لذّت بَرید .🍉🍈
ــ ـــــ
تابستان است از بین برگ و شاخہهاي
درختانِ آلو، رایحھۍ ملایم نور ریشه
کردہاست و کودکان نورسیدهي سیب
را مۍبینم. آوازشورِ پرندگان را، لمس
مادرانھی گلبرگ به دستِ باد .. بازیِ
سنجاقك، جست و گریز شاپرڬ و تَقَلا
درجنبش وزغ، کندوی زنبورهای عسل
را در چشمان خود میبینم و دستم را
رها مۍکنم .. تا پَر، باز کنم.
حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی
حالا که بستم بار سفر از این دنیا اومدی
عمو عباس و نیاوردی چرا تنها اومدی
بابایی
خیال کردی قهرم حالا اومدی با سر آشتی
نمی گی چرا رفتی و ما رو تنها گذاشتی
عزیزم
بابائی بابایی بابایی بابایی
بابائی بابایی بابایی بابایی
از غصه پرم
خیلی از نبودن داداش علی اصغر دلخورم
عمو عباسم نباشه من همش سیلی می خورم
افتادم روی زمین ولی نیفتاده چادرم
بابایی
رقیه بمیره که بالا یه ابروت کبوده
مگه گریه کردی که اینجور سر و روت کبوده
عزیزم
بابائی بابایی بابایی بابایی
بابائی بابایی بابایی بابایی
#شهادت
#مدافع_عشق
#پارت_ششم 🌈
سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده.
#تو مسوولـــــــــــــــے
آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم….
_ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری
_ علیڪم السلام!…بفرمایید
خشڪ میشوم …سلام نڪرده بودم!
#چقدخنگم…
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم…
یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود…
چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری…
_ آخ آخ…
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی…
_ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل
_ تروخدا ببخشید!…الان خوبید؟…
ببینم پاتونو!….
بازهم به پیشانـےمیڪوبم!#چراچرت_میگی_عاخه
باخجالت سمت درحسینیه میدوم.
صدایت را ازپشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده!…
لب میگزم وبرمیگردم سمتت…
لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب…
_ اینو جاگذاشتید…
نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم…
ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے..
همه وجودم میشود استشمام عطرت…
چقدر آرام است….#یاس_نگاهت….
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود…
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از#توبگیرم…
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم..
زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد.
تپه های خاڪـے…
و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است.
پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے:
#ازهرچه_ڪه_دم_زدیم….آنهادیدند
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم…
اما…
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرانداشتی…انهم درآن خلوت..
ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و…
ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے.
سرجا خشڪم میزند#افتاد!!…
پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم…
_ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!…
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم…
میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے…
تمام لباست خاڪـےاست…
وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای…
فڪرخنده داری میڪنم#یعنی_ازدردگریه_میکنه!!
اما…تو… حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست…علت دارد…علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم…
سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی…
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..#هنوزکمی_میلنگد…
تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم…
_ اقای هاشمی….اقا #سید… یکلحظه نرید…
تروخدا…
باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره….
دستتون طوریش شد؟؟…
اقای هاشمی باشمام…
اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر#صدای من راحت شوی…
محڪم به پیشانـےمیڪوبم…
#یعنیا_خرابکارترازتوهست_عاخه؟؟؟
#چقدعاخه_بےعرضههههه
انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی…
#چقدرعجیبـے…
یانه…
#تودرستی..
ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که…
دراصل چقدر من #عجیبم….
#رمان #رمان_مذهبی
#مدافع_عشق
#پارت_هفتم 🌈
فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟
ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم
دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم…
دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از۱۴ تا۵۰ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے…ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای #معراجی ها !
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟..
ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ…هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفظ ڪن…حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم
آرام میگویم:یڪ..دو…سه…
صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته
دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا…
اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد…
_باماهم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظےچرا؟؟…
توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟….خواهرم توبـےوفانباش
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود…
نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم…
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای #توبه..
#تولدم_تکرارشد…
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم…
شماراقسم به سربندهای خونی تان…
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم…بےاراده و ازروی دلتنگے….
شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست…
بعنوان یڪ هدیه…
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر ♡
صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد
شماره راعوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه!نمیدونم ڪجا رفتن …تلفن خونه جواب نمیدن…گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیافعلا خونه ما
ڪمےتعارف ڪردم و ” نه ” آوردم…
دودل بودم…اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم
واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.
فاطمه داد میزند:ماااماااان…ما اومدیمم…
وتویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید…
اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند…
#رمان_مذهبی #رمان
#مدافع_عشق
#پارت_هشتم 🌈
علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!…مهمون آوردم…
” و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند”
– خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو…ناهارحاضره.
لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل.
خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته.
ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم.
ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد:
_ ببخشید!.میشه رد شم؟
دستپاچه ازروی پله بلند میشوم.
یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود
علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام…جوجه من!
ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم…اما شنیدم!!!
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
“چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام”.
مادرم تماس گرفت:
حال پدربزرگت بد شده…مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)…
چندروز دیگه معطلےداریم…
بروخونه عمت!…
اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد
چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط…احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود…
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
“اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟”
مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے….
اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام…
_ ببخشید!…زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه…
همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم!
سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید…
مڪث میڪنـے:
_ بله…یاعلــے!
زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد
_ بیادخترم…ببربزار سرسفره…
_ چشم!…فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!…بیشترازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته…
_ فاطمه راس میگه…حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد..
هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند.
پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند
خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است
نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو.
#رمان #رمان_مذهبی