eitaa logo
محله انتظار
103 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
53 فایل
کانال اطلاع رسانی محله زندوان
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاس تابستانی تفسیر سوره های کوچک قران به زبان کودکانه و کشیدن نقاشی جمعه ها سالن حسینیه زندوان
گوگل چطور با دسترسی به لیست مخاطبین شما، افراد را شناسایی می‌کند؟ فرض کنید فردی به نام "مهدی امیری" با شماره ۰۹۱۲۱۲۳۴۵۶۷ وجود دارد که افراد زیادی شماره او را در گوشی‌های خود ذخیره کرده‌اند. 👤 اما هر کسی او را با نام متفاوت ذخیره کرده: برادرزاده‌اش نوشته:عمو مهدی همکارش نوشته:سردار امیری باجناقش نوشته: نافامیل! همسایه‌اش نوشته:مهدی مسجدی دوستش:رفیق سربازی۷۲ ▪️حالا گوگل مالک سیستم عامل اندروید که دسترسی کامل به اطلاعات مخاطبین دارد، چطور از همین اسامی پراکنده، هویت این فرد را می‌فهمد؟ ▪️ساده است! با تحلیل داده‌های ثبت‌شده در گوشی‌های مختلف، گوگل به این نتیجه می‌رسد: "مهدی امیری، فرمانده پادگان ولیعصر، متولد ۵۰، عضو هیئت امنای مسجد، سربازی رفته در سال ۷۲، مورد تنفر باجناقش، دارای دو برادرزاده." ▪️یعنی اگر صدها نفر شماره شما را در گوشی‌شان ذخیره کرده باشند، گوگل با کنار هم گذاشتن تکه‌های پازل، هویت و حتی روابط شخصی شما را بهتر از خودتان تحلیل می‌کند! •••✾•🌿🌺🌿•✾•••
📷 تشییع خانوادگی 🔹پیکر دانشمند هسته‌ای کشورمان شهید سید مصطفی ساداتی، همسرش فهیمه مقیمی، دخترانش ریحانه‌سادات و فاطمه‌سادات و پسر کوچکش سیدعلی در بهشت زهرا تشییع شد. 🔹پیکر مطهر این شهدای مظلوم در قطعۀ ۴۲ گلزار شهدا به خاک سپرده می‌شوند. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فهیمه و فاطمه مدتها زیر آوار بودند و خداراشکر پیدا شدند تا در کنار دیگر اعضای خانواده ارام بگیرند یه متن جالبی از طرف مادر سیدمصطفی منتشر شد، در مورد همین خانواده و نحوه شهادت، میارم، خوندش خالی از لطف نیست
یک مادر و پنج داغ؛ روایت شهادت دانشمند هسته‌ای و خانواده‌اش بیشتر از یک هفته گذشته و هنوز هیچ نشانی از فاطمه و فهیمه نیست. خانه‌شان آن‌قدر ویران شده که پیداکردن‌شان سخت است. می‌دانم... تا پیکر فاطمه پیدا نشود، فهیمه هم پیدا نمی‌شود. هرجا هستند، کنار هم‌اند، مثل همیشه.  گروه زندگی: دانشمند هسته‌ای، شهید سید مصطفی ساداتی، همسرش فهیمه مقیمی، دخترانش ریحانه‌سادات و فاطمه‌سادات و پسر کوچکش سیدعلی...آدمی کم می‌آورد حتی برای شمردن این نام‌ها، چه برسد به اینکه یک‌جا، پنج داغ بر دلت بنشیند و ندانی برای کدام‌شان عزادار باشی! مخصوصا وقتی حتی یک نفر را هم برایت نگذاشته باشند تا دلت که هوایشان را کرد او را بغل بگیری و به جای همه، عطر نفس‌هایش را نفس بکشی. روزی که اسرائیل خانه‌ی دکتر ساداتی را نشانه گرفت، فقط یک ساختمان را خراب نکرد، بنیان دل مادر آجر به آجر فروریخت. اما اگر آوار دلش را کنار بزنی، میان خاکستر قلبش، فقط یک جمله پیدا می‌کنی: فدای سر آقا...نشسته‌ام رو‌به روی مادر داغ‌دیده خانواده ساداتی برای مصاحبه. چشم‌هایش به جای آنکه منزلگاه حلقه‌های اشک باشد چنان با صلابت است که می‌گویی برق این چشم‌ها هوای این را دارد که شبیه موشک خیبرشکنی وسط دل دشمن بنشیند و بیچاره‌شان کند. نه برای آنکه پنج‌تن از خانواده‌اش را گرفته‌اند، نه برای انتقام برای پاک‌کردن لکه‌ای کثیف به نام اسرائیل از خاک مقدس سرزمین قدس!  ناگفته‌هایی از ساعات شهادت یک دانشمند هسته‌ای شب آخر همه کنار هم بودند. مثل هر سال، عید غدیر را در خانه پدری آقا مصطفی جشن می‌گرفتند. ریحانه با لباس نونوارش می‌درخشید و روسری سبز فاطمه‌سادات، صورت معصومش را شیرین‌تر کرده بود. ناهار را که خوردند، تلفن مصطفی زنگ خورد؛ باید جایی می‌رفت. بچه‌ها با شیطنت سر شوخی را باز کردند:«بابا نکنه قراره شما هم شهید بشی که احضارت کردن!» مصطفی لبخندی زد، و برای اینکه دل‌شان قرص شود، یک «نه» کش‌دار تحویل‌شان داد. اما وقت رفتن، رو کرد به فهیمه‌خانم و گفت: «بهتره امشب نرید خونه‌مون. یا همین‌جا بمونید یا برید خونه پدر و مادرت. من هم شب برمی‌گردم.»مصطفی که رفت، فهیمه و بچه‌ها هم کم‌کم برای رفتن آماده شدند. قرار شد شب را بروند خانه پدر و مادر فهیمه. ریحانه‌سادات موقع خداحافظی خودش را به پدربزرگ چسباند و با شیرین‌زبانی همیشگی‌اش گفت:«بابا جون حالا که باب شهادت باز شده دعا میکنی من شهید بشم؟!»دل آقای ساداتی لرزید. نگاهش را از چشم‌های ریحانه گرفت و گفت:«دعا میکنم اجر شهید رو بهت بدن دخترم!»اما چند ساعت بعد حوالی اذان صبح، خبر انفجار یک خانه در نارمک تیتر یک رسانه‌ها شد. خانه‌ای که همه اهالی‌اش شهید شدند. سید مصطفی، فهیمه، ریحانه‌سادات ۱۴ ساله، فاطمه سادات ۱۰ ساله، سیدعلی که تازه تولد ۴ سالگی‌اش را گرفته بود و مادر و پدر فهیمه‌خانم.  ریحانه بهشتی! مادربزرگ یکی‌یکی عکس‌های داخل قاب را نشانم می‌دهد و از صاحبان‌شان می‌گوید. از ریحانه‌سادات شروع می‌کند؛ دختری که وقتی به دنیا آمد، جای همه دخترهای نداشته‌اش را پر کرد و شد نور چشمش.می‌گوید: «ریحانه‌سادات کلاس هفتم بود. مثل پدرش باهوش بود و در مدرسه تیزهوشان درس می‌خواند. از همان کودکی با چادر و روسری بزرگ شد، حجاب برایش از هر چیزی مهم‌تر بود. در گردش‌های علمی سمپاد که مدرسه برایشان می‌گذاشت. به ریحانه گفته بودند باید با فرم مدرسه و بدون چادر بیاید اما قبول نکرد، قید آن گردش را زد تا چادرش را درنیاورد. حتی در کانال ایتایش نوشته بود:من اگر لازم باشد به‌خاطر حجابم از فامیل هم می‌گذرم، چه برسد به گردش علمی سمپاد! دست‌آخر مدرسه تسلیم اراده‌اش شد. آن‌قدر باهوش و مستعد بود که اجازه دادند همان‌طور که خودش می‌خواهد، در برنامه‌ها شرکت کند.حافظ قرآن هم بود؛ البته هنوز حافظ کل نشده بود راستش یادم نمی‌آید حتی یک‌بار ریحانه را بی‌وضو دیده باشم. آخرین باری که به خانه‌شان رفتم، محو نماز خواندنش شدم، آنقدر با طمأنینه‌ و قشنگ می‌خواند. کلاس‌های مهدیارشو را می‌رفت و رفاقتش با امام زمان (عج) روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شد. برای من، ریحانه همیشه بوی بهشت می‌داد و ریحانه‌ی بهشتی من بود.زیاد کتاب می‌خواند؛ کتاب‌هایی که گاهی اصلاً به سن‌وسالش نمی‌خورد. آقا سید مصطفی بیشتر حقوقش را صرف خرید کتاب برای بچه‌ها می‌کرد. دوست داشت اهل مطالعه باشند، برای همین هر چند ماه یک‌بار کلی کتاب برایشان می‌خرید. انقدر که یک بار پدرش به او گفت: بگذار من هم در خرید کتاب‌ها کمکت کنم، حقوقت کفاف این همه خرج رو نمی‌ده! اما سیدمصطفی قبول نکرد. می‌گفت برکت حقوقم همین علم و آگاهی بچه‌هاست!» مادر و دختری که هنوز زیر آوارند(متن قبل از پیدا شدن اجساد شهداست)