eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @H0_art ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
❁ راه های مقابله با ذهن خسته💆🏻‍♀💗 ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼ ✵مسافرت پیاده روی روی کوه رفتن ✵برنامه ریزی ✵استراحت ✵رسیدن به گل و گیاه ✵خود مراقبتی ✵مدیریت صدا و نور ها ✵فعالیت های آرامبخش ✵واقع بین بودن ✵معاشرت با دیگران ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼ 🌱:❳ ╶╶╶ ╶ ◜⁦✿◞╶╶╶╶
❁ به این چیزا اهمیت نده🙋🏻‍♀💛 ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼ ✵آدم هایی که بهت اهمیت نمیدن ✵افراد سمی ✵سنت ✵اشتباهات گذشته‌ات ✵استاندارد های زیبایی جامعه ✵چیزی که بقیه در موردت فکر میکنن ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼ 🌱:❳ ╶╶╶ ╶ ◜⁦✿◞╶╶╶╶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من‌بالای‌اسمان‌این‌شهر خدای‌رادارم‌که...☘☘
🌸☁️
❁ به این چیزا اهمیت نده🙋🏻‍♀💛 ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼ ✵آدم هایی که بهت اهمیت نمیدن ✵افراد سمی ✵سنت ✵اشتباهات گذشته‌ات ✵استاندارد های زیبایی جامعه ✵چیزی که بقیه در موردت فکر میکنن ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼ 🌱:❳
ابزار ادیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قتل علی است خاک مصیبت به سر کنید همچون یتیم گریه برای پدر کنید ای نخل های کوفه ببارید خون دل شب را به یاد غربت مولا سحر کنید
دیشب فلک دیدی چه خاکی بر سرم کرد یک بار دیگر رخت ماتم در برم کرد دیشب که اشهد گفتنت ذکر لبت بود امن یجیب ورد لبان زینبت بود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 قسمت بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود، تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم، بیشتر باهام صحبت می کرد .. گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود.. ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد.. هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید، . . یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم، با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم .. بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود، سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت: _عباس اومده! سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم: _واقعا؟!!! +آره تو اتاق محمده چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم، با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ... نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه.. باشوق نگاهم میکرد .. دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو .. اما زبونم نمی چرخید .. شاید چون میدونستم چرا خوشحاله.. آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت: _کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم .. با جمله اش قلبم کنده شد، بالاخره رسید، رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود .. .... ➤رمان در حوالی عطر یاس ➤به قلم بانو گل نرگس