و ما در هیاهـوے روزگـار اگـر آرامیم،
دلمــان بـہ خــدا گـرم است ...💜🌈
~
~
#حس_خوب🎨
#دختری_که_من_باشم
۲۶۳
نادیا گفت الان کجا زندگی میکنی آوا جون
مردد به مهران نگاه کردم مهران دستشو دور بازوم حلقه کرده و گفت: الان پیش همیم
مامان مهران گفت: آوا طبقه بالای مهران زندگی میکنه خونوادش تهران نیستن
مهران گفت نه مامان آوا اومده پایین تو یه خونه ایم.
رنگ مامان مهران به وضوح پرید
نادیا با حرص گفت پس دیگه عروسی لازم نیست.
مهران گفت شاید ما الانم زن و شوهر محسوب بشیم ولی این باعث نمیشه عروسی نگیریم.
لبمو گزیدم نمیخواستم مهران همه چیزو کامل توضیح بده نادیا در حالی که سعی میکرد جلوی عصبانیتشو بگیره با تمسخر گفت هر جور خودتون راحتین
تکیه دادم به صندلی خاله مهران گفت: چند ساله؟ من: ۱۹
سرشو تکون داد و گفت: اختلاف سنیتون خیلی زیاده
لبامو رو هم فشردم ادامه داد: نادیا ۲۵ سالشه
یعنی میخواست بگه دختر من بیشتر به مهران .میخوره من با قصد صلح اومده بودم ولی انگار اونا اینو نمیخواستن باید مثله خودشون رفتار میکردم و اگر نه رو کولم سوار میشدن زیر چشمی به نادیا نگاه کردم و گفتم بله تعریف دخترتونو شنیدم
نادیا لبخند کجی زد و گفت نمیدونستم مهران از منم تعریف میکنه
مهران با تعجب نگاهش کرد گفتم از مهران زیاد چیزی نشنیدم از یکی از دوستاش شنیدم .
سرمو یه کم تکون دادم و گفتم: اسمش چی بود؟
با پوزخندی بهش خیره شدم و گفتم: اهان انگار امیر بود.
رو کردم به مهران و گفتم: درسته؟
مهران نیشخندی زد و گفت اره خودش بود.
#دختری_که_من_باشم
۲۶۴
ابروهامو دادم بالا و به نادیا نگاه کردم رنگش پریده بود همین واسه خفه کردنش کافی بود ولی یه حسی قلقلکم میداد که دهن همشونو ببندم گفتم مثه این که افتاده زندان خبر داری چرا؟
خودشو جمع و جور کرد و گفت نه من از کجا باید بدونم
من گفتم شاید بشناسیش
خاله مهران گفت: اخه دختر من با دوستای مهران چی کار داره؟ لابد دوستش هم از خود مهران
شنیده.
مهران گفت نه خاله با نادیا اشنایی دورادور داشته
نادیا گفت نه بابا فکر کنم منو با یه نادیای دیگه اشتباه گرفته مهران چشماشو ریز کرد و گفت: نه اتفاقا میدونست که دختر خالمی
نادیا حسابی دست پاچه شده بود ولی حس کردم مهران داره زیاده روی میکنه همون موقع باباش گفت: مهران بیا اینطرف باهات کار دارم
مهران جا به جا شد دیگه هیچ محافظی نداشتم باید خودم از پسشون بر می اومدم.
مامان مهران گفت: میبینی خواهر
خاله مهران به من نگاه کرد و سرشو با تاسف تکون داد
بعد گفت پاشیو بریم بهات یه کاری .دارم بعد هر دو از جاشون بلند شدن و از سالن رفتن بیرون. حداقل اگه زیر پوستی ازم بدشون می اومد راحت تر میشد تحملشون کرد ولی اینا شمشیرو از رو بسته بودن هر چند من به این چیزا عادت داشتم خوب میدونستم باید چطور گیلیممو از آب بیرون بکشم با این حال اون لحظه ترجیح دادم سکوت کنم سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. نادیا از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و گفت: مثه این که تو هم امیرو میشناسی
من شناختن که نه چند بار همران مهران باهاش برخورد داشتم .
