eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
406 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
6.2هزار ویدیو
101 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺فراخوان 🔺 فراخوان سازمان اطلاعات نیروی انتظامی/ آشوبگران و اغتشاش گرانی که به بیت‌المال و مردم حمله می‌کنند را معرفی کنید! 🔹 برخی از این افراد لیدر یا عضو تیم‌های عملیاتی میدانی و عامل کشته‌سازی از بین معترضین و مردم عادی بودند! پیامک به سامانه 110322110 یا تماس با اطلاعات سپاه ۱۱۴ تماس با وزارت اطلاعات ۱۱۳ @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه چهارم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه پنجم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... حوالی ظهربود که کارخالی کردن مهمات تمام شد. در ادامۀ راه، به مقر گردان یاسر رفتیم و به همشهری‌ها سرزدیم. هرچه از خط مقدم فاصله می‌گرفتیم، به‌جای اینکه آتش کمتر شود بیشتر می‌شد. هرچقدر خط مقدم در پناه ناهمواری‌ها از دید و آتش دشمن در امان بود، عقبه در زیر دید و آتش مستقیم دشمن قرار داشت. خود بچه‌های گردان یاسر هم بیشتر در سنگر بودند و بیرون نمی‌آمدند. هول‌هولکی با چاشنی سوت و انفجار خمپاره‌ها دقایقی را احوالپرسی کردیم تا دستور حرکت دادند. مقصد بعدی پشتیبانی بود. آنجا نیز ماجرا به همین شرح بود. خمپاره‌ها بی‌امان می‌باریدند و همین آرامش را از ما ربوده بود. آب بود، اما نمی‌شد با خیال راحت حتی دستشویی رفت، چه رسد به حمام. محمدمهدی محمدی با حجب و حیا و متانت همیشگی‌اش گفت: «آقای شیراوند، من می‌ترسم اینجا دست‌به‌آب برم. می‌ترسم در همون حال ترکش بخورم. تو بیا و مواظب من باش.» گفتم: «به این چیزها فکر نکن. از هرچی بترسی سرت می‌آد.» وقتی دیدم نگرانی‌اش جدی است، قبول کردم و برای اطمینان خاطر او همراهش شدم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای سوت خمپاره از آسمان آمد و صدای ناله محمدمهدی به آسمان رفت. طبق قولم، قبل از اینکه بقیه جمع شوند سریع رفتم و او را بیرون آوردم. دیدم از ترکش هم بی‌نصیب نمانده. برای عوض شدن حالش با خنده گفتم: «دیدی از هرچی بترسی سرت می‌آد؟!» حال خوشی نداشت. موج انفجار او را گرفته بود و از زخمش خون می‌رفت. با شدت جراحت او را اورژانسی، برای مداوا به عقب فرستادند. بعد از شهادتش در کربلای5، به آیت‌الله محمدی از مجروح شدن پسرش گفتم. گفتند: «هیچ‌وقت برای ما از مجروحیت‌هایش نگفت. فقط در وداع آخر یک عکس رنگی به مادرش داد و گفت: این برای حجله‌م. من دیگه برنمی‌گردم. ما هم هرچه از جراحاتش خبر داریم، جسته و گریخته از شما دوستانش خبر داریم.» در حالی که شدت بمباران در مقر پشتیبانی ما را به این گمان رسانده بود که غیر از ترکش و خمپاره چیز دیگری نخواهیم دید، یک روز عوامل جهاد سازندگی که اکثراً برزولی بودند، برای تجدید دیدار به پشتیبانی آمدند. آن‌قدر تعداد برزولی‌ها زیاد شد که انگارنه‌انگار صدها کیلومتر با برزول فاصله داریم. مقر، حال‌وهوای ولایت را پیدا کرده بود و عجین شدنش با فضای دوست‌داشتنی جبهه، حس وصف‌ناپذیری ایجاد کرده بود. همه خوشحال بودیم. از برزولی‌ها نجف موسیوند همراهمان بود. او در نوجوانی ناشنوا شده بود و با لب‌خوانی متوجه منظور ما می‌شد. هر بار که سوت خمپاره را می‌شنیدیم، طبق عادت خیز می‌رفتیم و به زمین می‌افتادیم. تنها کسی که خیز نمی‌رفت و با نگاه عاقل‌اندرسفیه به ما نگاه می‌کرد نجف بود. با لب و دهان گشاده و با بالا و پایین کردن دست گفتم: «نجف، چرا نمی‌خوابی؟ ترکش می‌خوری. ترررکششش.» با بی‌خیالی جواب داد: «مگه من مث شما ترسو‌ام؟ من نمی‌ترسم.» با حرفش آب سردی ریخت روی ما. البته حق داشت؛ از صدای مهیب انفجار و صدای به زمین نشستن ترکش‌ها که مثل رگبار زمین را شخم می‌زد فقط دود و غبارش را می‌دید. گفتم: «بحث این حرف‌ها نیست، باید دراز بکشی تا نمیری.» باز وقتی خمپاره می‌آمد، همه پخش زمین می‌شدیم و نجف راست‌راست راه می‌رفت و به ما می‌خندید. وقتی دیدم گوش نمی‌کند، به‌زور دستش را گرفتم و خواباندم. این کار کم‌کم به یک قانون نانوشته بدل شد. در هنگام شنیدن سوت خمپاره باید خیز سه‌ثانیه می‌رفتیم یا اگر کنار نجف ایستاده‌ایم، او را بخوابانیم پس از استحمام، دیدار دوستان و مانور رویارویی با خمپاره‌ها، دوباره به خط مقدم برگشتیم. ظرف همین دو روز، آن‌قدر خمپاره در کنارمان منفجر شد و بی‌خوابی کشیدیم که دلمان برای خوابیدن در خط مقدم و حتی بی‌آبی‌هایش یک ذره شده بود. هر لحظه ممکن بود عملیات آغاز شود. از ابتدای روز، نگهبانی‌ها طبق روال گذشته آغاز شد. رضا کولیوند و نعمت‌الله جانجان رفیق گرمابه و گلستان بودند. ما هم خیلی آن‌ها را دوست داشتیم و بگوبخند‌هایمان به‌راه بود. رضا وقتی متوجه شد نعمت‌الله همراه با فرد دیگری نوبت نگهبانی دارد، سراغ آن فرد رفت و او را راضی کرد به‌جایش نگهبانی بدهد. آن شخص به‌راحتی پذیرفت و کولیوند و جانجان به‌سمت سنگر کمین رفتند. من هم در کنار سنگر اجتماعی، در سنگری دیگر نوبت نگهبانی داشتم. سنگر من در منطقه‌ای بالاتر قرار داشت و از آنجا می‌شد منطقه را دید. در همان هنگام، از سنگر نگاهم به گردان نیروی تازه‌نفس افتاد که به خط تزریق شده بود. ادامه دار @mahale114
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 مظلومیت، جلالت و هیبت حضرت امام حسن عسکری(ع) 🏴 سالروز شهادت مظلومانه یازدهمین امام معصوم تسلیت باد! 🔻«استاد شهید مطهری» @mahale114
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝 دلتنگم آه ای سامرا ◾شهادت علیه السلام تسلیت باد ☑️
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ممنون از آقای زکریایی که به خوبی جواب شروین را داد. ترانه ی «به جای» برای شروین ... شعر و اجرا : علی_زکریایی ................. آقای شروین حاجی پور که در صداوسیمای جمهوری اسلامی در برنامه عصرجدید دیده شد و شناخته شده یک ترانه ای خوانده بانام آزادی! و یک جورایی از اغتشاشات اخیر حمایت کرده، متأسفانه بازهم کسانی در جمهوری اسلامی بزرگ شدند بعدکه کمی جون گرفتند بالگد به پهلوی جمهوری اسلامی زدند. باتوجه به این که پدر شروین یکی از نیروهای مجاهدین خلق بوده وسابقه ۱۲ سال زندان را در پرونده خودش دارد وعموی شروین هم در دهه شصت به جرم ترور، به اعدام محکوم شد، (ترور های دهه شصت را بیاد بیارید ۱۷ هزار شهید، کار همین هابوده) چرا باید در صداوسیمای جمهوری اسلامی جان بگیرد، بزرگ شود وراه خانواده اش را دنبال کند؟ بنظربنده یکی از جاهای مهمی که نیاز به پاکسازی فوری دارد همین صداوسیمااست!، اون از مجری های نالایقش،اون از هنرپیشهای وطن فروشش، این هم از استعدادیابی هایش.... واقعا چه خبره تواون صداوسیما خراب شده؟ @mahale114
محله شهیدمحلاتی
ممنون از آقای زکریایی که به خوبی جواب شروین #نمک_نشناس را داد. ترانه ی «به جای» برای شروین ... شعر
امروز مطمئن شدم که پدر ِ شروین حاجی پور از تروریستهای مجاهدین خلق در هادیشهر(کله بست سابق) بابلسر بوده و 12 سال سابقه حبس دارد و عموی شروین در دهه شصت به جرم ترور ، اعدام شده. ‏نسل بعدی تروریستهای مجاهدین در پوششهای هنری و ... به راحتی از امکانات حکومت برای تبلیغ استفاده میکنند. ✍️شهاب @mahale114