#او_را
#پارت_چهارم 🌈
بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود ...
❤️ من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم ...
اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده
و تنها همدمم بود 💕
حتی بیشتر از خودم به فکرم بود ...
یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه
هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب ... 😴
- ترنم خوشگلم!
پاشو بیا شام بخوریم ...
پاشو مامانم ...
- مامان بدنم درد میکنه
بذار بخوابم ، میل ندارم. نمیخورم.
- ترنم خسته ام ، حال حرف زدن ندارم .پاشو بریم...
- مامانمممم.....
شب بخیر👋
صدای کوبیدن در ، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم... 😴
فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم.
حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم.
از باشگاه ، کلاس ها ، دانشگاه و ...
خوب میشدم یا نه ، به هرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم.
#رمان_مذهبی #رمان
#او_را
#پارت_پنجم 🌈
حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم.
امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،
ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.
📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،
انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم 💕
یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود ، باهاش قرار گذاشتم 👭
به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت ، ریمل و خط چشم کشیدم
و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄👌
مانتوی جلو باز سفیدمو
با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم
و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم 👌
موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم 😘
سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد.
البته خیلی هم بدم نمیومد 😉
اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه!
چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش
اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️
حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست،
رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد 🚫
بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه (که یکی از دخترای کلاس و #چادری بود) رو شنیدم.👂
- ترنم!
برگشتم سمتش،
- بله؟
- ببخشید ، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟
- برای چی؟ 😳
- کارت دارم عزیزم 😊
- منو؟؟ 😳
چیزه ... یکم عجله دارم آخه ...
- زیاد طول نمیکشه.
- آخه با دوستم قرار دارم.
پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت ، حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه.
- باشه عزیزم. ممنون
سوار شد و راه افتادیم... 🚗
- خب؟
گفتی کارم داری ...؟
-اره 😊
برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟
- نه لطفاً برو سر اصل مطلب
- باشه ، میگم ...
حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟
- جان؟؟ منظورت چیه؟؟
- حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟
- خدا؟ چه نعمتی؟؟ 😳
- بابا همین زیباییتو میگم دیگه.
اینجوری که میای بیرون ، هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه ... 🔞
- گفتم برو سر اصل مطلب!
- تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟
-خخخخخه ، آهااااان ...
خب عزیزم توهم یکم به خودت برس
به توهم نگاه کنن!
حسودی نداره که!! 😀
- حسودی؟؟
نه حسادت نمیکنم.
- چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچکس نبینتت بعدم اینجوری حسودی کنی😂
- من میگم این کار تو گناهه! هم خودت به گناه میفتی ، هم بقیه
حتی استاد حواسش به توئه ، نه به درس!!
- سمانه جان نطقت تموم شد بگو پیادت کنم.
- باور کن من خیرتو میخوام ترنم ...
تو دختر سالمی هستی ، نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!
ماشینو نگه داشتم
- گمشو پایین 😠
- چی؟مگه چی گفتم؟ 😐
- گفتم خفه شو و گمشو پایین ... 😡
هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره ...
سری به نشونه تاسف نشون داد و پیاده شد.
همینجور که فحشش میدادم پیاده شدم
و تا دور نشده صندلی ای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد 🚫🚫😡
#رمان_مذهبی #رمان
#او_را
#پارت_ششم 🌈
از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.
احساس می کردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان 😒
اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم 😏
با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه 😠
اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم ...
تا برسم جلو خونه مرجان ، یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.
- الو مرجان
- ترنم رسیدی؟
- اره ، بیا بریم زود. سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما
- اه اه اه تو چرا اینقدر فعالی؟؟ استراحتم میکنی؟
اصلا تو خسته هم میشی؟؟
- مرجان جان! میشه بیشتر از این زر نزنی؟
حوصله ندارم. زود بیا بریم
-بابا من هنوز حاضر نیستم ، چرا اینقدر زود رسیدی؟
بیا تو تا حاضر شم
- مرجااااان ... من صبح به تو زنگ زدمممممم 😠
تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟
- تو دوباره وحشی شدی؟
تیر و ترکشتم که فقط منو میگیره.
حالا اون سعید ایکبیری بود ، کلی هم قربون صدقه ریخت نکبتش میرفتی 😏
- مرجان ببر صداتو
میای یا برم؟؟
- ترنم من آخه آرایش ندارم ...
- خب همونجوری بیا
- چی؟!😳 بدون آرایش 😱؟؟
نمیام. یا بیا بالا یا برو
من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمیذارم!!
- ااااه...امروز هرکی به من میرسه یه تختش کمه ...
درو بزن اومدم بالا ...
مرجانم یکی بود لنگه خودم.
از لحاظ ظاهر و خانواده و ...
فقط فرقمون این بود که پدر مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود.
پدر مادر من اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که منو ول کرده بودن به حال خودم.
البته من تک فرزند بودم ...
ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد.
مادری که فقط به فکر قر و فر خودش بود و توی یه سالن ، آرایشگری میکرد.
رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان ، زدم زیر خنده 😂
- زهرمار .... به چی میخندی؟
- انصافاً حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون 😂
خیلی اینجوری ضایعی ...
-خیلی ...
حالا مثلاً خودت بی آرایش خوشگلی؟؟
- معلومه که خوششششگلم
- عه؟ پس چرا شبیه بوم نقاشی میکنی خودتو؟ 😒
- دلم میخوادددد 😐
باکلی معذرت خواهی و ادا اطوار از دلش درآوردم.
#رمان_مذهبی #رمان
چیزاییکہبرایمدرستبہدردمیخورھ🤝✨