ــ شاهتوتهاي درخت، رسیدھاند.
سرخۍشان کوچکترها را بہ وجد
آورده. دست بالا مۍبرند، پا بالاتر
مۍگذارند تا مزھ بزرگترین شـاه
توت را زیر زبانشـٰان نگھ دارند.
رنگ زردِ زردآلـو و تلألـو خورشید
چشم را مۍزَند قطرھ کوچك آب
کنارِ درخت شبنم زده، دارکوبي بر
تنہ قرص درخت مۍکوبد .. عصر
تابستان استـ و هندوانہ در حوض،
کنار ماهـۍها .. آفتـاب با چنگ و
دندان بھ درون پنجـرههای رنگـۍ
خانه میتابد. چقدر مهر پروردگار
جریان دارد
^^
لذّت بَرید .🍉🍈
ــ ـــــ
تابستان است از بین برگ و شاخہهاي
درختانِ آلو، رایحھۍ ملایم نور ریشه
کردہاست و کودکان نورسیدهي سیب
را مۍبینم. آوازشورِ پرندگان را، لمس
مادرانھی گلبرگ به دستِ باد .. بازیِ
سنجاقك، جست و گریز شاپرڬ و تَقَلا
درجنبش وزغ، کندوی زنبورهای عسل
را در چشمان خود میبینم و دستم را
رها مۍکنم .. تا پَر، باز کنم.
حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی
حالا که بستم بار سفر از این دنیا اومدی
عمو عباس و نیاوردی چرا تنها اومدی
بابایی
خیال کردی قهرم حالا اومدی با سر آشتی
نمی گی چرا رفتی و ما رو تنها گذاشتی
عزیزم
بابائی بابایی بابایی بابایی
بابائی بابایی بابایی بابایی
از غصه پرم
خیلی از نبودن داداش علی اصغر دلخورم
عمو عباسم نباشه من همش سیلی می خورم
افتادم روی زمین ولی نیفتاده چادرم
بابایی
رقیه بمیره که بالا یه ابروت کبوده
مگه گریه کردی که اینجور سر و روت کبوده
عزیزم
بابائی بابایی بابایی بابایی
بابائی بابایی بابایی بابایی
#شهادت
#مدافع_عشق
#پارت_ششم 🌈
سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده.
#تو مسوولـــــــــــــــے
آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم….
_ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری
_ علیڪم السلام!…بفرمایید
خشڪ میشوم …سلام نڪرده بودم!
#چقدخنگم…
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم…
یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود…
چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری…
_ آخ آخ…
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی…
_ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل
_ تروخدا ببخشید!…الان خوبید؟…
ببینم پاتونو!….
بازهم به پیشانـےمیڪوبم!#چراچرت_میگی_عاخه
باخجالت سمت درحسینیه میدوم.
صدایت را ازپشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده!…
لب میگزم وبرمیگردم سمتت…
لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب…
_ اینو جاگذاشتید…
نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم…
ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے..
همه وجودم میشود استشمام عطرت…
چقدر آرام است….#یاس_نگاهت….
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود…
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از#توبگیرم…
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم..
زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد.
تپه های خاڪـے…
و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است.
پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے:
#ازهرچه_ڪه_دم_زدیم….آنهادیدند
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم…
اما…
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرانداشتی…انهم درآن خلوت..
ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و…
ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے.
سرجا خشڪم میزند#افتاد!!…
پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم…
_ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!…
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم…
میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے…
تمام لباست خاڪـےاست…
وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای…
فڪرخنده داری میڪنم#یعنی_ازدردگریه_میکنه!!
اما…تو… حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست…علت دارد…علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم…
سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی…
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..#هنوزکمی_میلنگد…
تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم…
_ اقای هاشمی….اقا #سید… یکلحظه نرید…
تروخدا…
باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره….
دستتون طوریش شد؟؟…
اقای هاشمی باشمام…
اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر#صدای من راحت شوی…
محڪم به پیشانـےمیڪوبم…
#یعنیا_خرابکارترازتوهست_عاخه؟؟؟
#چقدعاخه_بےعرضههههه
انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی…
#چقدرعجیبـے…
یانه…
#تودرستی..
ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که…
دراصل چقدر من #عجیبم….
#رمان #رمان_مذهبی