eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.3هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
139 فایل
ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی 😌💖 تبلیغاتمون 🤍 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون 🌱 https://eitaa.com/mahakkkkmaannn گروه دخترانه ماهک 🌙 https://eitaa.com/joinchat/1885996099Cdbc403c584 مدیر ☕️ @Mobina_87b | @H0_art
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبح بخیر
خیزید‌و‌خز‌آرید‌کہ‌هنگـٰام‌خزانست🍁!
.🍁🧡.
ـ ــ مارا نوکران ِ حسن '؏' آفریدھ‌اند 🌿 .
چطورین این اول پاییزیه؟!🙃 دیگه رسما پاییز و سال تحصیلی جدید و شش ماه دوم سال شروع شد☺️😁🐻 به دوست دارانش تبریک میگیم🤓 اماده بشید که شش ماه دیگه باید دعای تحویل سال خونده بشه😂🚶‍♀ به همین سرعت🙂💔
پایـیز دستـم را مۍگیرد و مرا بہ باغ هاۍِ انار مۍبرد،انار ها را مۍچینـےو دردامنم‌میریزۍ چهره‌ام چون‌روۍِ انـار گلگون است غرق در عشق بازۍِ پاییز و انـارم كِ دسـتـت به سـویـم مۍ‌آید بوۍِ انار می‌دهند دسـتانت ^.^🧡 .
سھمِ بـاد وَ بـاران‌َند ؛ برگ و شاخہ‌هاۍِ خشك ! آبروۍِ پایـیزند ؛ این انارهاۍِ سُرخ . ♥️
همسایه جان بشیم ۴۸۸ تا هم پرداخت هم رمان جدید میزارما✨ <♡><♡>: https://eitaa.com/joinchat/2249261225Ccc05872546
یه‌جوری‌امسال‌تلاش‌کن:) که‌همیشه‌بگی‌ماجرا‌ازون‌سالی‌شروع‌شدکه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 از زبان مجید . خیلی خوشحال بودم از اینکه این ایام میتونستم هر روز مینا رو ببینم.. شاید یه جورایی این روزا برآورده شدن دعاهام بود حس میکردم یه فرصت بزرگی جلوم قرار گرفته برای نشون دادن حسم به مینا.. شب تا صبح داشتم فکر میکردم فردا چیکار کنم و چی بگم که بیشتر به چشم مینا بیام.. تا صبح پلک رو هم نزاشتم و دل دل میکردم صبح بشه و زودتر بریم کمک خاله اینا.. بعد از اذان چشامو بستم نفهمیدم چقدر شد که پاشدم و دیدم ساعت 8 صبحه... رفتن بیرون دیدم هنوز مامانم خوابیده حوصله ی دوباره خوابیدن نداشتم.. رفتم 5 تا نون خریدم و چند کیلو حلیم که ببریم پیش خانه و همونجا صبحونه بخوریم.. اخه خاله به مامانم گفته بود فردا زودتر بیاین که کارتموم بشه.. . اروم در و باز کردم و رفتم تو خونه که مامانم بیدار نشه که دیدم توی آشپزخونست و داره چایی گرم میکنه. -اااا تو بیرون بودی؟! فک کردم تو اتاقت خوابیدی -نه رفتم نون خریدم -حالا چرا اینقدر زیاد -برا خاله اینام هست دیگه ☺️ -دستت درد نکنه...حلیمم خریدی که -اره مامان...نمیشد دست خالی بریم که حالا شما هم برو اماده شو که بریم همونجا صبحونه بخوریم -تو صبحونتو بخور -چرا؟؟ میریم همونجا دیگه -نه...نمیشه..امروز تنها میرم -چرا اخه مامان.چی شده مگه ؟ -خاله گفت مینا میخواد گردگیری کنه سختشه با چادر...بعد تو هم بین خانما بیای اخه چیکار کنی اخه؟ -خود مینا اینو گفته؟! نمیدونم ولی خالت به من اینطوری گفت، -باشه مامان...شما برو...حلیمم ببر من همین نون و پنیر میخورم..⁦ . مامان رفت و من موندم و آرزوهایی که داشت رو سرم اوار میشد حرفهایی که مثل رسوب تو گلوم مونده بود و نمیشد قورتش داد نگاهم به نون روی سفره افتاد.. چقدر دنیا عجیبه... وقت خریدن این نون چه حسی داشتم الان چه حسی . یه دقیقه تمام اتفاق ها مثل برق از ذهنم گذشت... داداش گفتناش بی محلیاش... جوابای یه کلمه ایش ولی چرا منو دوست نداره؟! شاید چون شغل ندارم اخه من تازه دانشجو هستم شاید چون مستقل نیستم... شایدم به خاطر اینکه قدم بلند نیست اره...شاید همینه.. اخه مینا تقریبا دختر قد بلندی بود... تا حالا به این توجه نکرده بودم که من ازش بلندترم یا نه سریع رفتم سراغ هاردم و عکسهای عید پارسال که اومده بودن خونمون رو نگاه کردم ... یه عکس کنار در پذیراییمون گرفته بودن... روی عکس زوم کردم تا ببینم قد مینا تا کجای در و خودمم رفتم کنار همون در و دیدم تقریبا هم قد بودیم و من شاید چند سانتی بلندتر بودم .. . پس چرا دوستم نداره