🏴 شهادت یک بسیجی در تنکابن
🔴سپاه مازندران: در بامداد امروز بسیجی حامد لزرغلامی از بسیجیان حوزه امام علی(ع) شهر شیرود در قالب تور ایست و بازرسی که با مجوز شورای تامین شهرستان اقدام شده بود در جهت تامین امنیت مردم، به وسیله یک خودروی سواری مشکوک زیر گرفته شد که به دلیل شدت جراحات وارده دعوت حق را لبیک گفت.
🔴این حادثه در مقابل امام زاده سید حسین(ع) شیرود اتفاق افتاد. پس از وقوع حادثه، ضارب توسط نیروهای امنیتی دستگیر و برای سیر مراحل قانونی تحویل مراجع قضایی شد.
راه شهدا ادامه دارد ❤️❤️
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
▪️🍃🌹🍃▪️
واکنش صداوسیما نسبت به بازگشت سلبریتیها
روابط عمومی صداوسیما:
🔹در این دوره سلبریتیمحوری، مجریمحوری، تهیه کنندهمحوری و هرگونه محوریت پراکنده غیرمنطبق با سیاستهای رسانه ملی مردود و غیرقابل قبول است.
🔹رویکرد رسانه ملی در این خصوص تأکید بر مدیریت منطقی و همکاری اصولی رسانه و چهرهها و تلاش جدی برای جلوگیری از تکرار آسیبهای گذشته است.
🔹در این دوره تحولی رسانه ملی، از هر گونه ورود بیبرنامه به موضوع سلبریتیها پرهیز شده و بر رابطه تکاملی و تعاملی رسانه و سلبریتی تاکید میگردد.
🔹مرجعیت رسمی سنجش مخاطبان، مرکز تحقیقات سازمان است و هر گونه گمانهزنی و یا اطلاعات ادعایی غیر دقیق درباره میزان مخاطب برنامهها غیر قابل قبول و غیر معتبر است.
🍃🌹▪️ــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مترو ولیعصر تهران چه خبره؟؟؟؟؟!!!!!!!
🏴اینجاکاروان تعزیه#زن_زندگی_شهادت دختران انقلاب است
👌نوترین و تمیزترین کار فرهنگی #برای_حجاب در مقابله با دشمن در حساس ترین مناطق تهران.....
#پا_به_پای_زینب_میمانیم
#کار_فرهنگی_تمیز
#دختران_انقلاب
🇮🇷
🎥 اصلاحیه | نشست متمرکز عملیات تبیینی ثامن ۳۳
🍃🌹🍃
✅ موضوع: مروری بر اغتشاشات ۱۴۰۱ و
بررسی انتخابات اسفند ۱۴۰۲
🎙سخنران: دکتر یدالله جوانی- مسؤل محترم سیاسی نمایندگی ولی فقیه در سپاه
⏰ زمان: چهارشنبه- ۲۵ مردادماه- ساعت ۱۸
❌ لینک ورود به نشست 👇👇👇
🆔 http://rubika.ir/meyar_pb
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلام ظهر بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 آفرین و بارک الله به این دکتر و استاد دانشگاه که درباره حجاب چه دلیل منطقی آورد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
💔جمعه های دلتنگی
▫️ کاش تو زندگی اگه باختنی هم در کار باشه، دلباختن به مهدیِ فاطمه باشه…
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
اول خودت صلوات بفرست بعد منتشر کن☺️❤️
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه #اربعین ِمهدوی
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_عاشقے❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِاَ وْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،
اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،
الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،
يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،
بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
❤️بَر ثانیه ظهور مهدی صلوات❤️
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺دعای الهی عظم البلا
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت سی و هفت
🔹چنگیز خیره سید شده بود که با چه آرامشی وضو تازه میکند. یاد مادربزرگ افتاد. گوشیاش را از جیب شلوار لی اش بیرون کشید و شماره بیمارستان را گرفت تا جویای حال مادربزرگ شود. گوشی را قطع کرد. با هیجانی همراه با بغض گفت:"حاج آقا، مادربزرگ به هوش آمده، یعنی خدا صدایم را شنید؟" سید جورابی تمیز از جیبش درآورد و همان طور که میپوشید گفت: "نه تنها شنیده بلکه خودش صدایت کرده بود. الحمدلله. پس بعد از نماز حتما برویم دیدنشان." "نه حاج آقا نمیشود. گفتند تا ساعت ملاقات نروم." سید که آستین پیراهن و قبایش را پایین میداد گفت: " از بس داد و قال راه انداختی لابد بنده خوب خدا" و خندید. چنگیز هم خندید و گفت: "لابد نه، حتما". سید، دست روی شانه اش گذاشت و گفت: " خدا حفظت کند آقا چنگیز" و داخل مسجد شد. چنگیز شیرآب را باز کرد. سعی کرد با همان آرامشی که از سید دیده بود وضو بگیرد. داخل مسجد شد. سید در محراب مشغول نافله بود. تک و توک از مردم محل، پشت سرش صف بسته بودند. نافله که تمام شد، اذان را گفت. برای سلامتی و شفای بیماران دعا کرد. اقامه را گفت و قامت بست. چنگیز، تهِ صف ایستاد و الله اکبر گفت و مثل سید، مشغول خواندن حمد شد.
