eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
5.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
14.6هزار ویدیو
450 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊عنوان: کبوتر زخمی و دوست مهربان در یک جنگل سبز و زیبا، کبوتری سفید به نام کاکلی زندگی می‌کرد. او هر روز با دوستانش پرواز می‌کرد و از آسمان آبی لذت می‌برد. یک روز، وقتی کاکلی روی شاخه‌ای نشسته بود، ناگهان صدای ترسناکی شنید: "بوم!" یک شکارچی با تفنگش به سوی او نشانه رفته بود! کاکلی سریع پرید، اما گلوله به بالش اصابت کرد و او درد شدیدی احساس کرد. با تمام نیرو، خودش را بین شاخ و برگ‌های درختان پنهان کرد تا شکارچی او را پیدا نکند. خون از بالش می‌آمد و او ضعیف شده بود. کلاغ سیاه، که همه چیز را از بالا دیده بود، نزدیک شد و پرسید:کبوتر کوچولو، تو زخمی هستی؟ می‌توانم کمکت کنم؟ کاکلی ترسیده بود، اما چاره‌ای نداشت. با صدایی ضعیف گفت:بله... لطفاً کمکم کن. کلاغ با دقت و زحمت او را و به لانه‌اش برد. آنجا، با برگ‌های نرم برایش بستری درست کرد و هر روز با آب و دانه‌های خوشمزه از او مراقبت کرد. کاملی کم‌کم احساس بهتری پیدا می‌کرد. یک روز، وقتی کاکلی خوب شد، از کلاغ تشکر کرد و گفت:تو بهترین دوست من هستی! اگر تو نبودی، شاید شکارچی مرا پیدا می‌کرد. کلاغ لبخند زد و گفت:همه حیوانات باید به هم کمک کنند. مهم نیست که چه رنگی هستیم یا کجا زندگی می‌کنیم. از آن روز به بعد، کاکلی و کلاغ بهترین دوستان شدند و کاکلی بیشتر از خودش مواظبت می کرد. پایان نویسنده: عابدین عادل زاده @mah_mehr_com👈عضویت
🌸عنوان: کالسکه خوشبخت روزی در گوشه فروشگاهی بزرگ، کالسکه ای تنها ایستاده بود. همه دوستانش را قبلا خریداری و به سفرهای دور و دراز برده بودند. او هر روز به در نگاه می کرد و آرزو می کرد صاحب خوبی پیدا شود تا او را هم به جایی زیبا ببرند. یک روز، خانواده ای با چهره های مهربان وارد فروشگاه شدند. پدر و مادری جوان، دست فرزند کوچکشان را گرفته بودند. وقتی چشمشان به کالسکه افتاد، مادر با لبخند گفت: این همان چیزی است که برای سفرمان نیاز داریم! قلب کالسکه از خوشحالی به تپش افتاد! بالاخره روز موعود فرا رسیده بود. او را با دقت تمیز کردند و به خانه بردند. چند روز بعد، چمدان ها را کنارش چیدند و علی کوچولو را در آن نشاندند. پدر با هیجان گفت: انشاالله خیلی زود به راهپیمایی اربعین می رویم! کالسکه برای اولین بار هوای آزاد را حس کرد. باد ملایم به چرخ هایش می خورد و او با افتخار مسیر طولانی را طی می کرد. زائران با صدای یا حسین راه می رفتند و او هم در دلش زمزمه می کرد: من هم دارم به کربلا می روم! در مسیر، چادرهای رنگی موکب ها را دید که پر از غذاهای خوشبو بود. بوی نان تازه محلی و چای داغ عربی در هوا پیچیده بود. علی کوچولو دست هایش را به سوی زائران دراز می کرد و آنها به او شکلات و خوراکی می دادند. پدر و مادر ، بعضی از این خوراکی ها را در سبد کالسکه می گذاشتند تا علی کوچولو بعدا بخورد. کالسکه از دیدن این همه مهربانی ذوق زده می شد. گاهی روی سنگ فرش های ناهموار حرکت می کرد، اما این برایش اهمیتی نداشت، چون می دانست دارد کار بزرگی انجام می دهد: حمل یکی از کوچکترین زائران امام حسین علیه السلام. وقتی به حرم مطهر رسیدند، جمعیت زیادی دورشان بود. پدر، کالسکه را به امانتداری مخصوص کالسکه ها سپرد.کالسکه اول نگران شد، اما وقتی دید ده ها کالسکه دیگر آنجا هستند، خیالش راحت شد. یکی از کالسکه های قدیمی تر پرسید: اولین سفرته؟ کالسکه جواب داد: بله! ولی بهترین سفر زندگیم بود! همه شروع کردند به تعریف کردن از ماجراهایشان. یکی گفت: من خانواده ای را از مرز ایران تا اینجا همراهی کردم! وقتی خسته می شدند، کیف های سنگینشان را درون من می گذاشتند تا راحت‌تر راه بروند. دیگری گفت: من بچه ای را حمل کردم که تمام راه گریه می کرد، اما همین که به حرم رسیدیم، خندید! کالسکه ما هم داستان علی و خانواده مهربانش را تعریف کرد و گفت: علی کوچولو همیشه خوراکی هایی که زائران به او می دادند را در سبد من می گذاشت تا بعدا بخورد. همه به او تبریک گفتند و گفتند: تو هم خیلی توفیق داشتی که اینجا اومدی! چند ساعت بعد، پدر آمد و او را پس گرفت. در راه برگشت، کالسکه با خودش فکر می کرد: چه سفر زیبایی بود... دلم می خواهد باز هم به این سفر بیایم! حالا او در خانه، کنار پنجره انباری داخل حیاط ایستاده و به آسمان نگاه می کند. هر وقت باد می وزد، فکر می کند صدای زائران اربعین را می شنود. با خودش زمزمه می کند: ای کاش زودتر سال بعد برسد... دلم برای کربلا تنگ شده! و اینگونه، کالسکه کوچک ما به خوش بخت ترین کالسکه دنیا تبدیل شد. پایان نویسنده: عابدین عادل زاده @mah_mehr_com👈عضویت
کانال قصه های کودکانهمن امام حسن (ع) را دوست دارم _صدای کل کتاب_377654-mc.mp3
زمان: حجم: 13.84M
🌃 قصه شب 🌃 🖤 من امام حسن( ع)را دوست دارم 🍃با ولادت امام حسن (علیه‌السلام) ولایت و امامت شکل تازه‌ای به خود گرفت و سلسله‌‌‌ی امامت با ولایت ایشان ادامه پیدا کرد. 🔹امام حسن (ع) از نظر چهره به‌‌‌قدری باشکوه بود که نوشته‌‌‌اند بعد از رسول خدا (ص) هیچ‌کس همچون ایشان چهره‌‌‌ی شکوهمندی نداشت. 🔹امام حسن (ع) دو بار همه‌‌‌ی اموالشان را بین نیازمندان تقسیم کردند و سه بار نیز اموالشان را دو قسمت کردند؛ نصف آن را برای خودشان نگه داشتند و نصف دیگر را هدیه دادند. 🌸🌸🖤🌸🌸 @mah_mehr_com👈عضویت
🌼هم بازی کودکان بچه ها در کوچه مشغول بازی بودند. در کوچه ای که نزدیک خانه ی یک شخصیت خیلی مهم بود . صاحب آن خانه هم یک انسان مقدس و هم یک سردار شجاع بود . ایشان سرداری بودند که با شمشیر تیزشان با انسان های خیلی بد مقابله کرده بودند و از انسان های مؤمن و مظلوم و بی گناه دفاع کرده بودند. با وجود این همه قدرت ، کسی از ایشان نمی ترسید ؛ چون آن قدر مهربان بودند که حتّی گاهی در کوچه، با بچه ها هم بازی می شدند. یک روز که از کوچه رد می شدند، بچه ها به سمت ایشان دویدند و جلوی ایشان را گرفتند و از ایشان دعوت کردند که با آن ها بازی کنند . آن آقا مثل ماه لبخندی زدند و وارد بازی بچه ها شدند.بچه ها می خواستند از ایشان پذیرایی کنند .سفره ی غذایی انداختند و تعارف کردند . در سفره ی بچه ها فقط یک خورده نان بود که خیلی هم تازه نبود . امّا آقای بزرگوار ، خیلی با ادب ، و با کمال میل سر سفره ی بچه ها نشستند و مقداری از نان ها را خوردند . بعد به بچه ها گفتند : حالا من از شما دعوت می کنم که به خانه ی من بیایید و مهمان من باشید .بچه ها هورا کشیدند و دنبال ایشان به راه افتادند ... منبع : اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج۱۱، ص ۱۹۸ - طراح : آستان قدس رضوی. @mah_mehr_com👈عضویت
🌼 مهمان ویژه یک شب، مردی به نام «نحریر» با چهره‌ای جدی به خانه آمد. همسرش، که زنی مهربان بود، متوجه نگرانی او شد. نحریر گفت: «فردا صبح باید کار بسیار سختی انجام دهم. خلیفه به من دستور داده که مردی به نام «ابومحمد» را به قفس حیوانات وحشی بیندازم.» زن با شنیدن این حرف قلبش به تپش افتاد. او می‌دانست ابومحمد، مردی نیکوکار و از خاندان پیامبر است. با نگرانی گفت: «نه! این کار را نکن. او مرد خوبی است. از خدا بترس!» اما نحریر فقط گفت: «دستور، دستور است. من باید این کار را انجام دهم.» و بعد به رختخواب رفت و به خواب رفت. زن تمام شب بیدار ماند و فکر کرد. او در اتاق کوچکی که مهمان ویژهشان در آن بود، صدای نجوای آرام و دعای او را می‌شنید. قلبش برایش می‌سوخت. چگونه می‌توانست به او کمک کند؟ صبح شد. نحریر، ابومحمد را به سوی باغ وحش برد. زن با دلشوره به دنبال آنان رفت. وقتی به قفس حیوانات وحشی رسیدند، نحریر در قفس را باز کرد. شیرها و ببرها با چشمانی درخشان به آنجا خیره شده بودند. ابومحمد، با آرامش عجیبی قدم به داخل قفس گذاشت. او به جای ترسیدن، روی زمین نشست و شروع به خواندن نماز کرد. اتفاق شگفت‌انگیزی افتاد! حیوانات وحشی، به جای حمله کردن، آرام آرام دور او حلقه زدند. مانند نگهبانانی مهربان، در سکوت به او نگاه می‌کردند. گویی او را دوست خود می‌دانستند. نحریر که این صحنه را دید، چشم‌هایش از تعجب گرد شد. او حالا فهمیده بود که ابومحمد، مردی معمولی نیست. زن که از پشت دیوار قایم شده بود، با خوشحالی آهی کشید. او دید که پرتوهای خورشید از لابه‌لای شاخه‌های درختان به داخل قفس می‌تابد و گویی تمام قفس را نورانی کرده است. انگار خورشید به آنجا آمده بود تا از مهمان ویژه محافظت کند. نحریر شرمنده شد. او فهمیده بود که کارش اشتباه بوده است. درِ قفس را باز کرد و با احترام از ابومحمد خواست تا بیرون بیاید. ابومحمد با لبخندی مهربان از قفس بیرون آمد. او به نحریر و همسرش نگاه کرد و برایشان دعای خیر گفت. از آن روز به بعد، نحریر قول داد که همیشه به ندای قلبش که به او می‌گوید کار درست کدام است، گوش دهد. بازنویسی: روایتی از اصول کافی @mah_mehr_com👈عضویت
کوزه ی آرزوکوزه ی آرزو - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 4.42M
🔸قصه کوزه ی آرزو یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 @mah_mehr_com👈عضویت
🌸 نورا و کفش‌های گلی 🌼توضیحات: تصویری ، پی دی اف 🍃نویسنده:زهرا دهقانی 🌼قصه در مطلب بعدی 👇
داستان zd.pdf
حجم: 11.41M
🌸 نورا و کفش‌های گلی 🌼توضیحات: تصویری ، پی دی اف 🌸🌸🌼🌸🌸 @mah_mehr_com👈عضویت