eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @H0_art ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🥺🌱
آرزو کن که آن اتفاق قشنگ بیفتد: رویا ببارد، دختران برقصند، قند باشد، بوسه باشد، خدا بخندد به خاطر ما ما که کارى نکرده‌ایم…🪽🩵🐬 - سید علی‌صالحی
تودنیاهیچ‌جنگی‌قشنگ‌نیست؛جز...👊🏻✨
‍خودت رو لایق آرزوهات کن! 🙈🌸" ────•~❉᯽❉~•──── توی این دنیا چیزی به نام قانون جذب و میدان مغناطیسی وجود داره. 🌸 چیزهای خوب جذب آدم های خوب میشن. هرچی اندیشه هات و تلاش هات بزرگتر باشه بیشتر خودت رو لایق آرزوها و اهداف بزرگتر میکنی.😻💪" پس یاد بگیریم به جای کوچیک کردن و محدود کردن دنیامون، خودمون رو بزرگ کنیم.✌️😉" دنیا گوش به فرمان ماست....😌🌱" 🍒
هر‌لحضه‌باهر‌تلاش💪 خودم‌رو‌به‌آرزوهایم‌نزدیک‌ترمیکنم😻 تو‌لایق‌آرزوهایت‌هستی‌ ♡ رفیق♡ 🍏🏆
3تا قانــون مهــم زندگــــی موفـق🌴🌹 [🍓] هیچ وقت غصـه زندگی گذشته رو نخـور🙅🏻‍♀️ [🍓] در حال کن، انگار آینده ای وجود نداره که بخای الانتو ندید بگیـری🌸🍑 [🍓] از گذشتت درس بگیــر اره! زندگی تجربه گذشتت ممکنه اینده تو بسازه 🙆🏻‍♀️💐 ☝🏻 🌸 ┈┈┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┈┈
🌱🌸🌱 اگر قرار بود آسون باشه و همه بتونن به دستش بیارن که شیرین نبود شیرینی رسیدن به هدف تو سختی های مسیرشه ... 🦷🦴🫁🫀🧠 پر انرژی امروزتونو شروع کنید💪💪
اعمال شب هاے قدر براے ما هم دعا کنید🥰
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 قسمت هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم، دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک، حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ... دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم .. بی هوا صداش زدم: _عباس! نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم: _آقای عباس لبخندی رو لبش نشست بعد کمی مکث گفتم: _یه چیزی بپرسم؟؟ +بفرمایین کمی مِن مِن کنان گفتم: _یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده - خب کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم: _هیچی!! با تعجب نگاهم کرد و گفت: _پشیمون شدین؟ هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش .. سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم.. بعد نشستن گفت: _بپرسین سوالتونو؟ بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم: _چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت: _نمیدونم نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم: _چیو نمیدونید؟!! در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت: _میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست دیگه چیزی نپرسیدم، حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!! کمی به سکوت گذشت که گفت: _ دلم خیلی تنگ شده بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم - نمی پرسین برای کی؟! شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری گفتم: _من دیگه سوال نمی پرسم نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که گفت: _ناراحتتون کردم؟! سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!! ... ➤رمان در حوالی عطر یاس ➤به قلم بانو گل نرگس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا