فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟨ گذشته قشنگ بوده
امادیگه توش زندگی نمیکنی
هراشتباهی که کردی بزار
توی گذشته بمونه،
گذشتهت هرچقدرم
زیباباشه باورکن چندبرابر
بهترش درانتظارته
فراموش کن حتی عزیزی
که ترکت کرده چون عزیز
اگه عزیز باشه نه توی این
اوضاع ترکت میکنه
نه میزاره توی این اوضاع
بمونی خوب میره وخوبتر
به جاش میاد!ᵕᴗᵕ ⟩
میدونستید با گرفتن شماره 1480 میتونید رایگان مشاوره روانشناسی در هر زمینه ای بگیرید، روانشناس ها تلفنی مشاوره میدن و هیچ اطلاعات شخصی ازتون نمیخوان. تو زمینه های خانوادگی، شغلی، تحصیلی و... مشاوره میدن بهتون. این کمک رو از خودتون دریغ نکنید...🌱
#توصیه🐳💕~•
╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼
°•تا میتونی بخند چون...🪞🍓•°
••استرس رو کاهش میده☁️🍊~
••سیستم ایمنی بدن رو تقویت میکنه🥑🌸~
••ما رو جذاب تر میکنه🪴🤍~
••حالمون رو بهتر میکنه🚌💕~
••فشار خون رو کاهش میده🍋🛵~
••باعث میشه جوانتر دیده بشیم🧘🏻♀🛼~
••اکسیژن رسانی رو بهبود میبخشه✨🌙~
••ارتباطات اجتماعیمون رو بهبود میبخشه🌿🕊~
╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس
قسمت #پنجاه_وهفت
دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم:
_میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
_یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!!
نگاهمو به سنگ سردی کشوندم
که چند سال بود شده بود همدرد من
با بغض گفتم:
_بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم …
نتونستم جمله ام رو کامل کنم،
سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،
#چه_عباسایی_که_رفتن_و_هنوزم_برنگشتن،
#چه_عباسایی که #هنوزاونجان و #خونواده_هاشون خیلی وقته #ندیدنشون،
اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم…
ان شاالله که عباس من برمیگرده،
ان شاالله برمیگرده،
من هنوز برای نفس کشیدن به عطر یاسش احتیاج دارم …
.
.
.
از اتوبوس پیاده شدم،
احساس سبکی میکردم، همیشه همینجوری بود،
شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس
قسمت #پنجاه_وهشت
از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم،
هوا یه کمی گرم بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد،
به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،
نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،
#حس_خیلی_خوبیه وقتی ببینی همه در یک روز #پرامنیت دارن زندگی میکنن،
دیگه #دشمنی نیست که #موشک بریزه #برسرشون،
دیگه اثری از #تانک و #تفنگ نیست، همه چیز #آروم داره پیش میره …
با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،
یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر که باهم درگیر شده بودن،
دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن،
به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،
کمی دقت کردم،
یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،
وای نه …
امکان نداره …
قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،
در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه
که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن،
خودمو رسوندم بهش،
نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:
_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
#ادامه_دارد....
➤رمان در حوالی عطر یاس
➤به قلم بانو گل نرگس