انتظار خانوادهها از بچههاشون 😄
ماه مهر
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمریست به دنبال توأم، نیست نشانی
ای خوبتر از خوبتر از خوب، کجایی💚
#یاصاحبالزمان
@mah_mehr_com
⭕️•ماشین خرج دارد ولی باز ما میخریم!
•مهمانی دادن خیلی خرج دارد ولی ما مهمانی میدهیم!
•مسافرت رفتن خرج دارد ولی ما خرج میکنیم و میرویم!
•عروسی رفتن کلـی خرج آرایشگاه و لباس و... دارد ولی ما خرج میکنیم و میرویم!
•و دهها کار دیگر که معمولا زودگذر و سودمندی آنها یا بسیار کم است یا با سودی کوتاه و بی ثبات همراه هستند، ولی در این موارد خرج میکنیم!
❌اما نوبت به بچه دارشدن که میرسد میگوییم نه، بچه خرج دارد!
درحالی که بچه نه تنها رزق خودش را با خودش میاره، بلکه برای ما سرمایهای ماندگار است که شاید الان این حقیقت را درک نکنیم!
#فرزندآوری
@mah_mehr_com
✅چند راهکار عملی برای مواجهه با #کودک بد غذا:
✍️ اول از همه سعی کنید نمونه خوبی برای فرزندتان باشید. کودکان رفتار بزرگترها را تقلید میکنند.
مقاومت کردن در برابر کودک زمانی که بر خوردن غذای ناسالم و یا هلههوله پافشاری میکند کار بسیار دشواری است. اما نتایج ارزشمندی دارد.
برای خوردن غذا با کودک خود چانه نزنید. غذا را برایش آماده کنید و جلویش بگذارید و او را رها کنید تا بخورد و اگر هم نخورد به او اجازه دهید که گرسنگی خود را تحمل کند.
تا حد امکان شرایطی را فراهم کنید و اجازه دهید که کودک شما در آشپزخانه در امور آشپزی تا جایی که مناسب سن و توانایی اوست به شما کمک کند. اینکار علاوه بر سرگرمی و تقویت مهارتهای کودک انگیزه و علاقه او را به غذا خوردن بیشتر میکند.
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انرژی_مثبت
تصاویری جالب و دیدنی از اوج خلاقیت بچه ها در بازی قایم موشک😂😍
@mah_mehr_com
از این چراغ خواب ها تو خونه همه بود . من یه بار شکستمش اون گل داخل شو دربیارم😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش اریگامی
#ایده_آموزشی 💎
خلاقیت😍😍👌
🎨🎉👌🏽🌞🌜
┄┅┄✶🎨🎨🎨✶┄┅┄
#فوروارد_یادت_نره
@mah_mehr_com
🟩درختی را که غیر از فصل بار بدهد باید از ریشه در آورد .
🔹روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
🔹شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .
باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
🔹از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند :
🔻 درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد .
#درخت #فصل #بار
@mah_mehr_com
هدایت شده از امام زمان و من
#حدیث
برای عضویت در کانال #امام_زمان_و_من کلیک کنید.👇
@emamezaman_va_man
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
هدایت شده از امام زمان و من
#رنگ_آمیزی
برای عضویت در کانال #امام_زمان_و_من کلیک کنید.👇
@emamezaman_va_man
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
هدایت شده از امام زمان و من
#نقاشی
ایده بگیرید🌸
برای عضویت در کانال #امام_زمان_و_من کلیک کنید.👇
@emamezaman_va_man
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
🌈#اگر می خواهی فرزندی خوش اخلاق تربیت کنید که در آینده با دیگران خوش برخورد باشد.مقابل او با همسرتان و دیگران خوش رفتاری کنید تا او با مشاهده ای که از رفتارتان می کند از شما بیاموزد.
#دکتر_فرهنگ_هلاکویی
#انتشارات_باهدف
ماه مهر
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️نوبتی هم که باشه نوبت دیدن کارتونه
🤩🤩🤩🤩
◽#کارتون مهارتهای زندگی
▫️این قسمت: درس خوندن به چه دردی میخوره؟😊
✅ @mah_mehr_com
#قصه_کودکانه
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند
گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت.
گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد.
آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید.
صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید»
و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم»
خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود.
او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت.
گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.»
گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!»
مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم»
گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد.
عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد.
گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم»
عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم»
گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود.
گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد»
تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم»
غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود.
آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد.
غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند»
گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود.
خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.»
گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی»
گردنبند درخشان و درخشان تر شد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@mah_mehr_com