#میدونستی‹🦊🧡›
╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼
•چندتا حقیقت باحال!🍭💕~
•❥چند سالتون بود که فهمیدین فقط دو سه بار میتونید آب دهنتونو پشت سر هم قورت بدین. بعد از اون بدن یجوری متوقفش میکنه. امتحان کن.🌬✨~
•❥چند سالتون بود وقتی فهمیدین اسم پسرشجاع چاک بود اسم پدر پسر شجاع ارسطو؟☄🍊~
•❥چند سالتون بود که فهمیدید آدامس خرسیای زرد، واسه بیشتر باد شدن آدمس و آدامس خرسیای قرمز برای ایجاد سر و صدای بیشتره؟(توی گوگل کاورشونو ببینید)🥑🌸~
•❥وقتی یه فیلم ترسناک میبینین که بر اساس واقعیته، احتمال بالایی وحود داره که اون روح ها باهاتون به تماشای فیلم بشینن!💿🌸~
╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼
﹝مـا از امـێد ݩۅشتیم ۅ ٺمـام ڪݪماٺمـاݩ جۅانھ زدݩـد ^^🌱🦋﹞
انگیزهمون رو بیشتر کنیم🍓؟
─────── ·𖥸· ────────
از خودت بپرس🤓:
❰هر وقت نااامید شدی از خودت بپرس برای چی و به چه هدفی داری ادامه میدی،چرا داری درس میخونی؟چرا داری زبان میخونی؟چرا داری کار میکنی و...❱
تمرکز روی امروز🧠:
❰تموم تمرکزت رو فقط برای امروز باشه! نزار فکر آینده مضطربتکنه چون آینده چیزی جز همین روزات نیست.❱
اهدافت رو خرد کن✂️:
❰اهدافت رو خیلی بزرگ و سخت ننویس، خردشون کن بین بلند مدت و کوتاه مدت این باعث میشه که ذهن آمادگی پذیرشش رو داشته باشه و از پسش بر بیاد.
#درسی 🌸🧺
¦→📘•••
[📍🔖] نکات مهم شب امتحان
♡°•♡°•♡°•♡°•♡°•♡
🌸📕┊•مباحث سخت رو اول بخونین و بعد مباحث آسون رو بخونین
🌸📒┊•برای دروس نیم سال دوم وقت بیشتری بذارین چون نمرشون تو امتحان بیشتره
🌸📗┊•سعی کنین با دقت مطالعه کنین و نکته برداری داشته باشین ، روخوانی تنها فایده نداره
🌸📘┊•از منابع جدید اصلا استفاده نکنین ، همون کتاب و جزوه ی معلم کافیه
🌸📙┊•مبحث ها رو نذارین برای دقیقه ۹۰ ، سعی کنین مطالب رو بخونین و دقیقه ۹۰ فقط مرور و تثبیت کنین.
#توصیه_درسی ✍🌼•••
اگر می خوای معنی اینارو بدونی🌨🌸
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
-اگر می خوای معنی شجاعت رو بفهمی دلیر و کورالین رو ببین •🌻♥•
-اگر می خوای معنی رفاقت رو بفهمی لوکا رو ببین •🍉❗️•
-اگر می خوای معنی فداکار رو بفهمی فروزن رو ببین •✨🌚•
-اگر می خوای معنی خانواده رو بفهمی کوکو رو ببین •🌵🪨•
-اگر می خوای معنی مود بودن رو بفهمی باب اسفنجی رو ببین •🥑🥛•
-اگر می خوای معنی اعتماد رو بفهمی رایا و آخرین اژدها رو ببین •🍔✨•
#توصیه🌱:❳
9 نابود کننده حال خوب
؛▬▬▬▬▬▬▬▬▬
•توجه نکردن به علائق😍🙌🏻 ✦⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂ꔹ✦ꔹ
•ارتباط با افراد منفی نگر-☘
؛ ✦⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂ꔹ✦ꔹ
•نداشتن هدف مشخص!👩🏻💻👀
؛ ✦⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂ꔹ✦ꔹ
•اعتیاد به شبکه های اجتماعی📱🤒
؛ ✦⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂ꔹ✦ꔹ
•توجه نکردن به نکات مثبت زندگی!✨🔮
؛ ✦⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂ꔹ✦ꔹ
•کار کردن زیاد و بدون استراحت!🛏🤕
؛ ✦⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂ꔹ✦ꔹ
•محیط بی نظم!🧺🧹
؛ ✦⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂ꔹ✦ꔹ
•نداشتن برنامه ریزی!🥜📄
؛ ✦⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂⠂ꔹ✦ꔹ
•نداشتن تفریح و سرگرمی!💨
#حال_خوب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس
قسمت #چهل_ونه
لب زد:
_ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو
باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره،
سریع بدون نگاه کردن بهش،باهاش دست دادم و اومدم بیرون،
داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود
گفت:
_یه خواهشی دارم
کمی مکث کرد و گفت:
_لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد
دستام رو بند کفشام خشک شد،
منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان،
منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم ..
در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم
گفتم:
_یعنی .. یعنی ..
نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم...
خودش سریع گفت:
_یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...
محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن،
دلم نمی خواست برم،
من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش،
وای نه،
کاش خواهش نمیکردی عباس ...
یعنی نمیبینمش دیگه،
امکان نداره، من میبینمش،
بازم میبینمش،
من مگه چند وقته عباس رو دارم،
اشکام به پشت چشمام رسیده بودن
فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه،
رومو برگردوندم،
قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت،
پشت بهش سریع گفتم:
_خداحافظ عباس!!
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون،
نمی خواستم اینجوری برم،
نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم،
نمی خواستم ...
وای که چه #خداحافظی_تلخی بود،
اونقد تلخ که حس میکردم #مزه ی تلخی اش تا #ابد باهام میمونه ..
سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...زیر لب فقط گفتم
"دلم برات تنگ میشه "
ادامه دارد....
➤رمان در حوالی عطر یاس
➤به قلم بانو گل نرگس
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس
قسمت #پنجاه
چشمامو کمی باز کردم، نور مستقیم می خورد تو چشمم،
پرده ی اتاق رو کی کشیده بود،
بلند شدم که کمرم درد گرفت،
باز تو جانمازم خوابم برده بود،
کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم
اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجوری تو جانمازم خوابم برده بود،
بلند شدم دست و صورتمو شستم،
دنبال گوشیم میگشتم که ببینم عباس پیامی زنگی نزده،
یادم اومد گوشیم هنوز تو کیفمه، از دیشب درش نیاورده بودم،
کیفمو باز کردم و دستمو بردم داخلش که دستم خورد به چیز تقریبا گردی،
با تعجب گفتم این دیگه چیه تو کیفم، درش اوردم، چشمام چند لحظه روش ثابت موند وای این اینجا چیکار میکنه،
نکنه دیشب …
وای نکنه دیشب موقعی که وسایلای ریخته شدم تو اتاق عباس رو جمع میکردم اینم اومده بینشون،
محکم با دست زدم رو پیشونیم،
دویدم بیرون اتاق،
مامان تازه از خواب بیدار شده بود انگار.. سریع گفتم:
_محمد کو؟؟؟؟
با تعحب نگام کرد و گفت:
_چیشده؟
- مامان محمد کو، رفت؟؟؟؟
+اره یه ده دقیقه میشه رفته، جیشده حالا؟؟
سریع گفتم:
_مامان زنگ بزنین آژانس؟؟ زود مامان .. زود، الان میره
دویدم تو اتاق و هر چی دم دستم بود پوشیدم که مامان با نگرانی اومد تو اتاق و گفت:
_چیشده معصومه؟؟
#ادامه_دارد....
➤رمان در حوالی عطر یاس
➤به قلم بانو گل نرگس