ء
اگراین روزا احساسِ خستگے و دلتنگی
میکنی، پیشنهاد میکنم خودترا به یک
کنجِ خلوت .. رمانے عاشقانھ و فنجانی
شیرکاکائو دعوت کن آنوقت میبینی کہ
چقدر حـالت بهتر میشود و بھ ادامہی
زندگے امیدوار میشوی امتحان کن رف
یق باور کن امتحانش ضرر ندارد . 🌚
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_یازدهم 🌈
زد توی گوشم؛ ولی راضی شد -
:با تعجب و شوق میگویم
چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟ -
.آره، قبول کرد -
:با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید
.زن داداش، شما میگید به داداشسجاد؟ من برم به خانمجون خبر بدم -
.مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند
سبحان زهرا رو میخواد؟ -
:لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند
!آره... اون هم بدجور -
.با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود. چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند
!پاشو، پاشو! باید بری خونهتون. زود، تند؛ سریع -
چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟ -
دلم میگیرد برای مظلومیتش، چهطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم میافتم که
.همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند
نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول -
!کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری
!متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشده
:میزنم پشت کمرش و میگویم
!خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم -
*
:با اعتراض میگویم
بابایی! آخه چرا؟ -
:پدرم میخندد و لپم را میکشد
.مجلس بزرگونهست! شما بمون خونه -
:حق به جانب و دست به سینه میایستم و بدعنق میگویم
!مگه من بچهم؟ هیجده سالمه ها -
.شما ۱۱1سالت هم بشه بچهای! بمون خونه باباجان-
!باشه؛ ولی یادم میمونهها
به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقهی کتش را مرتب میکنم و
:میگویم
!چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم -
:میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید
الان خوشحالی؟ -
.عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم
ماله یه دقیقهاشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونهتون، -
!از الان گفته باشم ها
:دستی روی پیشانیاش که از همین حالا دانههای ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید
.پس خدا رحم کنه -
!سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم -
.با صدای خانمجان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود
.میرود و دعایم بدرقهی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا
*
.گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است
#رمان_مذهبی #رمان