#قسمت_صد_و_دوازدهم_او_را 🌹
یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم.
بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم
چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم.
نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم
-خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!
-حالم خوب نبود زهرا. ببخشید😔
-فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
-اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
-دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست.
تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!😭😭😭
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭
به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم!
به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم.
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم.
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه.
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود😔
و این آزارم میداد!
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
استرس عجیبی گرفته بودم.
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-خوبی ترنم؟چه خبر؟
-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟یعنی بهشون گفتی..
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ... 😊
زهرا هم با من خندید.
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کسو..
و یاد سجاد افتادم!❤️
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع ا
#قسمت_پایانی_او_را🌹
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟
-نه. نمیدونم !زهرا؟
-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!
-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم😔❤️
-دیگه خبری نیست....
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یهچیز.
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد.
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-آخرین شب؟
-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!😭
من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟
-چرا اونجا؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!
-خب میرم معراج!
-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد.
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد😭
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم.
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"😔
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ.
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
#او_را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری
و
سجاد صبوری!
برای رمان "او را..."
خیلی ها پرسیدن که این رمان بر اساس واقعیته یا نه!؟
ببینید شاید این رمان واقعی نباشه،
اما شخصیت های این داستان در اطراف ما زیاد هستن.
تمام جوون هایی که بیراهه میرن،میتونن یه ترنم باشن که با پیدا کردن راه،
زندگیشون رو تغییر بدن.
یا یه مرجان باشن که با لجبازی....!! 😔
بنده سعی کردم این رمان چیزی بین واقعیت و تخیل باشه.
البته اکثرش واقعیه.
شخصیت مرجان،شخصیت عرشیا و ترنم،وجود خارجی دارن و بنده این اشخاص رو با خیال خودم نساختم!
اما همه ی اتفاقات و نوع چینش داستان،واقعیت نداشت
ٍٍٍٍ9 نشانه پیشرفت:!🐈💗
╰───── • ◆ • ─────╯
-به قضاوت ها اهمیت نمیدی-🦋✨
-هدف و برنامه ریزی داری-✨
-برای خود آگاهی وقت میزاری-🌝🌿
-از منطقه امنت بیرون اومدی-😐✨
-چالش ها رو یه فرصت میدونی-🫐🥺
-به دنبال یادگیری هستی-🪅✨
-هوشمندانه تلاش میکنی-🤍
-وابسته ات به دیگران رو به حداقل رسوندی-👼🏻🤎
-خودت رو قربانی نمیدونی-🤦🏻♀🌿
‹ایده تزئین اتاق🌸🍉›
╰───── • ◆ • ─────╯
• تم مناسب برای اتاقت پیدا کن🦋🍒
• وسایلی که میخواید باهاش اتاقتون رو تزئین کنید سعی کنید رنگای پاستیلی باشه💛🥨
• برچسب های خوشگل بگیرید و روی دیوارتون خیلی مرتب بچسبونید🍄✨
• پنجره اتاقتون رو تمیز کنید🍥☘️
• آویز تزئینی سفارش بدید و با پونزهای رنگی به دیوار اتاقتون بزنید🍦🌱
• تابلوهای کوچیک بزنید به اتاقتون ولی خیلی زیاد نباش
حقایق جالب . .🌼🌧
╰───── • ◆ • ─────╯
-وقتی کتاب میخونیم مغزمون فیلم میسازه .🚴🏻♀🫔.
-غذاهای تند عمر انسان رو بیشتر میکنه .🐢.
-زبون میتونه چاق و بزرگ بشه .✂️🏺.
-بادوم زمینی اجیل نیست جزو حبوبات هست .🥛💕.
-انگور داخل ماکروفر منفجر میشه .🧘🏻♀🥤.
-قهوه نسکافه جفتشون قهوه ان فقط نسکافه اسمه شرکته .🍶🌸.
چپ دستا ۳ سال زودتر از راست دستا میمیرن .👼🏻.⤶
「☕️」
قهوه خورا کجان؟!😎
یه دوراهی جذاب؛نوتلا یا قهوه؟!😋🍫