#دختری_که_من_باشم
۳۳۶
نگاهشو ازم نگرفت با لحن ارومی گفت خودم میدونم این چند وقت حسابی گند زدم ولی باور کن اصلا نمیخوام از هم جدا بشیم
بی اختیار لبخند زدم ولی مهران متوجه نشد نشستم کنارشو گفتم یه بار دیگه هم این قول رو بهم دادی
خب سرم خورده به سنگ راستش امروز یه چیزی از همکارم دیدم که فهمیدم چیزای خیلی مهمی تو زندگی هست که من اصلا بهشون توجه نکردم
دستمو گرفت و گفت یه فرصت دیگه بهم بده
من به شرطی که همه چی حل بشه
چشماشو بست و اروم بازشون کرد و گفت هر چی رو بخوای حل میکنم
لبخند زدم این چند وقت با همه ناراحتی که ازش داشتم از این که حس میکردم ازش فاصله گرفتم حس بدی .داشتم گاهی وقتا با این که کنارش مینشستم دلم براش تنگ میشد برای تنبیه
شدنش به ماه کافی بود.
نگاهش کردم و گفتم اماده ای؟
خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد
همون طور که داشتم با خودم فکر میکردم چطور بحث حرفایی که مادرش بهم زده رو وسط بکشم گفتم اول از همه موضوع دختر خالت
یا تای ابروشو داد بالا و گفت مگه اونم موضوع داره
لب پایینمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون و گفتم خب به هر حال بهت نظر داره بالاخره هر گونه خطر احتمالی رو باید دفع کرد
با این حرفم شروع کرد به خندیدن منو کشید تو بغلش و گفت واسه همین کاراته که نمیتونم دل ازت بکنم
من: وایسا وایسا تا همه اینا حل نشده اشتی نکردیما
منو بیشتر تو آغوشش فشرد و گفت باشه اشتی نکردیم ولی من اینجوری راحت ترم
سرمو بردم عقب و گفتم خب حالا تعریف میکنی واسم؟
#دختری_که_من_باشم
۳۳۷
دستشو تو موهامو حرکت داد و گفت از بچگی همه میگفتن منو نادیا مال همیم ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد هیچوقت ابم باهاش تو یه جوب نمیرفت با بزرگ شدنمون مسئله
جدی تر شد برای همین منم اب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بابام و گفتم اونو نمیخوام مخصوصا که اونو چند بار تو مهمونیایی که امیر میگرفت دیده بودم و میدونستم وضعش اصلا خوب نیست ولی با مخالفت من اصرار مادر و پدرم زیاد تر شد به هر دری مزدن تا من راضی بشم ولی من هیچوقت زیر بار حرف زور نرفتم و نمیرم ولی موضوع حل شدنی نبود.
بعد از این که درباره تو با مامان و بابا حرف زدم مامان همچنان مخالف بود هنوزم هست نادیا هم هنوز دست بردار نیست اونا به کنار نمیدونم خاله چطور راضی میشه دخترش این رفتارو بکنه ولی میدونی که من هر کاری میکنم تا حد و مرزشو بهش نشون بدم تو خیالت از بابت اون راحت باشه مطمئن باش بعد از این که عروسی گرفتیم دیگه جرات نمیکنه بیاد جلو!
من امیدوارم
لبخندی زد و گفت اگه چیزی بهت گفت راحت جوابشو بده نگران خاله و مامان منم نباش از پسشون بر میام
من نمیدونی چرا اینقدر اصرار میکنن؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت نه والا شاید چون مادرامون خواهرن و پدرامون همکار فکر کردن ما واسه هم بهترینیم
من: خب راستش نادیا زیاد نگرانم نمیکنه مشکل من اون دخترس
: عاطفه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم گفت اون دختر دوست بابامه قبلا یه فکرای اشتباهی واسه عکس العملایی که در برابرش داشتم دربارم کرده بود ولی الان هیچ حسی نیست حداقل از طرف
من
من پس چرا داره خودشون به این در و اون در میزنه که منو علیه تو تحریک کنه؟
شونشو انداخت بالا و :گفت شاید از فرط عاشقیه
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم خندید و گفت شوهر جذاب این دردسرا رو کم داره
مشتی به بازوش زدم و خودمو ازش جدا کردم با خنده گفت: خب چی کار کنم؟
#دختری_که_من_باشم
۳۳۸
من چه میدونم
میگم قبلا هم اینقد سیریش بود؟
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت نه راستش به این حضور ناگهانیش خیلی مشکوکم مخصوصا این که سریع شماره تورو پیدا کرده و اینجور که معلومه عوض کردن خطم بی فایده
بوده.
من فکر نمیکنی کار بابات بوده؟
: چطور؟
من اخه میگی دختر دوست باباته
نمیدونم از رفتار این چند وقت بابا بعیده
من: ولی عجیبه رفتار بابات اون اول اصلا طوری نبود که بشه باور کرد این رفتارش طبیعیه
شاید فهمیده من تو تصمیمم مصمم و جدیم
من شایدم یه نقشه ای داره؟
اخه اسه چی باید نقشه بکشه که زندگی منو خراب کنه
شونه هامو بالا انداختم و گفتم خب به هر حال اون انتظار یه عروس اصل و نصب دار و تحصیل کرده و پولدار و بی نقص رو داشته
نگاه کتفکرانه ای بهم انداخت و گفت خب راستش از بابام بعید نیست.
باید تحریکش میکردم تا فکرش کشیده بشه سمت باباش
من اگه واقعا نقشه اون باشه چی؟
چی بگم والا!
من باید یه فکری دربارش کرد.
راست میگی اگه اینجوری پیش بره اوضاع غیر قابل کنترل میشه مخصوصا از طرف مامانم مطمئنم کل برنامه جشن از قبل برنامه ریزی شده بود مخصوصا اومدن عاطفه که خیلی عجیب بود چون قبلا دعوتش نمیکردن
من: از آن نترس کههای و هو دارد از اون بترس که سر به تو دارد
#دختری_که_من_باشم
۳۳۹
یعنی میگی مامانم هیچ کارس؟!
مننه نه منظورم این نبود ولی فکر کنم ایده اولیه فقط با مامانته نقشه ها رو بابات میریزه
خندید و گفت میبینی عجب فیلم پلیسی راه انداختن؟
من اره ولی میخوام همه چی حل بشه اونم قبل از عروسیمون
با این حرفم نیشش باز شد با خنده :گفت عروسی ... مهمترین مبحث موجود لیمو کشید و :گفت به نکته خیلی خیلی خوبی اشاره کردی باید هر طور شده این بحث عروسی رو حل کنیم چون ممکنه با شکم بزرگ مجبور شی لباس عروسی بپوشی
من مهران
با خنده گفت: باور کن امروز که همکارم درباره به دنیا اومدن بچش باهام حرف زد اینقدر بهش حسودی کردم که خدا میدونه خودمم نمیدونستم اینقدر بچه دوست دارم
خندیدم و گفتم اتفاقا دوست منم حاملس
چشمکی زد و گفت تو هم هوایی شدی نه؟
من دیوونه نشو داشیتم حرف میزدیم
سرشو تکون داد و گفت باشه باشه این حرف که تموم میشه بالاخره بعد به خاطر این چند وقت
حسابی از خجالتت در میام
مهران
بعد از اون گفت و گویی که با اوا داشتم فهمیدم هر چه سریع تر باید مشکلاتی که سر راهمون بود رو حل کنم و اگر نه تا اخر عمر باید باهاشون دست و پنجه نرم میکردیم.
نمیخواستم به خاطر هیچ و پوچ عشقمو از دست بدم این چند وقت خطرو به راحتی حس کرده بودم نمیخواستم این تجربه دوباره تکرار بشه
اون روز برای گرفتن کارنامه آوا مرخصی گرفته بودم وقتی فهمیدم با نمره خوب قبول شده خیلی خوشحال شدم میدونستم که هر چقدر بهتر عمل کنه انگیزش واسه ادامه دادن درس بیشتر میشه
. بلافاصله بعد از گرفتن کارنامش مدارکشو بردیم تو موسسنهای که چند وقت پیش پیدا کرده بودیم تا برای گرفتن دیپلم ثبت نامش کنیم. البته اوا همچنان نمیدونست که داستان این موسسه
#دختری_که_من_باشم
۳۴۰
رو
فقط به ظاهر سازیه اصل قضیه دیپلم با پول هل شده بود اوا فقط باید چند تا امتحان ساده قبول میشد تا جای حرف باقی نمونه اصل مشکل اوا کنکور بود و که باید خیلی زود کارشو شروع میکرد.
بعد از این که کارا انجام شد اوا رو رسوندم خونه برای ناهار اون روز به ملاقات با بابا و مامان و البته عاطفه ترتیب داده بودم میخواستم با هم رو در روشون کنم البته هیچ کدوم خبر نداشتن که چه قصدی دارم.
ماشینو جلوی رستوران نگه داشتم کرواتمو صاف کردم و کتمو پوشیدم میخواستم جدی بودن حرفامو حتی از نوع لباس پوشیدنمم متوجه بشن وارد رستوران شدم قبل از این که برم سمت پذیرش عاطفه رو سر یکی از میزا دیدم حسابی به خودش رسیده بود نمیدونم چرا اینبار بر خلاف دفعههای قبل هیچ جذابیتی تو ظاهرش
نمیدیدم رفتم جلو با دیدن من با خوشحالی از جاش بلند شد میدونستم حالا چه فکری تو سرشه ولی اون نمیدونست چه نقشهای واسش دارم اگه میفهمید بد جوری تو ذوقش میخورد.
با ذوق گفت: سلام عزیزم
به سردی گفتم: سلام
دستشو آورد جلو که باهام دست بده ولی بدون توجه به اون نشستم روی صندلی . از خشکی رفتارم جا خورده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت و نشست و گفت: چرا میز به این بزرگی رزرو کردی؟ فکر نمیکنی میزای دو نفره حس و حال بهتری داره؟
تکیه دادم به صندلی و با پوزخندی که رو لبام بود نگاهش کردم و گفتم اخه ناهارمون دو نفره صرف نمیشه
یه تای ابروشو داد بالا و :گفت یعنی بازم دعوتی داری؟
با ناز اضافه کرد: فکر میکردم قراره به روز دو نفره داشته باشیم.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم اولا روز که نه من دو ساعت دیگه باید برم مطب دوما اشتباه فکر
کردی من بازم مهمون دارم
پشت چشمی نازک کرد و گفت نکنه قراره زنتم بیاد؟
#دختری_که_من_باشم
۳۴۱
من مطمئن باش زن من اونقدر ارزشش بالا هست که نخوام با تو ناهار بخوره
این یکی دیگه تیر خلاص بود
با اخم گفت: منظورت چیه؟
به پنچره نگاه کردم مامان و بابا رو دیدم که از ماشینشون پیاده شدن . بدون این که نگاهمو ازشون بگیرم گفتم خودت میدونی منظورم چیه
دیگه صداش در نیومد مامان و بابا هم وارد رستوران شدن به وضوح دیدم شکه شده بودن مخصوصا بابا. البته حال و روز عاطفه هم بهتر از اونا نبود.
همگی نشستیم سر میز همه با تعجب نگاهم میکردن یه نفس عمیق کشیدم و گفتم فکر کنم الان دیگه بدونین واسه چی ازتون خواستم با هم ناهار بخوریم
منو رو برداشتم و در حالی که لیست غذاها رو نگاه کیردم گفتم بهتره یه چیزی سفارش بدیم بعد حرفامونو شروع کنیم.
همون موقع بابا :گفت واسه چی عاطفه رو آوردی اینجا
منتظر همین بود میخواستم اونی که این ماجرا رو راه انداخته و بد خودش خودشو لو داد . منو رو گذاشتم رو میز و گفتم مثه این که همدیگه رو خوب میشناسین
عاطفه با اخم :گفت این کارا یعنی چی مهران؟
من چیه فکر کدری میخوام ازت خواستگاری کنم؟ نگاهی به بابا کردم و گفتم: تیرتون به سنگ
خورده نه؟!
مامان همچنان ساکت بود ولی از چهره بابا معلوم بود که حسابی عصبی
گفتم نه این دختر نه هیچکس دیگه نمیتونه منو آوا رو از هم جدا کنه
به تک تکشون اشاره کردم و گفتم اینو تو گوشتون فرو کنین
عاطفه از جاش بلند شد و گفت چی داری میگی؟
شده
من: تو نمیدونی چی دارم میگم نه نگو که بعد از این همه مدت یه دفعه ای فیلت یاد هندستون
کرده من میدونم نقشه اونا بوده
#دختری_که_من_باشم
۳۴۲
عاطفه به بابا نگاه کرد مامان لباشو رو هم فشرد و چشم غره ای به بابا رفت بابا گفت: کثافت کاریاتو گردن من ننداز
من میخواین بگین که هیچی بین شما نبوده نه؟ رو کردم به مامان و گفتم یا این که فکر کردین من اینقدر احمقم که نفهمم چرا و اسم جشن تولد میگیرن و اونجوری هم خرابش میکنین؟
بابا رو خطاب قرار دادم و گفتم من پسر شمام ازم نخواین که مثه یه احمق باشم چون تو خونم
نیست
بابا پوزخند زد و گفت: اگه زرنگ بودی با اون دختره ازدواج نمیکردی
با جدیت زل زدم تو چشماشو گفتم هیچکس نمیتونه واسه من تصمیم بگیره
اور دمتون اینجا تا بهتون نشون بدم من خیلی بیشتر از شما حواسم جمعه
و به عاطفه اشاره کردم و ادامه دادن اگه یه بار دیگه به مزاحم و اسم جور کنین دیگه پسری به
اسم مهران ندارین
از جام بلند شدم و گفتم واضح بود؟
مامان دستمو گرفت و گفت داری اشتباه میکنی پسرم
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم راستی یادم رفت بگم اگه یه بار دیگه نادیا به پر و پام بپیچه ابروی اونو خونوادشو میبرم واسم مهم نیست دختر خالمه یا نه
بابا با عصبانیت گفت تو بیجا میکنی
همه کسایی که تو رستوران بودن به خاطر صدای بلندش برگشتن سمت ما با تعجب نگاهش کردم فکر نمیکردم نادیا واسش مهم باشه
بدون توجه به اطرافیان گفت تو با این ندونم کاریات همه چیزو به هم ریختی حالا طلبکارم
هستی؟!
اونایی که میخوان همه چیزو به هم بریزن شمایین نه من
همون موقع پیشخدمت اومد و گفت : لطفا ساکت باشید اقایون اینجا جای دعوا نیست.
برگشتم سمتش و با صدای بلندی :گفتم باشه آقا شما بفرمایید
خواهشا مجبورم نکنید عذرتونو بخوام