eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
405 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
6.2هزار ویدیو
101 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشه هایی از قیام مردم شریف ایران علیه حمله تروریستی داعش به مردم بی دفاع در حرم شاهچراغ علیه السلام. اغتشاشگران و تروریستهای جهانی بدانند ، پای انقلاب ورهبری میمانیم. یاد شهدای تروریستی حرم شاهچراغ شیراز همیشه زنده خواهدماند. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... توفیق دیگری که در این مرحله از حضور در گردان 152 دست داد، آشنایی با فرمانده گروهانمان، حاج‌مهدی ظفری بود. اخلاق و رفتار او از همان آغاز، مرا شیفتۀ خودش کرد. هیچ غل‌وغشی در کار نداشت و مثل آب پاک و زلال بود. کماکان فرمانده دسته حسین خویشوند بود و من معاونش بودم. حالم خیلی خوب بود. پرجنب‌وجوش بودم و تمام تلاشم را می‌کردم تا به‌نحو احسن کمک‌کار حسین باشم. در همین تکاپو، در حال عبور از معبر میدان‌مین بودیم که ناگهان دل‌درد عجیبی به‌سراغم آمد. فکر هر چیزی را می‌کردم، غیر از اینکه شب حضور درعملیات، دل‌درد و دل‌پیچه مرا به این روز بیندازد. امان از این مسمومیت بی‌موقع! درد رفته‌رفته بیشتر شد و دنیا دور سرم چرخید. در این گیرودار، حالت تهوع نیز به آن دردهای عجیب اضافه شد. دستم به شکمم بود و به‌سختی قدم برمی‌داشتم. هرطور بود تا استقرار بچه‌ها در تپه، آنان را همراهی کردم. حسین وقتی دید حال‌وروزم خوش نیست مرا به سنگر بهداری برد. می‌دانستم با این وضعیت به‌دردی نمی‌خورم، اما اضافه کنید بر تمامی دردهای گذشته، درد تنها گذاشتن حسین را. این درد به‌مراتب برای من سخت‌تر بود و جانم را آتش می‌زد. خودش تک‌وتنها باید نیروی کمین می‌برد، سنگرها را سرمی‌زد، مهمات را می‌رساند، با فرمانده هماهنگ می‌شد و این وسط مریض‌داری هم می‌کرد. خودش مرا روی زمین، درازکش خواباند و امدادگر بالای سرم آورد. سِرم که وصل شد، رفت. از درد به خودم می‌پیچیدم و صدای ناله‌ام را خفه می‌کردم. سرُم که تمام شد دوباره حسین آمد. وقتی دید هیچ بهبودی‌ای حاصل نشده، به امدادگر اصرار کرد کاری کند و آمپولی بزند. آمپول را که زدند، حسین رفت. از درد می‌مردم و زنده می‌شدم. دائم از بیرون صدای انفجار خمپاره شنیده می‌شد و مجروحان را به سنگر کوچک بهداری می‌آوردند، اما از این شلوغی و ازدحام جز تصویری مات و مبهم چیزی به‌خاطر ندارم. بالا آوردم، عق زدم، به عق نشستم، هیچ افاقه نکرد. دوباره حسین آمد. واقعاً شرمنده‌اش بودم. گفتم: «حسین، این‌طور داری من‌و می‌کشی. همین که تنهات گذاشتم برای من بسه. دیگه زحمت نکش.» اما حسین گوشش بدهکار نبود، کار خودش را می‌کرد و مثل فرشته دور آدم می‌گشت. در این بین، حسین اصرار داشت به عقب بروم و آنجا تحت مداوا قرار بگیرم، اما به‌هیچ‌وجه اجازه ندادم و به امید خوب شدن همان‌جا ماندم. تا فردا عصر حال‌وروزم همین بود. عصر بهتر شدم. بدنم هرچه خورده بودم را پس زد و با دل‌وروده‌ای خالی، کمی احساس سبکی کردم. به‌محض اینکه دیدم می‌توانم راه بروم، رفتم پیش حسین. حسین وقتی مرا سرپا دید، خیلی ذوق کرد. با خنده از جا پرید و مرا در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و چشمانم به اشک ‌تر شد. او خندان بود و من گریان، من هنوز شرمندۀ دیشب بودم و او خوشحال می‌گفت: «خدا رو شکر که بهتری. چیزی نشده که. غصۀ من‌و نخور.» بااینکه آمادۀ هر کاری بودم، اما حسین مراعاتم را کرد و گفت: «تازه خوب شدی.» خودش برای کمین‌ها رفت و سنگرهای تپه را به من سپرد تا همۀ نگهبان‌ها هوشیار باشند. تا صبح سنگرها را سرکشی کردم و با بچه‌ها حرف زدم مبادا خوابشان ببرد. نماز صبح را که خواندیم حملات پاتکی دشمن شروع شد. بعد از آن مسمومیت، این اولین بار بود که داشتم جنگ و تیر و ترکش‌هایش را می‌فهمیدم. انگار تا الان جایی غیر از خط مقدم بوده و در عالم دیگری سیر می‌کرده‌ام. تپه‌ای که در آن مستقر بودیم، کوتاه بود. تانک‌هایشان تا پای تپه می‌آمد و نوک تپه را می‌زد. هلیکوپتر‌ها بالای سرمان بودند و با آتش و رگبار تلفات می‌گرفتند. خمپاره‌ها نیز جزء لاینفک پاتک‌های بعثی محسوب می‌شدند و بدون آن قدم از قدم برنمی‌داشتند. من پی حرف حسین، این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم. حرف‌هایش را منتقل می‌کردم و در جایی که می‌دیدم نیاز است، خودم وارد صحنه می‌شدم. فقط به آرپی‌جی محدود نبودم و هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم. مقاومت بچه‌ها مردانه بود. نیروهای گردان به‌اندازۀ یک لشکر مقاومت و رشادت کردند. در آن بحبوحه، حاج‌میرزا مجروح شد و شوک بدی به ما وارد کرد. خبر نگران‌کننده‌ای بود، اما پس از اندکی، بچه‌ها دوباره کار را دست گرفتند و بر صحنه مسلط شدند. خداراشکر، هیچ تلفاتی در این پاتک متوجه ما نشد و دشمن پس از اینکه راهی برای نفوذ نیافت، نا‌امیدانه برگشت و حتی پشت‌سرش را نگاه نکرد. @mahale114
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ زادروزت مبارک پدر موشکی ایران، شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم دشمن بخوبی می داند چه کسانی را از این کشور و انقلاب بگیرد! @mahale114
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 فیلم لحظه ورود نیروهای واکنش سریع پلیس به حرم شاهچراغ و لحظه دستگیری تروریست مسلح. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه سیزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... پس از یک هفته استقرار در تپه‌های میمک، نیروهای ارتش جایگزین ما شدند و ما به مقر صحرایی خودمان در صالح‌آباد برگشتیم. در بازگشت، کسی جز ما در مقر نبود و پیشِ‌پای ما تمامی گردان‌های تیپ به چهارزبر نقل‌مکان کرده بودند. تدارکات هم تدارک غذا برای یک تیپ را دیده بود و با رفتن آن‌ها، غذای یک تیپ نصیب گردان ما شد، آن‌هم چه غذایی. کباب کوبیدۀ خوشمزه که در روزگار جنگ، مثل طلا، ناب و کمیاب بود. بچه‌ها پس از یک هفته غذای سرد و کنسروی، به کباب رسیده بودند و تا مخرج میم خوردند. تدارکات هم که این‌همه غذا روی دستش باد کرده بود، مشت‌مشت کباب اضافه می‌داد و می‌گفت: «با نان نخورید سیر می‌شید.» من که در عمرم بیش از دو سیخ کباب نخورده بودم، هشت سیخ کباب را با یک نان خوردم. پرخور‌ها که دیگر جای خود داشتند و دهانشان از لقمه خالی نمی‌ماند. دیگر در صالح‌آباد کاری نداشتیم. باید به دیگر نیروها در مقرّ چهارزبر ملحق می‌شدیم و پس از مدتی آماده‌باش، به نهاوند برمی‌گشتیم. بعد از شام، یک‌راست سوار ماشین‌ها شدیم تا ما را به مقر تیپ در چهارزبر ببرند. همه سوار کامیون شدند. این بار، آخر بودن به‌نفع ما تمام شد و به دستۀ ما اتوبوس رسید. من و حسین ردیف‌های وسط نشسته بودیم. هنوز ده کیلومتر از حرکت راننده نگذشته بود که رضایی از بچه‌های زرامین از پشت‌سر گفت: «آقای شیراوند، دلم یه جوری می‌کنه. نمی‌شه به آقای راننده بگی نگه داره؟» گفتم: «یعنی چی یه جوری می‌کنه؟ تازه راه افتادیم، تحمل کن.» گفت: «نه، نمی‌تونم.» من به راننده گفتم: «یکی از دوستان حالش خوب نیست؛ بی‌زحمت نگه دارید.» به‌محض اینکه اتوبوس نگه داشت، نه‌فقط رضایی، بلکه همۀ بچه‌ها باهم هجوم بردند و برای دستشویی پیاده شدند. تعجب کردم. هنوز خودمان مبتلا نشده بودیم و نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده. وقتی بچه‌ها سوار شدند، من و حسین یک نیشخندی به آنان زدیم و خسته نباشیدی گفتیم؛ که کاش نمی‌زدیم و کاش نمی‌گفتیم! هنوز اتوبوس چند کیلومتری حرکت نکرده بود که من و حسین هم دل‌پیچه گرفتیم و نیاز به دستشویی پیدا کردیم. من که تازه از مسمومیت و آن دردها رها شده بودم بیشتر ترسیدم. رفتم به راننده گفتم: «اگه می‌شه دوباره نگه دارید.» راننده هم شخص متینی بود، گفت: «مگه چه خبر شده؟» گفتم: «هرچی بوده از این کباب بوده و به معدۀ ما نساخته.» من فکر می‌کردم فقط من و حسین پیاده می‌شویم، اما همین‌که اتوبوس ایستاد دوباره همۀ بچه‌ها پیاده شدند. هرچه خورده بودیم، بلای جانمان شده بود و بیرون‌روی شدید پیدا کرده بودیم. با اجابت مزاج، نفس راحتی کشیدیم و دوباره به راه افتادیم. مقداری راه نرفته بودیم که دوباره رضایی گفت: «آقای شیراوند، بگو نگه داره.» گفتم: «من اصلاً روم نمی‌شه. حسین، خودت زحمتش رو بکش.» حسین رفت رو زد و راننده ایستاد. بازهم همگی پیاده شدیم. خود راننده هم از این کباب خورده بود و مسموم شده بود. همین کار را برای دفعات بعد راحت کرد. دیگر خودش می‌ایستاد و ما بهره‌مند می‌شدیم. این ماجرا در یک مسیر سه‌ساعته بیش از ده بار تکرار شد. اما بیچاره آن‌هایی که پشت کامیون بودند. تکان‌ها و بالا و پایین پریدن‌ها بیشتر معدۀ آنان را به‌هم ریخته بود و نتوانسته بودند برای ایستادن، راننده را خبردار کنند. همین وضع رقت‌انگیزی را رقم زده بود که درعین‌حال، دست‌مایۀ شوخی بین رزمندگان شد. خلاصه کنم. صبح وقتی در مقر چهارزبر بیدار شدیم از تمام شاخه‌ها و درخت‌های بلوط، لباس و حوله آویزان بود و با نسیم صبحگاهی حرکت می‌کرد. پایان فصل پنجم: ادامه دارد... @mahale114
امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید: 💠 داوُوا الغَضَبَ بِالصَّمتِ ❇️ خشم را با سكوت درمان كنيد 📚  عيون الحكم والمواعظ، صفحه 250   @mahale114
✍ به‌جای تغییر دیگران، به فکر تغییر خودت باش 🔹در ژاپن مرد میلیونری برای درد چشمش درمانی پیدا نمی‌کرد. 🔸بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت. 🔹راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند. 🔸وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباس‌هایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند. 🔹و چشمان او خوب شد. 🔸تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. 🔹زمانی که راهب به محضر ميليونر می‌رسد، جویای حال وی می‌شود. 🔸مرد میلیونر می‌گوید: خوب شدم، ولی این گران‌ترین مداوایی بود که تا به حال داشته‌ام. 🔹راهب با تعجب گفت: اتفاقا این ارزان‌ترین نسخه‌ای بود که تجویز کرده‌ام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه می‌كرديد. 🔸برای درمان دردهايت، نمی‌توانی دنیا را تغییر دهی بلکه با تغییر نگرشت می‌توانی دنیا را به کام خود دربیاوری. 🔹تغییر دنیا کار هر کسی نیست. تغییر نگرش ارزان‌ترین و مؤثرترین راه است. @mahale114
شبنامه 1010.mp3
13.49M
چه خبر از جنازه‌ی رضا حقیقت نژاد؟ / سیما ثابت هم قرار بود حذف شود/ علی کریمی در نوبت است شبنامه / ابهامات بسیاری در خصوص جنازه ی رضا حقیقت نژاد وجود دارد / برخی میپرسند: چطور در دو هفته ی گذشته اکانتش فعال بوده اما این چهره‌ی بیش فعالِ رسانه ای حتی یک عکس نداشته؟ / همین ابهام در خصوص علی کریمی که در چهل روز گذشته صرفا یک اکانت ارسال کننده ی توئیت بوده نیز مطرح شده است/ عده ای بر روی حذف مهره های وطن فروش متمرکز شده اند/ بنا هم بر این است که پس از هلاکت هر کدام ، زنده ها فعلا توئیت بزنند " کار خودشان است" و منتظر بمانند تا نوبت خودشان برسد... / ایران با درک همین مهم است که تلاش کرده تا علی کریمی را به کشور برگردانند... / @mahale114