#لجبازی_نکن
صدوچهلسه👀
-آره
-شام چطور بود؟
-ها... خوب بود. خوشمزه شده بود.
دو دقیقه از حرفم نگذشته بود که شکمم چنان صدایی داد که نگو و نپرس.
آبروم رفت
-اونوقت میشه بگی این صدای چیه؟
-خب.... خب نمیدونم.
-رها تودشام نخوردی؟
-خب چرا. ولی...
-آره یا نه ؟
-نه.
-چرا؟
-چون خوابم میاد گرسنه نیستم و سرم شلوغ بود.
-هرجور میلته. شب خوش
من فک کردم میره برام االن شام میاره خاک تو سر با احساست کنن هیراد خان
دیگه چیزی نگفتیم و با خستگی به خواب رفتیم.سنا
- .ای بابا عجب گوهی خوردم این لباس رو گرفتم
-چته؟چرا درگیری؟
-زیپ لباسم باز نمیشه.
-بزار کمکت کنم.
با لحن کشیده و هول کرده ای گفتم
-نه. نمیخواد
- با تردید و شک به چشمای قهوه ایش نگاه کردم. شاید باید اون شب رو فراموش کنم و اعتماد
کنم.
برای همین برگشتم تا زیپم رو باز کنه
موهای بازم رو از سمت چپم به سمت راست شونه ام انداخت.
برای همین چشمام رو باز کردم. دیدم
تو همون فاصله به لبهام خیره شده.
چشماش رو دوخت به چشام
-سنا من از اعتمادت سو استفاده نمی کنم. اگه خودت اجازه بدی می بوسمت.
#لجبازی_نکن
صدوچهلچهار
از لحن نکرد
خیلی خوشحال شدم
برای همین با تکون دادن سرم رضایتم رو
اعالم کردم
لبخندی رو لبهاش نشست که دوتا چال گونش تو صورتش نمایان شد
-برای امشب کافیه
چیزی نگفتم و خودم رو سمتش کشیدم
اونم سعت بغلم کردو تو گرمای وجودش به خواب رفتم
با حس اینکه چیزی دماغم رو قلقلک میداد. دماغم رو خاروندم
آخیش
اما دوباره قلقلکم شد. با همون چشمای بسته ام دماغم رو خاروندم.
تا اومدم دوباره بخوابم باز دماغم قلقلک شد. خمار و عصبی چشمام رو باز کردم
دیدم رهام نشسته پایین تخت و پر دستشه نیششم بازه
-وای سنا قیافت خیلی جیگر شده بود
-کار تو بود؟
خیلی اعصابم رو خورد کرده بود. یقه لباسش رو گرفتم تو مشتام و صورتش رو آوردم نزدیک تر.- خجالت بکش آدم زنشو تو روز اول نامزدی اینجوری بیدار میکنه؟
-پس چجوری بیدار میکنه؟
- اینم من باید یادت بدم؟ باید با نوازش بیدارش کنی. باید لبخند بزنی وقتی چشماش رو باز
میکنه. نه اینکه کرم بریزی.
ابروهاش رو شیطون باال انداخت و با نیش بازگفت
-پس دوست داری نوازشت کنم؟
منم هول و دستپاچه گفتم.
-نخیر... من فقط گفتم که کرم نریزی.
-آره جون خودت
با صدای داد هیراد و جیغ رها جفتمون ساکت شدیم.
با یه حرکت ناگهانی جفتمون به سمت در اتاق یورش بردیم و از اتاق خارج شدیم
رفتیم سمت اتاق رها اینا. وقتی رسیدیم.
هیراد دنبال رها می کرد. و رها دور مبل گوشه اتاق می چرخید تا هیراد نگیرتش
منو رهام از دیدن این صحنه
مات و مبهوت به اون دوتا نگاه می کردیم. تا شاید بتونیم بفهمیم که قضیه چیه؟
هیراد با یه حرکت رفت روی کاناپه و رها تا اومد فرار کنه اسیر چنگاالی هیراد شد.
#لجبازی_نکن
صدوچهلپنج
یک دفعه چشمشان به ما خورد
-ای سنا داداشتو بگو ولم کنه.
من هنوز سر در نیاورده بودم که قضیه چیه؟.
-چی شده؟ یکی به ما هم بگه چه خبره؟
-هیچی هیراد می خواد منو بزنه
- نچ، نچ، نچ چه دروغا تو نبودی سر صبحی اومدی هی صدای آهنگ رو زیاد می کردی و
میذاشتی در گوش من تا من بیدار بشم؟
-نه من؟تو؟شما؟او؟
وقتی فهمیدم چی به چیه؟ داد زدم
-بسه دیگه ای بابا شما خواهر برادرا خانوادگی کرم دارین؟ اون از رهام اینم از رها
-رهام؟مگه اون چیکار کرده؟
-اونم برادر جنابعالیه دیگه
-هیچی آبجی این دوتا بزرگش می کنن.
-هیچی. میگی هیچی تو سر صبح اون پر کبوتر رو نمیکردی تو دماغم؟چند لحظه جو سکوت یافت و با شلیک خنده رها و هیراد سکوت شکسته شد.
نمی فهمیدم به چی می خندن؟ منو مسخره کردن؟
-به چی می خندید؟
-هیچی سنا این دوتا خانوادگی ارثی مردم آزارن ببین خواهرم دیگه باید عادت کنی.
-خدابخیر کنه زندگی رو.
سرصبحی بساط راه انداختن هی خدا خودمم خندم گرفته بود دست رهام رو گر فتم و برگشتیم
اتاق خودمون
-رها هم مثل خودت خله
-هیرادم مثل تو منگله!
-اِ من منگل شدم؟
-مگه شدی؟
-تو گفتی.
-یعنی هرچی من بگم همونه.؟
با دست پاچگی و کمی گیجی گفتم...
-اِ نخیرم ولش کن.
-من که ولش کردم تو سفت چسبیدی.
-اِ رهام از دست تو.
↜کتاب هایی که یک روزه تمومشون میکنی😌💗
🧀┊•چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟
🛌┊•تخت خوابت را مرتب کن
💥┊•خودت را به فنا نده
🍀┊•چهار میثاق
👨🏼🦯┊•قدم های خاطره انگیز
💫┊•ای کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم