eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
360 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
💠آیت الله مصباح یزدی ره: 🔸در یک روایتی می‌فرماید که خدا دو قدم را که انسان بر می‌دارد خیلی دوست دارد. ✅یک قدمی که در راه جهاد بر می‌دارد که برود در صف مجاهدین حضور پیدا کند. ✅یکی هم قدمی که برای برقراری رابطه با آن خویشاوندی که قطع رابطه کرده است. 🔸 اگر خویشاوندی قطع رابطه کرده با شما؛ شما رفتید طرف او رابطه برقرار کنید؛ این قدم زدن‌تان آن قدر ثواب دارد که مثل ثواب کسی که در راه جهاد قدم برمی‌دارد، خدا برایتان اجر می‌فرستد http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 🔅 مرور روزانه اعمال بخاطر امام زمان ... 👌 هرکسی تو هر جایگاهی می‌تونه برای امام زمان کار کنه. کاری که برای انجام بشه کوچک و بزرگ ندارد. ⁉️شما برای امام زمان چه کاری می‌کنید؟ http://eitaa.com/mahdavieat
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شماره (۸۳۳) 🎙 حجت‌الاسلام دارستانی 💢ماجرای جالب دو برادر! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑⭕️ اتفاق ناراحت کننده برای یک خانوم در غسالخانه تهران 😔 واقعا غم انگیز و تاسف باره 🚫‌ دارای صحنه ناراحت کننده این صحنه باعث توبه هزاران نفر شده چقدر به یاد مرگ مرگ هستیم😭💔 http://eitaa.com/mahdavieat
⭕️چرا فقط تخریب میشن؟! ❎دقت کردین بعضی‌ها میگـن همشون مثل همن!!! ⁉️اما چرا فقط انقلابی ها تخریب میشن؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️نظر صریح امام خمینی (ره) درباره معلم بزرگ انقلاب امام خامنه ای
💠پیر شدن یک استاد را میتوان به یک کوهنوردی شباهت داد که هر قدر از کوه بالاتر می رود نیرویش کمتر ؛ اما افق دیدش وسیعتر می شود.✔️ 🌸روز "معلم و استاد" را به همه مربیان و معلمین ارزشمند و زحمتکش تبریک عرض می کنیم 🌸 ◀️زندگی تان غرق در برکات الهی و شادی و نشاط و سلامتی.🙏🌹 @mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٩٩ دستم که روی سند خورد گوشی رو گذاشتم روی میز جلوم و چشامو بستم و گوشامو عین بچه هایی که خراب کاری میکنن گرفتم لرزش گوشی روی میز باعث شد چشامو باز کنم و نگاهش کنم (پیام ارسال نشد) شارژ نداشتم و پیام نرفته بود... نفس راحتی کشیدم و این بار ایمان آوردم یه حکمتی تو کاره... خدایا ببین من خواستم حرف دلمو بگم خودت نزاشتی... ساعت یازده ظهر بود و به اسرار فاطمه و مامانم روی صندلی جلوی آینه نشستم تا فاطمه آرایشم کنه این اولین بار بود که داشتم آرایش میکردم... فاطمه یه آرایش ملایم روی صورتم پیاده کرد. چون هیچ وقت آرایش نمیکردم خیلی فرق کردم و متفاوت شدم. مانتو کابی و روسری ستش ر پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. خوب بود... بهم میومد. کاشکی محمد من و اینجوری میدید یه شاخه گل سرخ از روی گلدون روی میز برداشتم و از اتاق رفتم بیرون... اقایون نبودن و خانوما سخت مشغول کار بودن... هه... هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینجوری تموم شه... همه آرزوهام بر باد رفت... زندگیم تموم شد... جوونیم سوخت... عشقم مرد... رفتم روی حیاط و وایسادم. داشتم آسمون رو نگاه میکردم و به دیوار تکیه داده بودم هی خدا... من تن دادم به تقدیر... ولی میدونم راه سختی در پیش دارم... شاید سخت تر از همه روزایی که گذروندم... *فائزه... به پشت سرم نگاه کردم. فاطمه بود که گوشیم دستش بود فاطی: بیا این گوشیت خودشو کشت... یه دختره کارت داشت گفتم نیستی... گفت بگو حتما باهام تماس بگیره... _باشه ممنون. به آخرین شماره گوشیم نگاه کردم. خدای من این که فاطمه بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠٠ پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارمدوباره زنگ خورد... دوباره شماره فاطمه افتاد... تماسش رو رد دادم. مثلا میخواست چی بگه... چه حرف تازه ای داشت... غیر اینکه بکوبه تو سرم که امشب داره میشه زن محمد... مگه غیر نابود کردن من با حرفاش کار دیگه ای میتونست داشته باشه.... گوشی توی دستم لرزید و صفحش روشن شد برام پیام فرستاده بود. ترسیدم بخونمش... ترسیدم باز حرفاش قلبمو بسوزونه... باز نفسو تو سینم حبس کنه... ترسیدم باز غرورمو بشکنه... دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من جواب ندادم... یه حس عجیبی میگفت پیامشو بخون... آخرشم پیام رو باز کردم و خوندم. نوشته بود: *فائزه خواهش میکنم تا دیر نشده جواب بده.* چی دیر نشده؟؟ شمارشو گرفتم ولی این گوشی لعنتی شارژ نداشت دوباره زنگ زد.... این بار سریع جواب دادم. _سلام. فاطمه با یه صدای عصبی گفت: چرا جواب نمیدی؟ سه ساعته دارم زنگ میزنم _ببخشید من دستم بند بود. فاطمه: دستت بند نبود... ترسیدی... مثل همیشه ترسیدی... از رو به رو شدن و جنگیدن ترسیدی... از حرف زدن ترسیدی... همیشه ترسیدی و عین آدمای احمق رفتار کردی... _هوووی ببین فاطمه خانوم حرف دهنتو بفهمدیگه داری زیادی تند میری فاطمه فریاد کشید: لعنتیییییی چرا ترسیدی؟ چرا با کنار کشیدنت گذاشتی این بازی تا اینجا پیش بره؟ چرا؟ چرا واینستادی حقتو ازم بگیری؟ چرا به همه نگفتی چرا رفتی؟ با شک و صدایی که میلرزید گفتم: داری از چی حرف میزنی...؟ فاطمه: من بهت دروغ گفتم... همه چیز یه بازی بود... یه بازی کثیف... قربانی این بازیم همه مون شدیم... من... تو... جواد...(زد زیر گریه) احساس میکردم قلبم نمیزنه... بدجور یهویی گفت... شک بدی بهم وارد شده بود... گل سرخ از توی دستم افتاد روی لبه ی دیوار فاطمه: فائزه... چرا حرف نمیزنی ابین دندونام که بهم قفل شده بود به زور باز کردم. _چ...چی...گ...ف...ت...ی؟...در...و...غ...ی...عنی...چی...؟ فاطمه: یعنی همش دروغ بود... یه بازی بود... برای اینکه پسری رو به دست بیارم که از بچگی عاشقش بودم.... جریان خون توی رگای بدنم از حرکت افتاد... به خودم که اومدم دیدم تنها چیزی که از پشت تلفن داره رد و بدل میشه صدای گریه من و فاطمه اس... قدرت اینو نداشتم حتی فکر کنم... فقط داشتم دیوونه میشدم... http://eitaa.com/mahdavieat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا