥇_ نه نمیشود! اگرباغ بان من را با خال خال های سیاه ببیند فکر میکند سَمی هستم. آن وقت مرا نمیچیند... دور شو... دور شو...
🥇خالخالی راه افتاد و رفت. یک عالمه آلبالو روی🍒 شاخه های درخت 🌳دید. نزدیک شد.
🥇درخت 🌳تا او را دید اخم کرد: « از اینجا برو!»
🥇 خالخالی گفت: «من ...فقط میخواستم با هم دوست باشیم. »
🥇درخت گفت: « اگر باغبان روی آلبالوها خالخالی سیاه ببیند فکر میکند خراب شدهاند. آن وقت آنها را نمیچیند...دور شو... دورشو...»
🥇خالخالی ناراحت شد. سرش را پایین انداخت ورفت. گربه او رادید. نزدیک آمد. با مهربانی پرسید: «میشود با من دوست شوی؟»
🥇خالخالی چیزی نگفت. گربه ادامه داد: «من و برادرم شبیه هم هستیم:
🥇یک اندازه، یک رنگ، یک شکل. میخواهم با او فرق داشته باشم؛ تا دیگر کسی ما را با هم اشتباه نگیرد. قبول میکنی همیشه همراه من باشی؟»
🥇خالخالی کمی فکرکرد؛ همراه گربه میتوانست زیر نورآفتاب🌞 از این طرف به آن طرف برود و لابه لای بوتهها بازی کند. خندید و گفت: «باشد، قبول!»
🥇گربه 🐱خوشحال شد : یک گربهی سفید با خالهای سیاه/تبیان
نویسنده: زهرا عبدی
#قصه_متنی
═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
آی قصه قصه قصه
قصه خیاطی که خانه می دوخت
یکی بود و یکی نبود. یک خانم🧕 خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های🪡🧵 رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
روزی، تنگ غروب خانم🧕 خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
داشت نان 🍞🧀🥗و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
« به به! بوی شکوفه های بهاری🌸🌺 است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
و من هنوز لباس 👚🦺نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
پیراهنی🥻 قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
خانم 🧕خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
فردا هم که بهار می شود. »
یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
پنجره بخر! »
خانم🧕 خیاط هم گفت: «باشد. »
پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره 🪟بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
خانم🧕 خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.
دید طوفان در و دیوار زرد خانه اش را لوله کرده تا ببرد.
داد زد: «چه کار می کنی؟ دست به
خانه ی من نزن! در و دیوارم را نبر! »
اما طوفان به حرفش گوش نکرد.
سقف آبی خانه را هم لوله کرد، پیراهن نو🥻 را هم برداشت و رفت.
خانم🧕 خیاط دوید دنبال خانه و پیراهنش.
پرید بالا تا آن ها را از طوفان بگیرد، اما طوفان هوی کرد و رفت که رفت.
خانم🧕 خیاط افتاد روی زمین و گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ » که چشمش یک نخ آبی🧵🪡 دید.
جلوترش هم یک نخ زرد دید. خانه ی پارچه ای نخ هایش را پشت سرش ریخته بود تا خانم خیاط ردش را پیدا کند. خانم 🧕خیاط هم رد نخ ها را گرفت و دنبالش رفت.
رفت و رفت تا رسید به جنگل. پیراهن و پارچه هایش را دید که آن جا افتاده است.
آن ها را برداشت تا برود که از وسط جنگل🌳🌳 صدای ناله شنید. رفت جلوتر.
دید مسافری با لباس های پاره پوره روی زمین افتاده و از سرما می لرزد.
خانم🧕 خیاط معطل نکرد. پیراهن و پارچه هایش را روی مسافر پهن کرد تا گرم شود. آتش روشن کرد و با گیاهان جنگلی آش شفا پخت.
سوزن و نخش🪡🧵 را از جیب درآورد و نشست و پاره های لباس مسافر را دوخت. مسافر آش را خورد و حالش خوب شد. به خیاط نگاه کرد و گفت:
« تو فرشته ای یا آدمیزاد؟ »
خانم 🧕خیاط گفت: «آدمیزادم. دنبال این پارچه ها آمدم، این ها خانه ی من هستند. مسافر گفت: «داشتم پای پیاده سفر می کردم که طوفان شد.
راه را گم کردم و روزگارم خراب شد. »
مسافر این را گفت و بلند شد و با چوب های درختان جنگل🌳🌳، یک خانه ی چوبی برای خانم خیاط ساخت. پارچه هایش را هم پرده های خانه کرد و گفت: «خانم خیاط! من تنهام. اگر شما هم تنهائی،
زن من باش! »
خانم 🧕خیاط گفت: «بله،
من هم تنهام. » و پیراهن نو را پوشید.
بهار آمد و روی خانه ی چوبی شکوفه 🌸🌺ریخت و همه چیز مبارک شد.
#قصه_متنی
@mah_mehr_com
#قصه_کودکانه
🐣🐝 شنل قرمزی را گرگ نخورده است 🐝🐣
ظهر بود و خورشید کم کم داشت به نوک بلندترین درخت جنگل می رسید. شنل قرمزی، شنل قرمزش را آویزان کرده بود به شاخه ی درخت سیب. سبد کلوچه های عسلی اش را در گوشه ای گذاشته بود و مشغول چیدن گل های سفید و زرد بود برای مادربزرگ. شنل قرمزی دسته گلش را توی سبد کلوچه ها می گذاشت و با خودش می خواند:
یک گل این جا
یک گل آن جا
هر یک دارند
رنگی زیبا....
اما باد وزید. شاخه ی سیب تکانی خورد و گل ها کمی عقب و جلو آمدند. شنل قرمزی خم شد که یک گل آبی بچیند که آخ... شنلش را باد برد. جیغ زد و ویغ زد و کمک خواست که ناگهان گرگ سیاه از پشت بوته ها پرید بیرون. شنل قرمزی یک نگاه به گرگ کرد و یک نگاه به باد. گفت: مگه نمی بینی شنلم را باد برده؟ من که زور ندارم. من که دندون تیز ندارم. بدو برو شنل رو بگیر.
گرگ هنوز گیج بود، نمی دانست باید باد را بخورد یا قرمزی بی شنل را. فکر کرد که شنل قرمزی بدون شنل مثل غذای بی نمک، مزه ندارد که. پس دوید دنبال شنل، .و باد بدو، گرگ بدو.
باد، اما خیلی زرنگ بود و گرگ هم خیلی قوی بود. باد از لای بوته ی خارها می دوید. گرگ پایش خار می رفت. گرگ از روی تخته سنگ ها می پرید. باد از روی صخره ها می جهید. باد هوهو می خندید. گرگ زوزو ناله می کرد. باد حواسش به گرگ درمانده بود که به یک باد دیگر برخورد کرد. یک تصادف بادی شد! سر باد گیج رفت و شاخه ی درخت را ندید. گیر کرد به شاخه، شنل از دستش افتاد توی بغل گرگ. گرگ شنل را محکم گرفت و نفس نفس زد. به باد گفت: مگه نمی بینی خسته شدم؟ نفسم تیکه تیکه شده، پاهام پر از خاره،، پنجه هام نا ندارن؟ زود باش منو بگذار رو پشتت، بریم پیش شنل قرمزی از دلش در بیار...
باد خجالت کشید. دید نامردیه اگر گرگ رو تنها بذاره. گفت: سوار شو رو پشتم؛ اما مواظب باش، که من خیلی قلقلکی ام.
گرگ رفت روی پشت باد. باد دوید. باد وزید. شنل قرمزی رو دید که نشسته کنار درخت سیب و یکی یکی گلبرگ ها رو از گل جدا می کنه و می گه: میاد؟...نمی یاد؟...میاد؟...
باد تلپی گرگ رو میندازه پایین درخت. شنل قرمزی جیغ می زنه: وای!اومد.
گرگ می گه: اینم شنل. صحیح و سالم.
شنل قرمزی می گه: باورم نمی شه. همه ی کلوچه هام برای تو. شنل قرمزی سبد کلوچه ها را می ده به گرگ. یک گل هم می ذاره توش و خداحافظی می کنه. خیلی دیرش شده و باید تمام راه خونه ی مادربزرگ رو بدوه.
باد داره می ره که گرگه می گه: صبر کن! کجا؟
باد می گه: تو رو تا این جا رسوندم، حالا بذار برم.
گرگ گفت: نامردیه اگه بذارم بری. کلوچه دوست داری؟
باد گفت: چه جورم!
گرگ گفت: پس بفرمایید.
شاخه ی درخت سیب گفت: پس من چی؟
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
#ضربالمثل
فوت كوزه گري
استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت .
شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .
شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .
شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد وهمانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست .
دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .
استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري .
استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد وغبار پاك مي شود و لعاب خالص پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود . حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت .
اين مثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد . مثلهاي كه به اين موضوع دلالت دارند عبارتند از :
فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته
اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود
برو فوت آخري را ياد بگير
همه چيز درست است و فقط فوتش مانده.
🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
مسابقه مدرسه
یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچهها کرد و گفت: بچهها یه مسابقه داریم
همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟
خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل میدهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.
هر کدوم از بچهها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.
زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گلها براش از کتابخانه بگیره.
مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن
زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.
دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و میگفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم
روز مسابقه فرا رسید
بچهها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.
زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.
وقتی خانم معلم همه گلها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست
دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده
اونم جواب داد که از راهنماییهای کتاب پرورش گلها استفاده کرده.
خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
رشد دانه
سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد، و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.
دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.
گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.
صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.
یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.
حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
کوثر، خیر و برکت فراوان ⭐️🌙
روزی روزگاری در زمان های خیلی دور مردی بسیار مهربان و نورانی در کنار همسرش حضرت خدیجه زندگی می کرد. نام ايشان محمد(صلی الله علیه و آله) بود. او مردم را به کارهای خوب دعوت می کرد. از کارهای بد باز می داشت.
به خاطر همین شیطان و آدمهای بد خیلی ناراحت بودند. چون دوست داشتند بدی ها زیاد بشه. مردم به هم دروغ بگویند. با هم دعوا کنند و سر پدر و مادرشون داد بزنن و...
اما پیامبر با محبت و مهربانی، جلوی آدم های بد می ایستاد و اجازه نمی داد.
حضرت محمد یک پسر داشت که نامش ابراهیم بود. ابراهیم بعد از مدتی از دنیا رفت.
به خاطر همین هم اون آدم های بد خیلی پیامبر مهربون را مسخره کردند. به ایشون گفتند: تو که دیگه پسر نداری، تو نمی تونی نوه داشته باشی.
خدای مهربون تا این رفتار آدم های بد رو دید، به فرشته ی زیبایش فرمود: برو به محمدم بگو که صبر کن، من به تو کوثر عطا می کنم. کوثری که خیر و برکت فراوان است.
بچه های گلم؛ بعد از مدتی خداوند به پیامبر و همسر مهربان شدختری بسیار زیبا و نورانی عطا کرد.
آن دختر حضرت فاطمه(سلام الله علیها) یعنی کوثر بود.
امامان ما همه فرزندان حضرت فاطمه ی مهربان هستند. اینگونه شد که نسل پیامبر از بهترین ها ادامه پیدا کرد که همه مردم را به کارهای خوب دعوت می کنند.
آدم های بد هم از این موضوع خیلی حرصشون دراومده بود.
پیامبر مهربان خیلی خدا رو شکر کرد.
@mah_mehr_com
#قصه_متنی
👦 پسر پرخور
توی یه جنگل سر سبز و قشنگ یه روز صبح حیوونا که از خواب بیدار شدند متوجه شدند مهمونای ناخونده دارند. بچه های زیادی به اونجا اومده بودند. همه به همراه معلم اومده بودند تا تفریح کنند. حیوونا با دیدن اونا خیلی خوشحال شدند. بچه ها شروع کردن به بازی کردن و خوردن تنقلات. با حیوونا بازی می کردند. برای حیوونا هم غذا آورده بودنو داشتن به حیوونا هم غذا میدادن. ولی مواظب بودند که زیادی به حیوونا نزدیک نشن که یه وقت اونها نترسن. اونا خیلی تمیز و مرتب، هر چی غذا میخوردن و تنقلات می خوردن ،آشغالا رو جمع میکردن و توی پلاستیک می ریختند. حیوونا از این که اینقدر بچه ها با ادب و مرتب بودند، خیلی خوشحال بودند.
اما از بین این بچه ها یه پسر بچه ای بود که خیلی پرخور بود. اون مدام در حال خوردن بود. از یه طرف هم که همه ی حیوونا جز خرس اونجا بودند. آخه آقا خرسه خیلی مغرور بود و می گفت:«من قوی ترین حیوون جنگلم نمیخوام بیام اونجا.» به هر حال تا شب بچه های قصه ما مشغول بودن و بازی میکردن. تا این که صدای آقا معلم بلند شد. به همه گفت:«آی بچه ها وسایلتونو جمع کنین که وقت رفتنه،دیگه باید برگردیم.»
بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن و صحبت کردن،که ای داد بیداد، چه قدر کم بود چه قدر زود میخوایم بریم.» آقا معلم گفت:« بچه ها سرو صدا نکنید، باید برگردیم، تا شب اینجا نمونیم، چون شب جنگل خطرناکه، بعد هم موقع استراحت حیووناست. ما اگه اینجا باشیم مزاحمشونیم.»
پسر بچه ی پر خور یه نگاهی به اطراف انداخت. رفت داخل چادر، بعد دید چه قدر خوراکی تو چادرا مونده با خودش یه فکری کرد، با خودش گفت بهتره خوراکیارو بخورمو بعد خودم برم. بعد هم شروع کرد به خوردن خوراکیا، وقتی به خودش اومد دید ای داد بیداد، هیچ کس اونجا نیست، اتوبوس رفته و هوا تاریک شده. یه صداهای مختلفی هم میاد. از پشت درخت آقا خرسه اومد بیرون.پسر بچه با دیدن اون از حال رفت و غش کرد. بعد یه مدت که به بهوش اومد فهمید که آخ جون همه ی اینا خواب بوده، اون کنار خوراکیا خوابش برده. واسه همین سریع خوراکیارو جمع کرد و ریخت تو کوله پشتیشو راه افتاد. آخه متوجه شد جنگل که جای بچه ها نیست و باید همراه سایرین به خونه برگرده. شب جنگل خطر ناکه و باید به حرف آقا معلمش گوش کنه.
@mah_mehr_com