eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @H0_art ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
نیاز داریم به یه ادمین 1=خوشگل و مهربون و خوش سلیقه باشه✨😌 2=سنش بالای 13 باشه😇 3=کاربلد باشه 👩‍💻 4=بتونه مثل ما پست بزاره و از پست های ایتاکپی نکنه🐌🎇 5=روزی 7 الی10 تا پست بزاره کافیه🌿 اگه شرایطش را داری بفرما🎀🧸❤️‍🔥 https://eitaa.com/Mmmmmmuiuiu
چطور به برنامه ریزی متعهد باشیم؟ -------------------------------------------------------- "• نه کمتر از توانایی هایتان برنامه ریزی بنویسید نه بیشتر از توانایی هایتان بعضی ها میخوان از همون اول که برنامه ریزی میکنن بیشتر از ظرفیتشون مینویسن و دیگه نمیتونن انجامش بدن🐻. "• به جای موکول کردن به فردا یک قدم کوچک برداریم🍒. "• از کار ها و برنامه های سبک و کوچک شروع کنیم تا اول به برنامه ریزی عادت کنیم و بعد افزایش بدین🦋. "• صبر داشته باشیم و ادامه بدیم و محاسبه شده و دقیق برنامه ریزی داشته باشیم تا به مشکل نخوریم 🍭. "• نظم داشته باشیم و به برنامه عمل کنیم،فقط کافیه اراده کنیم و تنبلی رو تمومش کنیم❣. "• سختی راه رو قبول کنیم و دَرک کنیم که برای موفقیت باید تلاش کنیم و سختی بکشیم 🌈. "• قبول کنیم قسمتی از رسیدن ما به هدفمان عمل به برنامه است نه ناامیدی نسبت به شرایط🍓. "• صبح زود بیدار بشیم تا به برنامه زودتر عمل کنیم و بتونیم برای بقیه برنامه زمان بیشتری بخریم💜.
иeνeя gıνe υρ øи тħıиgs тħαт мακe чøυ sмıłe ازچیـزی‌کـه‌بـاعـثِ‌لبخندت‌میشـه‌دسـت‌بـرنـدار>>♡
Shadmehr Aghili - Tamasha TehSong (1).mp3
5.45M
شما فرستادین❤️🙂
⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰ دختری که ماه را نوشید🌙❤️. پاستیل های بنفش💜✨. خودت باش دختر💫📖. پروفسور فوفو🔬🎀. جایزه دخترانه🎁🪄. دختری آن سوی ستاره‌ ها🌻💕.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 قسمت صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست .. زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم، فاطمه سادات بود - الو سلام +سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ نشستم رو تخت و گفتم: -ببخشید دم دستم نبود - آها، خواستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: -آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام +خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام +باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه خندیدم و گفتم: -چشم زود میام بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات، اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!! خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه، پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!! رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم که محمد اومد تو - اجازه هست؟ خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم: _بله داداش جون جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست: _میخوام باهات حرف بزنم درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم: _فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم +باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود، چرا کسی منو نمی فهمید، دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم.. نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه .. لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم: _باشه به حرفات فکر می کنم داداشی لبخندی از سر رضایت زد و رفت بیرون، حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !! ... ➤رمان در حوالی عطر یاس ➤به قلم بانو گل نرگس
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 قسمت زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه سادات در و باز کرد و محکم منو گرفت تو بغلش: _سلام معصومه جونم جواب سلامشو دادم.. با لبخند از هم جدا شدیم که عاطفه رو پشت سرش دیدم، رفتم سمتش و بعد چند ماه همدیگر و بغل کردیم: _دلم برات خیلی تنگ شده بود عاطفه جون عاطفه هم با خوشحالی گفت: _منم دلم یه ذره شده بود برات با خوشحالی به شکمش نگاهی کردم و گفتم: _نی نی خاله چطوره؟؟ خندید و گفت: _خوبه، مشتاق به دنیا اومدنه با ذوق گفتم: _جون من، کی؟؟ + ان شاالله دو سه هفته دیگه از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم: _واقعا؟؟ لبخندش پررنگ تر شد.. سه تاییمون نشستیم که فاطمه گفت: _وای که چقدر دلم می خواست مثل قدیما دوباره دور هم باشیم هر دومون تایید کردیم که عاطفه رو به من کرد و گفت: _خوبی تو؟ نیستی اصلا .. نه زنگی،نه پیامی چیزی که بدونم زنده ای حداقل خندیدم و گفتم: _ببخشید، آخه همش منتظر بودم برگردی تا ببینمت - حالا که برگشتم، اومدم خفه ات کنم با این همه نامردیت فاطمه از موقعیت سواستفاده کرد و گفت: _حالا عاطفه در دسترس نبود من که یه کوچه اونور تر بودمم نیومدی ببینی دستامو به نشانه ی تسلیم اوردم بالا و گفتم: _باشه عزیزان عذر می خوام، حالا منو ترور نکنین لطفا..گذشته ها گذشته به الان توجه کنیم ... ➤رمان در حوالی عطر یاس ➤به قلم بانو گل نرگس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا