May 11
#آقای_جلف_من
قسمت 123☁️🌱
زدم پس کله مارال ... بیشور جلو من لخت شد و لباساش و عوض کرد ... اونم بدتر از
من گرمایی بود
سریع یه تاپ گلبه ای درآوردم و بایه شلوار دامنی نخی سفید ... وای که چقدر خنک
شدم
مارال _ درو قفل می کنی ؟ یدف مردی نیاد تو !
من _ باشه ... خودمم همین فکر و می کنم
دوباره در باز شد و مامان نمایان شد ...
مامان _ عه پیدا کردی محدثه ؟ خواستم بگم برات تاپ آوردم ... راستی داروهاتم
بخوریا
من _ چشم مامان ... بی زحمت برام یه لیوان آب میاری ؟
رفت از اتاق بیرون و منم از توکیفم قرصای کلسیومم و درآوردم ... بدنم اصال
کلسیوم نداشت
مامان لیوان آب و بهم داد ... ازش تشکر کردم ... تمام مدت مارال رو تخت نشسته
بود و بالبخند
به من نگاه می کرد ... مامان در و بست و تاکید کرد درو قفل کنم
بلند شدم و گیره موهام و باز کردم و دستی الی موهام بردم ... صدای جیغ کوتاه
مارال بلند
شد :
مارال _ کثافت خیلی خوشگلی
من _ حاال ببین می تونی چشممون بزنی یانه ؟
محکم زد به میز کناری تخت که خیلی کوچولو بود و گفت :
مارال _ بترکه چشم حسود ... وای خدا چقدر سفید و نازی تو ... منکه دخترم دلم برات
رفت ... خوشبحال
شوهرت
از خجالت سرخ شدم و یه بیشگون از بازوش گرفتم ... پر*ی*د*م و در و قفل کردم
و چراغ و خاموش
کردم ... مارال هم چراغ خواب و روشن کرد ... المصب عین المپ روشن شد !
دراز کشیدم ... خنکی تشک تخت حس خوبی به آدم می داد ... خوابم نمیومد ... تا
ساعت 4 صبح
بامارال فک زدیم و خندیدیم !
خیلی سعی کردم خودمو تااذون بیدار نگه دارم ولی خبرم خوابم برد !
*********
من _ سالم
همه جواب سالمم و دادن ... نشستم پشت میز صبحانه و شروع کردم ... هرکی بایکی
حرف می زد
عمو سیامک _ ناهار بریم لب دریا
همه موافقت کردن ... منم که تابع جمع !
بعد از خوردن صبحانه رفتیم حاضر شدیم ... شب سال تحویل بود و می خواستیم تو
خونه
باشیم !
چادرم هم سرم کردم و رفتیم بیرون ... بیچاره ماهان و مهرشاد بار کش بودن
منم که هیچی بی کار واسه خودم حال می کردم که یهو یه چیزی پرت شد توبغلم
مامان _ خوب واسه خودت دست خالی میریا ... اینو ببر
سبد و محکم هول داد توبغلم و رفت ... بیا دودیقه از خودمون تعریف کردیما پوفی
کشیدم و باحرص
پامو کوبیدم روزمین ... سبد خیلی سنگین بود ... منم بی جون
ادامه دارد
#آقای_جلف_من
قسمت 124☁️
تابه خودم اومدم یه دست سمتم دراز شد ... چشای جنگلی و شیطونش برق زد !
ماهان _ بده من سنگینه حاج خانوم
اخمام درهم شد ... شاید دوست نداشتم این جوری صدام کنه
من _ میارم خودم
باتعجب بهم نگاه کرد ... بی توجه بهش راه افتادم و سبد و بردم سمت دریا ... وسطای
راه دستم
سبک شد ... بالخره کرم خودش و ریخت ... سبد و از دستم گرفته بود و بااخم جلو تر
از من راه افتاد
خدایا یعنی واقعا می شه از این نیرو پیرو های ماورایی به من بدی ؟ خیلی الزمش دارم
جون تو
بزنم این ماهان وبه بز تبدیل کنم ... بعد هی عین بز زل بزنه به روبرو و علف بخوره
خیلی مناسب میشه اگه بشه
بامارال و محیا هی فک می زدیم و ماکان گاهی وقتا میومد یه کرمی می ریخت به این
محیا
وحس می کردن خیلی بامزن !
ماهانم که با مهرشاد جیک توجیک بودن ... جدیدا خیلی جور شدنا ... ای بابا !
مارال _ محی بلند شو بریم لب ساحل
من _ بریم
باهم بلند شدیم ورفتیم لب دریا ... آب هم ماشاال کثیف ... من هیچ آرامشی االن
دراین حس نمی کنم
یهو خیس شدم ... خب کدوم االغی بود حس این فیلما بهش دست داده ؟
به مارال که بااون نیش اورانگوتانیش باز بود زل زدم و خشماگین بهش حمله کردم ...
حاال باچادر
یه وضع ضایع
تابه خودمون اومدیم خیس خالی ... وسط دریا ... یهو آب دریا رفت تودهنم ...
وااااااااااااای چشمتون
روز بد نبینه ... زهر انقدر بدمزه نیست باور کن ... شور و تلخ ... اییییییی !
