eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @H0_art ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ شاه‌‌توت‌هاي درخت، رسیدھ‌‌اند. سرخۍشان کوچک‌ترها را بہ وجد آورده. دست بالا مۍبرند، پا بالاتر مۍگذارند تا مزھ بزرگ‌ترین شـاه‌ توت را زیر زبان‌شـٰان نگھ دارند. رنگ زردِ زردآلـو و تلألـو خورشید چشم را مۍزَند قطرھ کوچك آب کنارِ درخت شبنم زده، دارکوبي بر تنہ قرص درخت مۍکوبد .. عصر تابستان استـ و هندوانہ در حوض، کنار ماهـۍها .. آفتـاب با چنگ و دندان بھ درون پنجـره‌های رنگـۍ خانه می‌تابد. چقدر مهر پروردگار جریان دارد
^^
براي آلو سُرخ‌ها، براۍ سوسن‌هاي چَشم‌سیاه براي تابستانِ‌ما ☁️. ..
لذّت بَرید .🍉🍈 ــ‌ ـــــ تابستان است از بین برگ و شاخہ‌هاي درختانِ آلو، رایحھ‌ۍ ملایم نور ریشه کردہ‌است و کودکان نورسیده‌ي سیب را مۍبینم. آواز‌شورِ پرندگان را، لمس مادرانھ‌ی گلبرگ به دستِ باد .. باز‌یِ سنجاقك، جست و گریز شاپرڬ و تَقَلا درجنبش وزغ، کندوی زنبورهای عسل را در چشمان خود میبینم و دستم را رها مۍکنم .. تا پَر، باز کنم.
• . - ق̍ـال ام̍ـام حسنِ مجتبـے : همانا محبت و دوستـے با م̍ـا سبب ريزش گناهان ''از نامھ اعمال'' مۍشود، همان طورۍ کھ وزش باد، برگ درختان را مۍريزد.
ازکۍبراۍکربلادست‌مقتدااست؟ مارابہ‌هجرووصل‌بود -مقتداحسین🖤🕊
حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی حالا که بستم بار سفر از این دنیا اومدی عمو عباس و نیاوردی چرا تنها اومدی بابایی خیال کردی قهرم حالا اومدی با سر آشتی نمی گی چرا رفتی و ما رو تنها گذاشتی عزیزم بابائی بابایی بابایی بابایی بابائی بابایی بابایی بابایی از غصه پرم خیلی از نبودن داداش علی اصغر دلخورم عمو عباسم نباشه من همش سیلی می خورم افتادم روی زمین ولی نیفتاده چادرم بابایی رقیه بمیره که بالا یه ابروت کبوده مگه گریه کردی که اینجور سر و روت کبوده عزیزم بابائی بابایی بابایی بابایی بابائی بابایی بابایی بابایی
استاد پناهیان : تا می‌توانید عکس"آقا" را درفضای مجازی منتشر کنید تا به دست همه عالم برسد، انسان‌های پاک طینت ‌گاهی‌ با دیدن‌ چهره‌ اولیاءالله‌ منقلب‌ می‌‌شوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم…. _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!…بفرمایید خشڪ میشوم …سلام نڪرده بودم! … دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم… یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود… چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری… _ آخ آخ… روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی… _ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!…الان خوبید؟… ببینم پاتونو!…. بازهم به پیشانـےمیڪوبم! باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!… لب میگزم وبرمیگردم سمتت… لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب… _ اینو جاگذاشتید… نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم… ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت… چقدر آرام است….…. نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود… چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از… گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے… و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ….آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم… اما… _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی…انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و… ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند!!… پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم… _ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!… یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم… میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے… تمام لباست خاڪـےاست… وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای… فڪرخنده داری میڪنم!! اما…تو… حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست…علت دارد…علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم… سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی… قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..… تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم… _ اقای هاشمی….اقا … یکلحظه نرید… تروخدا… باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره…. دستتون طوریش شد؟؟… اقای هاشمی باشمام… اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر من راحت شوی… محڪم به پیشانـےمیڪوبم… ؟؟؟ انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی… … یانه… .. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که… دراصل چقدر من ….