این شخصیت جدیدم،این حال و هوای جدیدم را نمی شناختم ....اما دوستش داشتم.تا قبل ۱۸ سالگی هم همین مدل زندگی می کردم،معتقد،چادری،حزب اللهی!
اما شما که غریبه نیستید... نمیگویم همه اش چون اغراق است.مثلا عزاداری ام برای ابا عبدالله ، اشک هایم برای مظلومیت حضرت زهرا و زیارت نامه خواندن و گریه هایی که در خلوت و در اتاقم بود ،واقعا تظاهر نبود! اما پوششم انتخابی نبود.خانوادگی بود و اجباری .به قول امروزی ها،حجاب اجباری!😂
اگر قبل این ماجرا ها هم کسی به حضرت زهرا و اولادش بی احترامی می کرد،بر افروخته می شدم و آنها را قلبا دوست داشتم.عشق به اینها یک جوری است که حیف است منطقی باشد...
داشتم راجع به شخصیت جدیدم می گفتم که ...عه....راستش یک چیزی یادم آمد.
جمله اش دقیقا یادم نیست اما شوک بزرگ زمانی بهم وارد شد که فهمیدم #استاد_حسینی ملبس است!
وای...یک آخوند؟؟؟؟
راستش تا قبل اینها تصورم از صحبت های ایشان یک استاد دانشگاه پر تلاش و کوشا و معتقد بود....اما نه آخوند.
ولی منطقی که تازگی ها به دست آورده بودم می گفت تو حق نداری چون طرف آخوند است او را کنار بگذاری....اصلا تو حق نداری دست از بینش مطهر بکشی! حالا آخوند است که باشد؛آخوند بدی که نیست! چند بار سوال پرسیدی و او در کمال حوصله پاسخ داده
مگر ذره ای بی احترامی دیدی که حالا چون آخوند است دست از دوره برداری؟!
وای دوباره درگیری ذهنی...اما خوشبختانه این بار پیروز این درگیری #منِ_بینش_مطهری ام بود
راه را ادامه دادم.راهی که داشت من را،بدون اینکه بفهمم عوض می کرد؛ کتابخانه ام را که خیلی وقت بود که روی خوشی از من ندیده بود بیرون ریختم و دستی از سر محبت به سر و رویش کشیدم
آخ که چقدر حال و هوای خوبی داشت نشستن کنار این یار مهربان.شروع کردم مطالعه حتی اگر شده روزی پنج صفحه و این شد آشتی با کتاب
یک پرانتز باز کنم: همیشه عادت داشتم اگر کاری شروع میشود ادامه دار باشد ،مثل همین مطالعه.
همیشه اینکه خودم را موظف به انجام کاری کنم برایم لذت بخش بود.
مثلاً از یک سنی به بعد آبمیوه ی صنعتی نخوردم،قند حبه ای نخوردم،روزی حتی اگر شده چند دقیقه پیاده روی می کردم.اگر می دیدم حال نماز خواندن ندارم بیشتر پای سجاده می نشستم! آنقدر می نشستم تا آن حالت سستی و خواب از تنم رخت بر بندد
اگر درس خواندن دشوار بود ،آنقدر تمرین می نوشتم و مرور می کردم تا خسته شوم.
اینها را گفتم تا ثابت کنم از آن روز واقعا مطالعه شروع شد.
چند وقت بعد پیشنهاد راهبری یک عده از دختران بسیج به من شد.خیلی وقت بود از فضایش فاصله گرفته بودم.اما قبول کردم
و بهشان پیشنهاد کردم که مباحث کتاب امر به معروف و نهی از منکر را با هم کار کنیم و کلی از ثمراتش لذت بردیم.
کم کم منِ سر کش در مقابل منِ بینشی کم آورده بود و زندگی در حال تغییرات زیاد ولی دلنشین بود. تا قبل آن اتفاق ۱۹ سالگی که در قسمت اول برایتان گفتم ،فوق العاده آدم حسابگر و اقتصادی ای بودم و همین باعث می شد بتوانم پول تو جیبی ام را مدیریت کنم و از این بابت همیشه یک سر و گردن از خواهر و برادرهایم بالاتر بودم.اما بعد آن اتفاق دیگر دلیلی نمی دیدم که ولخرجی نکنم.هر چیزی که می دیدم و چشمم را می گرفت باید مال من می شد
اما الان وقتی لزومی برای تهیه ی چیزی نمی دیدم ،به راحتی از کنارش عبور می کردم و خیلی اوقات خودم از دیدن این حال و هوا تعجب می کردم و انصافا لذت می بردم.
حیف است پایان این قسمت از من جدید یک ذره تعریف نکنم.
با پوشش و زندگی قبل از بینش اصلا حالم خوب نبود.شاید دلیل کناره گیری ام از آدمها همین بود.نمی خواستم آنها بدانند الان حالم خوب نیست.یعنی غرورم اجازه ی دردو دل و این حرفها را نمی داد.
نگاه هرزه ی آدمها را با آن پوشش هیچوقت فراموش نمی کنم.حتی با اینکه هیچوقت لباسهای نامناسب نمی پوشیدم اما الحق و الانصاف چادر یک پوشش دیگر بود...
من بینشی وقتی به گلزار شهدا می رفت لبخند شهدا را احساس می کرد.
چقدر دلنشین بود نشستن کنار مزار برادران جاوید موسوی ...کنار مزار حاج عبد المهدی مغفوری
هیچ کافه ای این حال و هوا را نداشت...
#من_یک_بینشی_ام
#قسمت_چهارم