کال وجنات معدم بهم ریخت ... عق زدم و از آب رفتم بیرون ... یاامام غریب ... چادر
چه چسبیده به تنم
یه حالت خیلی افتضاحی درست شده بود ... ناگهان باچشم های قلمبه شده ی ماهان
روبه رو شدم
خجالت کشیدم و اخمام در هم رفت ... مرتیکه ی بیشعور !
محیا با دوتا پتو مسافرتی دویید سمتمون و گفت :
محیا _ دیوونه ها ... این کارا یعنی چی ؟
پتو رو پیچیدم دور خودم و دندونام از سرما به هم برخورد می کرد ... مارال هم که
دم به دقیقه
نیشش باز بود ... سرم درد گرفته بود از سرمای زیاد ... محیا نمی دونم چی می خواد
که عین پروانه
هی دورم می چرخه !
بعد از ناهار مامان و ستاره خانوم و محیا درحال صحبت کردن بودن و ماکان و مهرشاد
باهم
سروکله می زدن و مارال بهشون می خندید ... بابا ها هم که می دونید ... بحث سیاسی
!
ماهان لب ساحل وایساده بود و منه بدبخت فلک زده بی خانمان داشتم از سرما می
لرزیدم و هر
چی به مامانم می گفتم بلند شو بریم اخم می کرد و جوابم و نمی داد
نگاهم بی اختیار به سمت ماهان کشیده شد ... خیلی توفکر بود انگار ... دستاش تو
جیبش بود و..
ادامه دازذ
#آقای_جلف_من
قسمت125
نورآفتاب چشای سبزش و درخشان تر کرده بود ... چه قدر خوشگل شده بود ... واقعا
از ته دلم
گفتم ! قلبم ریتم گرفت و به شمارش افتاد ... صورتم داغ شد و نمی تونستم نگاهم و
ازش بگیرم
واقعا این حس اسمش چی بود ؟ درحالی که ازش بدم میومد ... بدم میومد ... اومممم
... دوستش داشتم !
خیلی حس مذخرفی بود فقط ... !
نگاهمو به سختی گرفتم و آب دهنم و قورت دادم ...
من _ مامان خواهشا بلند شو دیگه اه ... سردمه
مامان پوفی کشید وچهارتا فش زیرلب بهم داد ... بلند شد و گفت :
مامان _ بهتره برگردیم دیگه
همه تایید کردن و بلند شدن بند وبساط جمع کردن و راه انداختن ... توراه یه چند تا
عطسه مشتی رفتم
خدایـــــــــــــــا ! جون خودت اصال حوصله سرماخوردگی ندارم ...
تارفتیم ویال رفتم سمت کیفم و از بین قرصام استامینوفن کدوئین و پیدا کردم و زود
خوردمش و
رفتم سمت تختم و خور خورم رفت هوا ! )سرعت عمل و بکفید ! (
نشسته بودیم دور سفره و به تلویزیون خیره بودیم ... آخه زمین هم حوصله داشت
این موقع
دقیقا برسه به مقصد ؟ باهمه چی مشکل دارم کال !
باصدای شلیک توپ و آهنگ دینگ دیریدینگ دینگ دیریدینگ دینگ دیرینگ
دیرینگ دیریدینگ
آه امشو شوئشه نمی دونم چی می خونه ولی بیا وسط !
خخخخخخخ جو گیر شده بودم ... همه ماچ و بوسه کردیم )به جز نامحرما
هیـــــــــــن ! (
دوباره نگاه بی صاحابم رفت سمت ماهان ... سرش پایین بود ولبخند به لب داشت ...
آخه چرا انقدر
این بشر خوشگل بود ؟ تازه االن موهاشم زده باال ... اوفـــــــــــــــــ ...
استغفراهلل !
سرم و انداختم پایین ...
مامان و ستاره خانوم برای شام باقالی پلو باماهی درست کرده بو
محیا و ماکان که با عر عر مارال خانوم یه سر رفتن کنار ساحل ... هوفــــــ همش 2
ساعت
از سال تحویل می گذره ها ... خداکنه امسالم سال خوبی برای همه باشه ... اللخصوص
من
حس کردم مبل رفت پایین ... نگاهم رفت سمت نگاهش ... قلبم لرزید ... ای بابا ...
لبخندی زد و بامهربونی که کامال در لحنش پیدا بود گفت :
ماهان _ مبارک باشه ... ببخشید دیگه سرسفره اصال وقت نشد
من _ ممنون همچنین
همین ! مختصرش کردم و سرم و انداختم پایین ... خداروشکر همه توآشپزخونه بودن
...
مهرشادم که خواب !
ماهان _ قابلتو نداره !
دوباره بهش نگاه کردم ... البته به یقش ... دستش جلوم دراز شده بود ... خواستم اخم
کنم
ولی نکردم و باجدیت گفتم :
من _ این چیه ؟
ادامه دارد
با غرور تمامش میکنیم. بعد دلتنگ میشویم و بعدتر میفهمیم که حیف بود. برمیگردیم،اما کسی نیست. ما میمانیم و جای خالیای که پر نمیشود.
تنهایی نتیجه ھمین ماجراست..❤️
از ذهن تا دهن ...
فقط یک نقطه ...
فاصله است...
تا ذهنت را باز نکردی...
دهنت... رو باز نکن ...!!