eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @H0_art ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخورر
8 تا چیزی که خدا می‌خواد بدونی 1-خدا،درون توست! 2-خدا،حواسش بهت هست! 3-خدا،بهت آرامش میده! 4-خدا،جواب دعاهات رو میده! 5-خدا،برات کافیه! 6-خدا،بهت قدرت میده! 7-خدا،به زندگیت چیزای قشنگی که میخوایو میبخشه! 8-و خدا،تورو تنها نمیزاره!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟨ گذشته قشنگ بوده ‏امادیگه توش زندگی نمیکنی ‏هراشتباهی که کردی بزار توی گذشته بمونه، گذشته‌ت هرچقدرم زیباباشه باورکن چندبرابر بهترش درانتظارته ‏فراموش کن حتی عزیزی که ترکت کرده چون عزیز اگه عزیز باشه نه توی این اوضاع ترکت میکنه ‏نه میزاره توی این اوضاع بمونی خوب میره وخوبتر به جاش میاد!ᵕᴗᵕ ⟩
‏میدونستید با گرفتن شماره 1480 میتونید رایگان مشاوره روانشناسی در هر زمینه ای بگیرید، روانشناس ها تلفنی مشاوره میدن و هیچ اطلاعات شخصی ازتون نمی‌خوان. تو زمینه های خانوادگی، شغلی، تحصیلی و... مشاوره میدن بهتون. این کمک رو از خودتون دریغ نکنید...🌱
در من اُمیدیست می‌آید و می‌رود ،اما هرگز نمی‌گویمش بدرود...🦦🐾🤎
🐳💕~• ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼ °•تا میتونی بخند چون...🪞🍓•° ••استرس رو کاهش میده☁️🍊~ ••سیستم ایمنی بدن رو تقویت میکنه🥑🌸~ ••ما رو جذاب تر میکنه🪴🤍~ ••حالمون رو بهتر میکنه🚌💕~ ••فشار خون رو کاهش میده🍋🛵~ ••باعث میشه جوانتر دیده بشیم🧘🏻‍♀🛼~ ••اکسیژن رسانی رو بهبود میبخشه✨🌙~ ••ارتباطات اجتماعی‌مون رو بهبود میبخشه🌿🕊~ ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 قسمت دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم: _میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده! نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: _یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!! نگاهمو به سنگ سردی کشوندم که چند سال بود شده بود همدرد من با بغض گفتم: _بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم … نتونستم جمله ام رو کامل کنم، سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،  ،  که و خیلی وقته ،  اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم… ان شاالله که عباس من برمیگرده، ان شاالله برمیگرده، من هنوز برای نفس کشیدن به عطر یاسش احتیاج دارم … . . . از اتوبوس پیاده شدم،  احساس سبکی میکردم، همیشه همینجوری بود،  شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 قسمت از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم، هوا یه کمی گرم بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد، به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،  نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،  وقتی ببینی همه در یک روز دارن زندگی میکنن، دیگه نیست که بریزه ،  دیگه اثری از و نیست، همه چیز داره پیش میره … با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،  یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر که باهم درگیر شده بودن، دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن، به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،  کمی دقت کردم، یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،  وای نه … امکان نداره … قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،  در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن، خودمو رسوندم بهش،  نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم: _چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! .... ➤رمان در حوالی عطر یاس ➤به قلم بانو گل نرگس