رو کلمه همران مهران تاکید کردم پوزخندی زد و سرشو آورد نزدیک و گفت: فکر نکن بازی رو
بردی
با تعجب گفتم: بازی؟
#دختری_که_من_باشم
۲۶۵
به مهران اشاره کرد و گفت اون مال منه
با اخم گفتم ببینید نادیا خانوم اولا که زندگی اگه از نظر شما بازیه از نظر خیلی مهم تره بعدم این که هر کسی به شوهر من نظر داشته باشه با من طرفه بعد کمرمو صاف کردم که بلند تر از اون به
نظر برسم
پوزخندی زد و گفت: نه خوبه افرین زد رو شونمو گفت سرگرمی جالبی هستی عزیزم
خودمو عقب کشیدم عقب
خندید به مهران نگاه کردم داشت زیر چشمی به ما نگاه میکرد.
دختره پر رو راست راست تو چشمای من نگاه میکنه و میگه شوهرت مال منه
بعد از دو ساعت بالاخره از دستشون راحت شدم.
با مهران داشتیم میرفتیم سمت خونه که گفت: نادیا اون موقع چی بهت میگفت؟
من هیچی چرت و پرت
لبخندی زد و گفت خوب جوابشونو دادی
سرمو انداختم پایینو :گفتم نمیخواستم اینجوری بشه مامانت هنوزم عصبی بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت فکر کردم از این که پسرشو مجبور کردی بره خونشون خوشحال
میشه.
من امیدوارم از من خوشش بیاد
مهران لپمو کشید و گفت مگه میشه خوشش نیاد؟ بالاخره خوشش میاد
لبخند زدم
گوشی مهران زنگ خورد سرعتشو کم کرد و جواب داد.
:بله؟
.....
سلام ! خوب هستین؟
#دختری_که_من_باشم
۲۶۶
ممنون عید شما هم مبارک
......
یه نگاهی به من کرد و گفت آوا هم خوبه سلام میرسونه
با کنجکاوی نگاهش کردم
گفت: بله همینجاست چند لحظه گوشی خدمتتون
گوشی رو گرفت طرفم و گفت: مامانته
پوفی کردم و چشمامو تو حدقه چرخوندم مهران گوشی رو تو دستش تکون داد و گفت بگیر
دیگه
با اکراه گوشی رو گرفتم و با بیحوصلگی گفتم الو؟
سلام دخترم
حرصم میگرفت وقتی بهم میگفت دخترم چطور میتونست بهم بگه دخترم وقتی حتی یه لحظه هم
برام مادری نکرده بود
خیلی سر گفتم: سلام خوبین؟
مرسی دخترم تو چطوری؟
من ممنون! عیدتون مبارک
عید تو هم مبارک نمیدونی چقدر خوشحالم که میتونم عیدو بهت تبریک بگم!
لبخند تلخی زدم یادم اومد فقط موقع عید بود که من لباس نو میپوشیدم به دست لباس برام میخوریدن طوری که زمستون و تابستونم بشه ازش استفاده کرد البته هیچوقت خودمو برای خرید نمیبردن با سلیقه خودشون یه لباس بزرگ و گشاد میگرفتن و برام میاوردن با این حال همیشه از دیدن همون لباسایی که در برابر لباسای شهاب و بچههای دورو برم عین یه تیکه گونی بود کلی خوشحال میشدم و ذوق میکردم
تو کل روزای عید فقط یه بار مامانم و خواهرامو میدیدم وقتی هم می اومدن کاری به کار من نداشتن انگار نه انگار خواهرشون اونجاست و خیلی وقته ازشون دور بوده گاهی وقتا مادرم فقط
شاید
دور
شاید
دیر...
اما
نور
از
روزنهای
که
باید
میتابد
و چشمهای تو را روشن میکند😇