eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
407 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
102 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
🟢 معنای وحدت اسلامی چیست؟ 🔹معتقدین به اندیشه وحدت اسلامی می‌گویند هیچ ضرورتی ایجاب نمی‌کند که مسلمین به خاطر اتحاد اسلامی، صلح و مصالحه و گذشتی در مورد اصول یا فروع مذهبی خود بنمایند، همچنانکه ایجاب نمی‌کند که مسلمین درباره اصول و فروع اختلافی فیمابین بحث و استدلال نکنند و کتاب ننویسند. 🔸 تنها چیزی که وحدت اسلامی، از این نظر، ایجاب می‌کند، این است که مسلمین - برای اینکه احساسات کینه‏توزی در میانشان پیدا نشود یا شعله‏ور نگردد - متانت را حفظ کنند، یکدیگر را سبّ و شتم ننمایند، به یکدیگر تهمت نزنند و دروغ نبندند، منطق یکدیگر را مسخره نکنند و بالاخره عواطف یکدیگر را مجروح نسازند و از حدود منطق و استدلال خارج نشوند و در حقیقت - لااقل- حدودی را که اسلام در دعوت غیرمسلمان به اسلام لازم دانسته است، درباره خودشان رعایت کنند: ادْعُ الی‏ سَبیلِ رَبِّک بِالْحِکمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتی هِی احْسَنُ‏. (نحل/۱۲۵) 🔹 نتیجه آنکه منظور علمای روشنفکر اسلامی از ، حصر مذاهب به یک مذهب و یا اخذ مشترکات مذاهب و طرد مفترقات آنها و ایجاد مذهبی جدید  که نه معقول و منطقی است و نه مطلوب و عملی، نیست؛ منظور از متشکل شدن مسلمین است در یک صف در برابر دشمنان مشترکشان.                                                                                                                     📒 استاد مطهری، شش مقاله، مقاله الغدیر و وحدت اسلامی، ص۳ و ۴ ⭕️«استاد شهید مطهری» @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه سیزدهم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه چهاردهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ..................... سرازیری بودن شیار سرعت ما را بیشتر می‌کرد، اما تعداد گلوله‌ها کم‌شدنی نبود. همین‌طور که می‌دویدیم پناهگاهی غارمانند سر راه ما سبز شد. از خدا خواسته خودمان را داخل آن انداختیم. افتادن تخته‌سنگی بزرگ در قسمتی از شیار، این جان‌پناه طبیعی را درست کرده بود و سپر بلای ما در مقابل دشمن شده بود. زیر آن پناه گرفتیم. دو ‌ساعت‌ تمام، دشمن هرچه گلولۀ آرپی‌جی و تیربار و دوشکا و هرچه دستش آمد را روی سر ما خالی کرد. تنها چیزی که نمی‌آمد خمپاره بود که آن هم چون نزدیک بودیم نمی‌توانستند بزنند. این دو ساعت برای من دو سال گذشت. دائم در گوشمان صدای گلوله و کمانه کردن آرپی‌جی بود. طوری حریصانه صخره را هدف قرار می‌دادند انگار که حقد و کینه‌شان سنگ را شکاف می‌دهد. یکی از مجروحانی که همراهمان بود، بی‌سیم‌چی بود. با بی‌سیم پیغام فرستاد و تقاضای کمک کرد. آقای اسلامیان از فرماندهان تیپ، پشت خط بود. وقتی جریان ما را شنید گفت: «مکان دقیقتون رو بگید.» بی‌سیم‌چی گفت: «ما مقر و میدان‌مین عراقی‌ها رو رد کردیم و الان داخل یه شیار گیر افتادیم.» «کدام مقر منظورته؟» «همین مقری که روی تپه هست.» «خب همۀ مقر‌های عراق روی تپه‌س. دقیق بگو کدوم تپه؟» «همین تپۀ تخم‌مرغی.» «همۀ تپه‌های اینجا همین‌شکلیه. برید اطراف رو ببینید یه نشانی دقیق بدید، بلکه بتونیم کاری کنیم.»او درست می‌گفت، اما حجم آتشی که بر روی ما متمرکز شده بود، اجازۀ هیچ کاری نمی‌داد. ناچار به انتظار نشستیم. دیگر ذهنمان به جایی قد نمی‌داد. سکوت بینمان فقط با صدای مرگ‌بار رگبارها شکسته می‌شد و روحیه‌مان هدف قرار می‌گرفت. بعد از دو ساعت، رگبار گلوله‌ها به تک‌تیر تبدیل شد. شاید گمان کردند زهره‌ترک شدیم. شاید خسته شدند یا شاید بعد از این عملیات روانی منتظر تسلیم شدن ما بودند؛ نمی‌دانم! هرچه بود کمی سرم آرام گرفت. به اطرافیان گفتم: «باید یه کاری کنیم. از این شیار تا بالای تپه بیست متر بیشتر نیست. کافیه یه لحظه خودمون رو به بالا برسونیم و بفهمیم کجا هستیم تا بلکه بشه با بی‌سیم کمک گرفت.» همه موافق بودند. ازآنجاکه من سالم‌ترین آن‌ها بودم خودم اجرای این مأموریت را به عهده گرفتم. به‌دو از پناهگاه بیرون دویدم. خودم را روی تپه انداختم و بالا رفتم. تا قبل اینکه بعثی‌ها به خودشان بیایند، مقداری از راه را طی کردم. اما به‌محض دیدن من، دوباره تیراندازی‌ها شدت گرفت. به‌قدری آماج گلوله بودم که اگر درصدی از آن تیرها به من می‌خورد، تیرباران شده بودم. اما تقدیر طور دیگری رقم خورده بود. تیر شلوارم را سوراخ کرد، اما در کمال ناباوری به من نخورد. شلوار را تا چند سال پیش داشتم. هرکس می‌دید، می‌گفت: «عجیبه! تو چطور زنده موندی؟»هرطور بود خودم را به بالای تپه رساندم و دور و اطراف را سریع نگاه کردم. ازآنجا دیدم فاصله‌ای تا خاکریز خودمان نداریم. حتی سنگرهایمان دیده می‌شد. دیگر درنگ نکردم و با یک خیز روی تپه سُر خوردم و خود را به پناهگاه رساندم. رفقا گفتند: «چه خبر؟» گفتم: «زیاد دور نیستیم، فقط باید همت کنیم. سختی‌ش بالا رفتن از همین تپه‌س. از اونجا غلت می‌خوریم و بعد از مسافتی کوتاه به خط خودمون می‌رسیم.» به سرهنگ فهماندم کاری که ما می‌کنیم خطر دارد. اگر می‌خواهد، می‌تواند بیاید و اگر نه آزاد است برگردد. گفت: «من با شما می‌آیم.» فکر کردم شاید نفهمیده؛ با دست و اشاره تکرار کردم: «اگر می‌خوای بمون و اگر می‌خوای برگرد. اختیار با خودته.» گفت: «نه؛ من می‌آیم.» بی‌سیم‌چی ما با آقای اسلامیان ارتباط گرفت و خبر از بازگشتمان داد تا اشتباهاً هدف قرار نگیریم. بعد از هماهنگی، فرمان حرکت صادر شد. یکی پس از دیگری از پناهگاه بیرون زدیم و برای رسیدن به نوک تپه با سنگ و صخره گلاویز شدیم. این بار بعثی‌ها انتظارمان را می‌کشیدند و از همان ابتدا تیراندازی آغاز شد. یک سیبل کوچک با پنج هدف متحرک. من و سرهنگ زودتر به بلندی رسیدیم، اما مجروحان عقب افتادند. به‌انتظارشان ماندم. مجروحان به‌سختی خود را رساندند. یکی از آن‌ها همان روی تپه تیر خورد و با ما به‌سمت پایین غلت خورد. وقتی به پایین رسیدیم دو مجروح بلند شدند، اما نفر سوم شهید شده بود. @mahale114
4_6037133458642305154.mp3
14.6M
21 خودتو خسته نکن! غصه هایی که زودگذرند؛ می گذرند... اونا رو از آنچه هستند؛ بزرگتر نکنید. چون... شما رو بیش از حد لازم به خود مشغول می کنند. 🎤 @mahale114
خانواده آسمانی ۲۳.mp3
11.44M
۲۳ 💢 در چارچوب قوانین خداوند، تنها محبتی قابل قبول و رشد دهنده است که، در این دایره قرار داشته باشد ؛ ↓ ۱. عشق به خداوند ۲. عشقی که در راه رسیدن به خداوند باشد. با این تعریف، محبت و مودّت به اهل بیت علیهم‌السلام چگونه تعریف می‌شود؟ 🎤 @mahale114
امیرالمؤمنین عليه السلام میفرماید: ✍️ حقُّ الوالِدِ عَلَى الوَلَدِ أن يُطيعَهُ في كُلِّ شَيءٍ إلاّ في مَعصيَةِ اللّهِ سُبحانَهُ 🔴 حق پدر بر فرزند، اين است كه از او در هر كارى جز معصيت خدا، فرمان‌بردارى كند. 📚حکمت ۳۹۹ نهج البلاغه @mahale114
✍️ توکلت به خدا باشد 🔹روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. در راه برگشت دو نفر را هم که در راه مانده بودند، سوار کردیم. 🔸با دوستم درمورد توکل به خدا آرام حرف می‌زدیم و می‌گفتیم اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاری‌های ما از گناهانمان است و... 🔹مطمئن بودم آن دو نفر هم حرف‌های ما را هرچند آرام حرف می‌زدیم، می‌شنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان می‌کردند ما انسان‌های پاکی هستیم. 🔸بر خلاف انتظار دیدم در مسیر، افسر راهنمایی ایستاده است و ما را که دید کفگیرش بالا رفت. 🔹کنار زدم. به ناگاه متوجه شدم هیچ‌‌یک از مدارکم همراه من نیست. 🔸به‌شدت ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا! تو مرا خوب می‌شناسی که چه گنهکاری هستم ولی این دو نفر نمی‌شناسند. ما هم در راه از فضل تو گفتیم. این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرف‌های من شک خواهند کرد و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد. مرا اینجا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک به‌خاطر ضعف من ایجاد شود. 🔹در این زمان بود که افسر گفت: مدارک؟ 🔸تا خواستم چیزی بگویم، کنارمان تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن. 🔹نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمانشان به خدا قوی‌تر شود. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد | خاطره رهبر انقلاب از دوران تبعيد در ايرانشهر و برگزاری هفته وحدت در بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ...................... هفته وحدت بر عموم مسلمین مبارک @mahale114
شبنامه 991.mp3
12.48M
مهم !! این عملیات اگر دو هفته پیش خنثی نمیشد؛ کار تمام بود / اقدام هولناک که شکست خورد! شبنامه / یک سوال از خودتان بپرسید: مگر می‌شود ۶ ماه برای یک ناآرامی در ایران تدارک دیده باشند و صرفا به خاطر یک تجمع امید داشته باشند که کار کشور تمام شود؟ / ماجرا پیچیده‌تر بوده است، نفوذی‌ها قرار بود کارهایی بکنند که به شکلی معجزه آسا خنثی شد ... / @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه چهاردهم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه پانزدهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ..................... مختصات آنجا را به خاطر سپردم تا بعد پیکرش را برگردانیم. در آنجا طبق روال، منتظر تیر و ترکش بعثی‌ها بودیم. وقتی خبری نشد با تعجب به پشت‌سر نگاه کردم. تپه‌ای که استوار، بین ما و دشمن حائل شده بود را کاویدم. دنبال روزنه‌ای برای ورود تیر بودم، اما خوشبختانه امنیت برقرار شده بود و تیر مستقیمی ‌ما را تهدید نمی‌کرد. به‌سمت خاکریز خودمان حرکت کردیم. تشنگی امانم را بریده بود. چقدر خسته بودم! بچه‌ها برای استقبال آمده بودند و صدای تکبیرشان آدم را در این قدم‌های خسته یاری می‌داد. سرانجام پایم به خاک خودمان باز شد و با دیدن دوستان و همشهری‌ها قوت گرفتم. آن‌ها را در آغوش کشیدم و خوش‌وبش کردم. هنوز در کانون توجهات دوستان، گرم محبت آنان بودم که این وسط صمد، از بچه‌های پاقلعۀ نهاوند، دودستی به سرم زد و با ناراحتی گفت: «آخه به تو هم می‌گن بسیجی؟!» «چرا؟ مگه چی شده؟» «ببین جمهوری اسلامی ‌رو کی می‌خواد حفظ کنه! تو می‌خوای حفظ کنی؟» «خب بگو چی شده.» «یعنی خودت ندیدی چی شده؟ بیا سلاح و وسایل این اسیر رو ببین! نمی‌تونستید وقتی می‌آریدش خلع‌سلاحش کنید؟» با خنده گفتم: «صمد، ما که این اسیر رو نیاوردیم؛ این اسیر ما رو آورده. اگر نبود که الان ما از میدون‌مین عبور نکرده بودیم.»با این حرف، صمد آرام شد. اما وقتی وسایل سرهنگ را دیدم، اوج فاجعه را لمس کردم. فهمیدم بی‌راه هم نمی‌گوید. یک کلت کمری به‌همراه خشاب اضافه و چهار عدد نارنجک به فانسقه بسته بود و ما اصلاً متوجه نشده بودیم. با خودم خیال می‌کردم حالا که یک کلاش دست گرفته‌ام، همه‌چیز تمام است. جالب اینجاست که وقتی همین کلاش را هم نگاه کردم دیدم خالی است و اصلاً فشنگ ندارد. صمد را صدا زدم و گفتم: «صمد، تازه اینجاشو ندیدی. اسلحه هم تیر نداشت. با سلاح خالی اسیر گرفتم.» در میان بچه‌ها دهان‌به‌دهان گشته بود که شیراوند به‌تنهایی یک سرهنگ را اسیر کرده. اگر این جریانات را می‌دانستند، حرفشان را پس می‌گرفتند و به‌جای من، سرهنگ را تحسین می‌کردند! سرهنگ در همان بازجویی‌های اولیه گفته بود چهار ماه است که آمادگی اسارت را داشته است و تمام این مدت به‌دنبال فرصتی مناسب بوده تا بتواند خود را تسلیم کند. سرگذشت او را بعدها از دوستان جویا شدم. گویا او بعد اسارت به‌درخواست خود، در تیپ بدر حاضر شده و در کنار دیگر مجاهدان عراقی به جهاد مشغول می‌شود و سرانجام در عاقبتی خوش، در همان عرصه به‌شهادت می‌رسد.حسن قبل از ما رسیده بود و در میان بچه‌ها او را دیدم. با تعجب گفتم: «چطور میدون‌مین رو رد کردی؟» گفت: «میدان‌مینی در کار نبود. نکنه دوراهی رو اشتباه رفتید؟» تازه فهمیدیم مسیر ساده و مستقیم را با یک اشتباه به‌سمت بعثی‌ها رفته‌ایم و به این‌همه مشکل برخورده‌ایم. بچه‌های برزول که آنجا بودند برای رفع عطش و خستگی، یک کمپوت به دستم دادند و به صحبت نشستیم. هنوز تشنه بودم، اما گرم حرف شدیم و کمپوت در دستم ماند: «اینجا چه می‌کنید؟ در جهاد هستید؟ از بچه‌ها چه خبر؟» مشتاق سلگی از سوز دل گفت: «بچه‌ها؟ همه مردند. همه رفتند. همه اسیر شدند...» حرفش تمام نشده بود که غش کرد و افتاد. حاج‌فخرالدین حیدری مسئول جهاد گیلان در منطقۀ غرب، گفت: «چیزی نیست. دلش برای خودش می‌سوزه که شهید نشده. او هم دوست داشت همراه دوستانش شهید بشه.» گفتم: «مگه چه کسانی شهید شدن؟» گفت: «خبر نداری؟ ابراهیم تبریزی و محمد گودرزی شهید شدن.» گفتم: «من تا اومدن بعثی‌ها به رودخانۀ خشک رو خبر دارم.» گفت: «بله، با اومدن بعثی‌ها همون‌جا اسیر شدن و در اسارت شهیدشون کردن. با غش کردن مشتاق، کمپوت را به او دادم و از خبر شهادت دو شهید جهادگر روستا، حسرت‌زده نشستم. محمد گودرزی پدر شیخ محمدرضا گودرزی، داماد خواهرم بود. با او علاوه‌بر خویشاوندی، رفاقتی صمیمی داشتم و از همان زمان از طلاب خوب برزول بود. @mahale114
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گفتگوی جمعی از اندیشمندان و فعالان مسیحی فرانسوی با علیرضا پناهیان دربارۀ حجاب 🔹ریشۀ بی‌بندوباری در همۀ دنیا سیاسی است؛ ایران هم استثناء نیست! 🔸لعنت خدا بر سیاسیونی که به خاطر رأی آوردن، فرهنگ مبتذل را تبلیغ می‌کنند @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد | خاطره رهبر انقلاب از دوران تبعيد در ايرانشهر و برگزاری هفته وحدت در بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ...................... هفته وحدت بر عموم مسلمین مبارک @mahale114
هدایت شده از موسسه مصاف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش‌بینی استاد از حوادث و آشوب‌های اخیر و طرح ققنوس و انقلاب زنان و تحلیل تبعاد مختلف ایجاد این ناآرامی‌ها ‌در برنامه ثریا 🗓 ۱۷ مهر ۱۴۰۱ - شبکه یک سیما 🆔 @Masaf