آرزو کن که آن اتفاق قشنگ بیفتد:
رویا ببارد، دختران برقصند، قند باشد، بوسه باشد، خدا بخندد به خاطر ما
ما که کارى نکردهایم…🪽🩵🐬
- سید علیصالحی
خودت رو لایق آرزوهات کن! 🙈🌸"
────•~❉᯽❉~•────
توی این دنیا چیزی به نام قانون جذب و میدان مغناطیسی وجود داره. 🌸
چیزهای خوب جذب آدم های خوب میشن.
هرچی اندیشه هات و تلاش هات بزرگتر باشه بیشتر خودت رو لایق آرزوها و اهداف بزرگتر میکنی.😻💪"
پس یاد بگیریم به جای کوچیک کردن و محدود کردن دنیامون،
خودمون رو بزرگ کنیم.✌️😉"
دنیا گوش به فرمان ماست....😌🌱"
#انگیزشی🍒
3تا قانــون مهــم زندگــــی موفـق🌴🌹
[🍓] هیچ وقت غصـه زندگی گذشته رو نخـور🙅🏻♀️
[🍓] در حال #زندگــــی کن، انگار آینده ای وجود نداره که بخای الانتو ندید بگیـری🌸🍑
[🍓] از گذشتت درس بگیــر اره! زندگی تجربه گذشتت ممکنه اینده تو بسازه 🙆🏻♀️💐
#مشاوره ☝🏻 🌸
┈┈┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┈┈
May 11
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس
قسمت #چهل_وسه
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری،
شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه،
دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم:
_عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم:
_آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست
بعد کمی مکث گفتم:
_یه چیزی بپرسم؟؟
+بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم،
دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت:
_نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!
کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم
و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود،
من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
#ادامه_دارد...
➤رمان در حوالی عطر یاس
➤به قلم بانو گل نرگس