#لجبازی_نکن
صدوبیست
-خونه کسی نیست میری که چی ها؟
-داد نزن میفهمی؟
-نه نمیفهمم گمشو خونه ننه جونت
تا خواستم چی زی بگم قطع کرد پسره بز، احمق. به دلی گفتم برسونتم اونجا کلی خرید کرده
بودیم خدا رو شکر همه چیم تکمیل شد.
وارد خونه که شدم مامان جون فقط تو حال بود.
-سالم مامان جون خوبی؟
باشنیدن صدام لبخند زنون برگشت سمتم رفتم بغلش کردم، اونم گونه هام وبوسید.
-سالم عزیزم خوش اومدی حالت خوبه؟
-آره با دیدن شما خوبتر شدم
-خدارو شکر
-بقیه کجان؟
-هیراد و رهام وسنا تو اتاق هستن. مامان وباباتم رفتن بیرون.
-اها باشه من برم پیش بچه ها.
وسایل هام رو گوشه ای گذاشتم ورفتم اتاق پیش بچه ها
-سالم من اومدم
-سالم رهاجون
-سالم سنا خوبی گلی-آره
هیراد اخم کرده بود. رهامم که کال شوت بود. رفتم نشستم رو تخت کنار هیراد. رهام رو صندلی
کامپیوتر نشسته بود. سنا هم نشست پایین تخت. روبه
همه کردم و....
-بچه ها من کیک سفارش دادم برای شب به آرتین زنگ زدم گفتم شب بیاد اینجا
هیراد برگشت سمتم وبا همون اخمگفت....
-چقدر باهوش تنهایی فکر کردی؟
-تیکه می ندازی؟
-کی؟من؟ نه
-خوبه پس پاشین بریم سر وقت کارا
خودم زودتر بلندشدم، و عزم رفتن کردم که هیراد مچم رو گرفت
-تو می مونی کارت دارم.
-اوم باشه
همه رفتن بیرون. در اتاق که بسته شد....
-میشه بگی چرا اینقدر دیر کردی ؟
-چون خرید بودم
-چرا اون همه پول برداشتی؟
از این حرفش ناراحت شدم. واقعا انتظار چنین چیزی رو نداشتم.
#لجبازی_نکن
صدوبیستویکم
-هه دم.
-من منظورم این نبود.
-هر چی که بود نگرانش نباش
همه حرفام رو با تمسخر می گفتم که بفهمه. فشار دستش رو روی م چم بیشتر کرد. با اینکه درد
داشت اما صدام در نیومد.
-میگم من چنین چیزی نگفتم. فقط خواستم بدونم چرا.....
پریدم میون کالمش
- چرا چی؟ها؟ ولم کن می خوام برم دیگه خستم کردی هی باز جویی می کنی انگار من کار خالف
کردم.
-ولت نمی کنم. فهمیدی پس بهتر خفه شی
-آره من همیشه باید خفه شم. من حق......
-رها خواهش می کنم دیگه این حرفا رو نزن خواهش می کنم. من منظوری نداشتم از حرفام.
به چشماش نگاه کردم پشیمون بودن. منم زیاده روی کرده بودم.
-باشه منم متاسفم
-مغرور خانوم یه وقت نگی معذرت می خوام!؟
-چه فرقی داره؟
-هیچیبا به صدا در اومدن در اتاق ازهیراد جدا شدم. و رفتم بیرون سنا پشت در بود.
-می گماچرا لپات سرخ شدن؟
-من؟
-نه با اون دیوار پشت سرتم! تو به دل نگیر.
ته خنده ای کردم.
-از دست تو منو دست میندازی؟
-نه تو رو پا میندازم
-بس که پرو شدی
-میگم رهامیخوام یه چیزایی بهت بگم.
-بگو
-اینجا واالن که نمیشه. باشه بعدا.
-باشه. راجب چیه؟
-راجب خودم و رهام و...
-و کی؟
با صدا شدنم توسط مادر جون حرفم نصفه موند
-بریم حاال بعدا حرف می زنیم.
-باشه
#لجبازی_نکن
صدوبیستودو
بود.
ساعت هفت شب شده بود که عمو وزن عمو با مامان وبابا اومدن.
-وا یاسر چرا برقا نیست !؟
رهام کلید برق و زد و....
-سوپرایز!
همه دست ز دن وصدای جیغ وداد مون به جای اینکه پدر و مادرامون رو شکه کنه بی هوششون
کرد.!
-روزتون مبارک.
-قربونت بشم دخترم، دستتون درد نکنه بچه ها.
رفتم مامان رو بغل کردم وصورتش رو بوسیدم.
بعدش زن عمو رو بغل کردم وبهش تبریک گفتم. بعد من بقیه بچه ها شروع کردند.
بیا حاال بساط ماچ وبوسه راه انداختن.
-خب نوبتیم باشه نوبت کادو هاست!
-بله بفرمایید پشت میز خانوم های محترم. مادرجون بزارید کمکتون کنم.
-دستت درد نکنه مادر .
زن عمو ومامان وننه پشت میز ایستادند ماهم کیک رو آوردیم و اونا باهم بریدند . بعد از گرفتن
عکس همه شروع کردند دادن کادو.
اول بابام-تش نمیدونستم روز زنه ولی این پول و قبول کن
من که چیزی برات نگرفتم راسی.
-باز همین که پولم دادی کافیه!
همه به حرف مامان خندیدند. عمو هم برای زن عمو گوشواره گرفته بود.
آرتین:خب مامان گلم بفرما کادوت. ولی قبلش زیر لفظی می خوام.
-هن؟ احیانا اون برای عروس نیست؟
-شما ساکت
- . وا
عجب بشریست این بچه.
کادوی آرتین یه مانتو بود. مال رهام...
-ببین مامان جون هفته پیش چای ساز تو سوزوندم برات چای ساز خریدم.
-خاک تو سرت
-شما ساکت
-اِ چرا همتون میگین من ساکت شم؟
دیگه چیزی نگفتم. نوبت کادوی من بود.
-این مال من و هیراده ناقابله مامان جون.
-نیازی نبود عزیزم.
-این برای مامان جون و زن عموی گلم..
#لجبازی_نکن
صدوبیستوسه
برای ننه یه دامن گل گلی گرفتم برای زن عمو هم یه شاخ گل و روسری
باالخره همه کادو دادند و کیک هم که سرو شد.
شام هم که کوفت کردیم. بزرگان رفتند خونه هاشون. (عمو اینا و مامان اینا و ننه جون بیچاره رو
هم دکش کردیم خونه ما)
رفتم پیش سنا که روی مبل داشت تلوزیون می دید.
-سنا میخواستی حرف بزنیم! چیزی شده؟
خودش رو کمی تکون داد و رو کرد سمتم
- رها من چند وقتیه که.... خب راستش یه مدته که حالت تهوع دارم. مامان جون هی می پرسه
چته؟ منم گفتم مسموم شدم ولی میدونی....
-نکنه .......؟
-آره فک کنم که حامله ام. رها پس رهام کی میاد خواستگاری ؟ وقتی که من شکمم بزرگ شد؟
- .من خیلی شکه شدم. نمی دونم چی بگم رهام میدونه؟
-نه بهش نگفتم.
-می خوای صداش کنم بهش بگیم باالخره اون پدرشه.
-نمیدونم از عکش العمل هیراد می ترسم
-نگران نباش من پشتتم وایستا.
- ،رهااااامم هیراد
-چرا داد میزنی اومدیم-چیه؟ چی شده؟
-بشینید باید حرف بزنیم.
جفتشون نشستن رو مبل رو کردم سمتشون و با کمی استرسی که داشتم شروع کردم صحبت
کردن.
- ببینید بچه ها می خوام یه چیزی بگم ولی قول بدید آروم باشید.
-سنا... خب اون حاملست.
-چی؟
-گفتم آروم باش رهام. باید زودتر به مامان بابا بگیم بیان خواستگاری .
- چند ماهشه؟
از این آرامش هیراد می ترسیدم چون اون وقتی ساکت بشه یکدفعه میترکه. و طوفان به پا
میشه.
-چند ماهته؟
-نمیدونم فک کنم دو یا سه هفته.
-من فردا با بابا اینا حرف میزنم.
-یعنی من دارم بابا میشم!؟ وای چه حس خوبی.
-خفه شو من نمیزارم اون بچه به دنیا بیاد
#لجبازی_نکن
صدوبیستوچهار
از حرفش شکه شدیم. یعنی هیراد میخواد بچه سنا رو سقط کنه؟
-اما هیراد اون یه بچست چطور دلت میاد؟
- خواهر منم بچست اون فقط۱۹سالشه
-خب باشه االن مادر۱۵ ساله هم داریم. دلیلی نمیشه که.
-هرچی من نمیزارم. بعدم رهام هنوز از پس سناهم بر نیومده بعد میخواد بچه بزرگ کنه؟
-داداش تو چی فکر کردی؟ که من نمیتونم؟
-همین که گفتم.
بعدم بلندشد رفت.
-حاال چیکار کنیم؟
-اِ سنا چرا گریه میکنی عزیزم؟
- .همش تقصیر رهامزندگیم رو خراب کرد.
رهام- من معذرت میخوام ولی من تنهات نمیزارم.
رهامم رفت. ای بابا تا میگم همه چیز درست شده میبینم که یه مشکله دیگه هست.
-گریه نکن دختر. تو این بچه رو میخوای؟
سرش رو از روی شونه ام بلند کرد دست گذاشت رو شکمش. لبخند بی جونی زد وگفت
- انگاریدارم بهش عادت میکنم.
-پس میخوایش. من دارم عمه میشم. ای جون چه بامزه. باید شبیه من بشه گفته باشم.میون گریه خندید و گفت باشه میره بخوابه منم رفتم اتاق.
توفکر بودم که چجوری هیراد رو راضی کنم.
داخل که شدم دیدم، با باال تنه لخت دراز کشیده و آرنجش رو گذاشته روچشماش.
منم لباسم رو در آوردم زیرش یه تاپ داشتم. رفتم کنارش دراز کشیدم. دستم رو حائل کردم زیر
سرم و نگاهش کردم.
-اونجوری نگاه نکن.
-مگه میبینی؟
-حتما میبینم که میگم.
-چرا؟
-چی چرا؟
-مگه من چجوری نگات میکنم؟
-.....
-لطفا.
-نه
-هیراد.
-نه
-بخاطر من.
-نه