میگفت: «آدمِ خودتون باشید.» اینکه آدم برای خودش باشه خیلی مهمه، بخاطر خودش لبخند بزنه؛ برای خودش کار کنه، برای خودش بخوابه و برای خودش زندگی کنه.🌱
#دختری_که_من_باشم
۲۸
علائم حیاتیشو چک کردم و از پرستار خواستم بره خودم نشستم بالای سرش
ساعت ۷ و نیم بود . من هنوز تو اتاق نشسته بودم ضربان قلب و فشارش عادی شده بود خطر از بیخ گوشش گذشته بود اگه نمیرفتم اونجا حتما میمرد
تکیه دادم به صندلی شماره امیر رو گرفتم
جواب نمیداد تا اومدم قطع کنم صداشو شنیدم جانم؟
صدای موسیقی و همهمه می اومد گفتم کجایی؟
خندید و گفت: همون جایی که همیشه هستم نمیای؟
نیم نگاهی به اوا کردم و گفتم نه دستم بنده !
دستت به کی بنده؟
با خنده گفتم مریض دارم ببین میخوام یکی دیگه رو واسم جور کنی
مهسا چی؟
من: مهسا !هیچی دیگه بیشه خسته شدم ازش
والا منم دیدم از دو ماه رد شد بیخیالش نشدی فکر کردم دیگه گلوت داره پیشش گیر میکنه
من گلوی من غلط کرده پیش اینا گیر کنه
باشه ببینم چی کار میکنم
من وقت ندارم خودم ببرمش آزمایش ایدز و هپاتیتشو بگیر و ببرش معاینه بعد خبرشو بهم بده! صدای ضعیفی از اوا در اومد اروم سرشو تکون داد از جام بلند شدم و گفتم ببین باید برم جورش
کن دیگه
باشه خیالت راحت دختره رو با پرونده سلامتش میدم دستت
من: خدافظ
به سلامت
گوشی رو قطع کردم و رفتم بالا سر. اوا چشماشو رو هم فشار داد مطمئن بودم از درده و آب
دهنشو قورت داد. دستمو کشیدم رو پیشونیش و گفتم:
#دختری_که_من_باشم
پارت۲۹
بی رمق چشاشو باز کرد یه ذره نگاهش کردم نمیتونستم چشم از چشاش بردارم.
یه چیزی گفت ولی نشنیدم اروم ماسک اکسیژنو از رو صورتش برداشتم و گفتم یه بار دیگه بگو باز یه چیزی گفت نفهمیدم گوشمو بردم سمت دهنش با صدای خفه ای گفت کجام؟ من کجام؟
لبخندی زدم و گفتم: بیمارستان
صورتش جمع شد با همون صدای خفه گفت میخوام برم
ماسکو گذاشتم سر جاشو نشستم کنار تختشو گفتم نمیتونی بری حالت خیلی بده!
دستشو آورد بالا با تمام توانش سعی کرد ماسکشو برداره ولی نتونست
باز ماسکو برداشتم و گفتم نباید حرف بزنی واست خوب نیست
صداش به زحمت به گوشم میرسید با بغض گفت اگه منو اینجا ببینن میگیرنم! میگن بی کس و کاره فکر میکنن دزدم یا حرفشو ادامه نداد و گفت: حالم خوبه بذار برم
دوباره ماسکو گذاشتم سر جاشو گفتم نگران نباش گفتم همراه منی من اینجا کار میکنم مشکلی واست پیش نمیاد
اگه میخواست هم توان مخالفت نداشت چشماشو بست به قطره اشک از کنار چشمش سر خورد پایین به روی خودم نیاوردم گفتم میرم برات آرامبخش بیارم
و از جام بلند شدم
بعد از دو سه روز حالش خوب شد و منتقلش کردن بخش یه روز دیگه هم مرخص میشد . نمیتونستم بذارم بره خونه خودش باید یه فکری براش میکردم
شیفتم تموم شده بود لباسامو عوض کردمو رفتم بهش سر بزنم در اتاقو باز کردم داشت غذاشو میخورد و با زن پیری که رو تخت کناریش بود حرف میزد .
رفتم جلو و گفتم خوب شدی؟
پیر زن یه لبخند مهربون بهش زد و گفت: خوشگل خانوم تو که گفتی کسی رو نداری؟
سرشو تکون داد و گفت دروغ نگفتم این آقا دکترمه
نشستم گوشه تختشو گفتم: غذای بیمارستانو میتونی بخوری
ادامه دارد
آشپزے بہ سبک آرامش💆🏻♀✨
#آشپزی ‹.🌸🍭.›