🔸نماز که تمام شد، کنار دستی چنگیز زد روی ران پایش و پرسید: "شما نماز جماعت خواندی؟" چنگیز که جا خورده بود گفت : "بله چطور؟" مرد میانسال، تسبیح از جلوی مهر برداشت: "حمد و سوره نباید بخوانی در نماز جماعت" چنگیز خجالت زده، نگاهش را از او دزدید. بعد از تعقیبات، سید، به سمت چنگیز آمدن و کنارش نشست: "چیه آقا چنگیز تو خودتی؟ بلندشو برویم منزل ما کمی استراحت کن. پاشو پهلوان" فرصت فکرکردن نداد. دستش را گرفت و بلند کرد. حاج عباس چراغهای مسجد را خاموش کرد و در مسجد را پشت سر سید و چنگیز قفل کرد.
🔹سید، به زهرا پیامک داد که در حال آمدن هستند. زهرا پتو و بالشتها را آماده کرد. زینب را در اتاق مجدد خواباند و پیامک داد: "ما در اتاقیم" سید ، کلید انداخت. آرام یاالله گفت و چنگیز را که بیرون ایستاده بود، به ملاطفت، داخل کشاند: "بیا تو آقا چنگیز. بیا یک کم اوقاتت را با ما بد بگذران." پتویی را در ایوان پهن کرد. بالشت را گذاشت. مجدد دست چنگیز را که عین مجسمه بی حرکت ایستاده بود گرفت و روی پتو آورد: "سرویس بهداشتی آن گوشه حیاط است. من یک دقیقه بروم و بیایم. شما بفرما بنشین. راحت باش اخوی" چنگیز محو صورت پرمهر سید شد. سید جواد، لبخند زد و داخل خانه رفت.
🔸زهرا پرسید "مادربزرگ چطور است؟" سید، لب تاب را از داخل کمد در آورد. دفتر و خودکارش را برداشت و گفت:" بهترند شکرخدا. کمی استراحت کن زهرا. دیشب خیلی اذیت شدی. خدا اجرت بدهد. خیلی خوب و مهربانی زهرا. ممنونم ازت" زهرا دراز کشید و گفت: "در کلاس شما شاگردی میکنیم. مراقب خودت باش جواد. کم خوابی از پا نیاندازدت" سید، خم شد و پیشانی همسرش را بوسید و به نجوا گفت: " چشم. خوب بخوابی زهرا جانم"
🔹با آمدن سید چنگیز برخاست. "بنشین عزیزم. چرا بلند میشوی. راحت باش"و دستش را گرفت و نشاند. زیرلب بسم الله گفت و لب تاب را روشن کرد. چنگیز به سید و کارهایش نگاه میکرد. برایش تازگی داشت. تا ویندوز لب تاب بالا بیاید، سید رفت و وضویی تازه کرد. با همان آداب همیشگی. دعای وضو و طمانینه و فکر کردن به تک تک فرازهای وضو و نجواهای دعایی و .. ویندوز که بالا آمد هیچ، مجدد صفحه دسکتاپ خاموش شد. چنگیز نگاهش به لب تاب بود و گفت: "خاموش شد" سید گفت: "آمدم آمدم" و با نوک پنجه، قدم های بلند برداشت. موس را تکان داد و رمز را وارد کرد. نگاهی به چنگیز انداخت و گفت: "خوابت نمیآید؟" چنگیز گفت: "نه راستش تا حالا یک روحانی را از نزدیک ندیدهام" سید، صفحه وُرد را باز کرد. رو به چنگیز کرد و گفت:"ما که طلبهای بیش نیستیم و یدک کش نام روحانی. دعایمان کن آقا چنگیز. خواهش میکنم دراز بکش. من هم کارم که تمام بشود، همین جا میخوابم ان شاالله."
🔸سید انگار که یاد خاطره ای شیرین بیافتد، لبخند دل نشینی زد. دفترش را باز کرد. بسم الله گفت. صفحه بازشده را خواند و در دفتر نوشت: " تعبیرات خوب، جمله بندیهای خوب" و در سطر بعدی نوشت: " حرکت باید درونجوش، درونزا، متّکی به اصالتها باشد " روبروی این جمله از خود سوال نوشت: "عوامل درون جوش بودن چیست؟ عوامل درون زا بودن چیست؟ فرق درون جوش و درون زا چیست؟ اصالت های مدنظر آقا چیست؟ چگونه متکی به این اصالت ها میتوان شد؟" چنگیز که روی دست سید را نگاه میکرد پرسید: "اینها چیست؟" پاسخ گرفت: " فرمایشات رهبرمان، امام خامنهای " و زیر لب ادامه داد دامت برکاته. جانم فدایش و سه بار صلوات فرستاد. برای چنگیز، این نوع رفتار جدید و عجیب آمد.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت سی و هشت
🔹صدای درهمِ آواز پرندهها بلند شد. آخرین دقایق بین الطلوعین بود. سید، نگاهی به وظایفی که از صحبت های رهبر استخراج کرده بود کرد. کارهایی که در طول هفته باید انجام بدهد. دفتر و لب تاب را بست: الحمدلله. تسبیح تربتش را از جیب پیراهن بیرون آورد. خیره چهره زیبای جلد تقویم، مشغول ذکر صلوات شد. صدای پرندگان پُرتر شد. سید همنوا با پرندهها شمرده شمرده میگفت و میاندیشید: "اللهم خدایا صلّ علی درود و سلام خاصت را بفرست بر محمد و آل محمد." با هر صلوات لبش به لبخندی شکفته میشد. مجدد به زبان گفت:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم" و به قلب با خدا مناجات می کرد : "خدایا، درود و سلام و صلواتت را بر محمد پیامبر و خاندانش بفرست و در فرجشان تعجیل فرما." با خود فکر کرد تک تک درخواستهای صلواتش از خدا به پیامبر میرسد و پیامبر پاسخش را میگویند. فکر کرد وقتی از خدا میخواهد که صلوات و درودش را به آل محمد بفرستد، خداوند سلامشان میکند. با خود گفت من جاهل چه میدانم درود خداوند یعنی چه؟ خدای بینهایت. "روی بینهایت بودن خدا مکث کرد. تکرار کرد:"خدای بـــــی نهایت. نهایتی ندارد از هیچ لحاظ" و اندیشه اش را ادامه داد: "حالا این خدای بینهایت وقتی درودش را بر بنده خود میفرستد یعنی چه. فقط میدانم خیلی عظیم و خاص است." و باز میگفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
🔸سعی کرد تک تک حضرات را جلوی خود حاضر ببیند. پیامبر اکرم صل الله علیه و آله را، وصیشان علی علیه السلام را، دخترشان، بهترین بانوی دو عالم، فاطمه زهرا سلام الله علیها را، مادر را؛ شرمنده شد که پسرخوبی برایشان نبوده. چشمانش به اشک نشست. مجدد گفت:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. "یادش افتاد امروز جمعه است و روز خاص صلوات. با خود گفت" الان فرشته هایی با قلمهای طلایی دارند صلوات را از دو لب صلوات فرستنده میگیرند و مینویسند. "مجدد اشک ریخت و شکر کرد: "خدایا به خاطر اینکه به ما اجازه دادی درخواست کنیم درود و صلواتت را بر بهترین بندگانت بفرستی متشکرم. چه نیازی داشتی ما را واسطهی این درود کنی؟ هیچ. الا اینکه خواستی با این وساطت، مرا از حضیض تاریکی بیرون بکشانی." اشکهایش به هق هق تبدیل شد. هوا روشنتر شده بود و صدای پرندهها کمتر. زبانش همراه اندیشهاش گویا شد: " اللهم.. تو، الله جهان، پرورش دهندهی جهان، تویی که همه چیز از توست، صلّ علی صلوات و درودت را بفرست بر محمّد و آل محمّد، بر تک تک آن انوار نورانی، که چه سختیها به خاطر هدایت ما آدم های خطاکار به سمت تو کشیدند. درود عظیمت را بر تک تکشان بفرست. و عجّل فرجهم." به سجده افتاد. قاتی هق هق و اشکهایش، نیمه بلند، با امام زمان حرف زد. چنگیز، چشمانش بسته بود و گوشهایش شنوا. به محض سجده رفتن سید، چشمانش را باز کرد و نگاهش به بدن لرزانش قفل شد. اشک از گوشه چشمش غلتید. بسیار آرام گفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"
🔹سید سر از سجده برداشت. تسبیح تربت را داخل جیب پیراهن، قرارداد و دست روی جیب و تربت و قلبش. نفسی عمیق کشید:" الحمدلله رب العالمین. همهاش هدیه مولایمان. قبولمان میکنی آقاجان؟" اینها را به نجوا گفت. لب تاب را گوشهای گذاشت. روی پنجه پا به سمت شیرآب رفت. وضو تازه کرد. وضویی که چشمانش را غرق اشک کرد. و آرامتر و سبکبالتر از رفتنش، برگشت. رو به قبله، چهره به آسمان، دراز کشید. صورتش را به سمت چنگیز چرخاند و آرام گفت: "خدا حفظت کند بنده خوب خدا" لبخند زد و رو به آسمان، چشمانش را بست و دهانش چرخید: " قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يوحَى إِلَي أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَنْ كَانَ يرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ " چشمانش را باز کرد. با خود فکر کرد: "چقدر تو مهربانی خدایا." لبش به لبخند نشست. فکر کرد "چه لذتی از این بالاتر که در محضر بهترین و کاملترین و عظیمترین باشی هر لحظه. و او لحظه به لحظه مهربانیاش را نثارت کند." قلبش باز هم لرزید. به خود گفت: "بخواب. بخواب اینقدر فکر و نجوا نکن."مجدد یادش افتاد امروز جمعه است. از این فکر شاد شد. به پهلوی راست چرخید و گفت: "الحمدلله رب العالمین. "
🔸چنگیز چشمانش را باز کرد. چهره استخوانی سید را که آرامتر از قبل، خوابیده بود نگریست. با خود فکر کرد"سید در چه عالمی است و ما در چه عالمی." یاد بچههای گیمنت و نادر و کارهایشان افتاد. اذیتهایی که برای مردم محل و دیگران داشتند. آنقدر خجالت زده شد که دیگر نتوانست به سید نگاه کند. رو به آسمان کرد و گفت: "خدایا، از کارهایم پشیمانم. مرا می بخشی؟" چشمش را بست. رد اشک، کناره صورتش را خیس کرد. آرنجش را روی چشمانش گذاشت و سعی کرد بخوابد.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت سی و نه
🔹علی اصغر چشمانش را باز کرد و فریاد زد: "هورا امروز جمعه است." زهرا که مشغول کتاب خواندن بود همزمان با فریاد علیاصغر، دستش به بینی رفت و هیس گفت ولی دیر شده بود. زینب هم بیدار شد. سید، کیسه زباله پُری را در دست داشت و گفت: "بیسر و صدا حاضر بشید بریم. آقا چنگیز خوابند. بریم زهرا خانم؟" برق نگاه سید، به زهرا هم منتقل شد و گفت: "بریم... بچه ها مسابقه. بیصدا. یک. دو. سه." بچهها از رختخوابها بیرون پریدند و مشغول پوشیدن لباس شدند. زهرا چند دست لباس برای همه برداشت. سید رختخوابهای بچهها را جمع کرد و گوشهای گذاشت. در عرض چند دقیقه، همه حاضر شدند. پشت سر سید، به سمت آشپزخانه قطار شدند و به صدای آهسته "هوهوچیچی" راه انداختند. اول سید دست و صورتش را شست. نوبت را به زهرا داد و رفت ته قطار ایستاد. زهرا هم شست و وضو گرفت. نوبت را به زینب داد. زینب هم شست و وضو گرفت. نوبت علی اصغر که شد، سید از کمر بلندش کرد، او هم شست. تا علی اصغر به کمک زهرا صورتش را خشک کند، سید هم وضو گرفت. عبا پوشید و عمامه برسر گذاشت. همه پاورچین پاورچین، پله ها را پایین آمدند. بچهها به حرکات پاورچین بابا، ریز خندیدند و مثل بابا، پاها را بالا آورند و نوک پنجه، مورچهوار حرکت کردند و از خانه خارج شدند.
🔸"زینگ زینگ" صدای علی اصغر بود که همزمان با صدای زنگ خانه، به گوش زن عمو رسید. در باز شد و بچهها با جیغ و فریاد داخل خانه شدند. سلام و حال و احوال زن عمو، از حیاط به گوش عمومحسن رسید. خندید. سید همزمان با خنده عمو داخل شد و گفت: "به به. عموی خندان ما. سلام علیکم . حال شما چطور است؟" او را غرق بوسه کرد و در آغوش کشید. نفسی از عمق وجود کشید و گفت: "آخ که چقدر دلم برایتان تنگ شده بود." عمو محسن به محبتهای سید پاسخ داد و گفت:"من هم دلم تنگ شده بود" سید، عمو را در آغوش کشید و روی ویلچر گذاشت و گفت: "خب عمو جان، امروز جمعه است. آمادهاید؟" عمو محسن که ساعتها منتظر این لحظه بود گفت:"بله که آمادهام. برویم" و هر دو وارد حیاط شدند.
🔹علی اصغر و زینب با لباس، داخل حوض کوچکی که تا نیمه آب داشت شدند. زهرا، یک کاسه پودر دست زینب داد و یک کاسه دست علی اصغر. همه به هم نگاه معناداری کردند و با هیجان گفتند: "یک. دو. سه" و کاسه را داخل حوض خالی کردند. خالی کردن همان و بپر بپر کردن بچهها و بلند شدن صدای خنده همان. آنقدر بپر بپر کردند که سطح حوض پر از کف شد. سید، سبد لباسهای عمو و زن عمو را داخل حوض خالی کرد و گفت: "این هم ترامپولین آبی. بپرید" بچهها با خنده و بازی روی لباسها میپریدند و به هم آب میپاشیدند. حسابی که لباسها مالش داده شد، لباسها را در آوردند و در تشت ریختند. حالا نوبت زهرا و سید بود که آب و آبکشی کنند. هم زمان، کیسه زباله لباسی را که سید از خانه آورده بود، داخل حوض ریختند و مجدد بچه ها پریدند. چه عشقی میکردند و میپریدند. عمومحسن، دیدن این صحنهها را بسیار دوست داشت. اوایل با کمک سید، داخل حوض میشد اما بدنش دیگر، تماس زیاد آب ولرم حوض را نمیپذیرفت. زن عمو روی پتویی گوشه حیاط نشسته بود و تسبیح به دست، شادی داخل خانهاش را نگاه میکرد و خدا را شکر میگفت.
🔸بعد از یک ساعت، آب کفی حوض را خالی کردند. کل بند رخت حیاط پر از لباس شده بود و حالا نوبت مرحله آخر بود. سید، شیلنگ آب را دست گرفت و سرتا پای بچه ها را که کفی بود، شست. صدای خنده همه بلند بود. بچهها به کمک زهرا، لباسهای خیسشان را پشت چادری که گوشه حیاط بسته شده بود، عوض کردند. زن عمو ماچ آبداری به هر دو داد و قربان صدقهشان رفت. زهرا شروع کرد به خشک کردن موهای بچهها زیر نور آفتاب. سید، مشغول حمام کردن عمو محسن بود. عمو حمام زیر تیغ آفتاب را خیلی دوست داشت. عمو را به همان روش شستن بچه ها، با لباس و شیلنگ آب، شست و غسل جمعه داد. پشت چادر گوشه حیاط، لباسهای تازه به عمو پوشاند و حاضر و آماده، تحویل زن عمو داد: "بفرمایید حاج خانم، آقا داماد خدمت شما." و خودش برای دوش گرفتن، وارد خانه شد.
🔹بعد از چند دقیقه، به حیاط آمد. چفیهای دور سر عمو بست که باد نخورد و همه، راهی نمازجمعه شدند. بعد از نمازجمعه، طبق رسم همیشگی سید، برای همه بستنی قیفی خرید و یالله گویان وارد خانه شدند. خبری از آقا چنگیز در ایوان نبود. پتو و بالشت، مچاله افتاده بود. صدای جیغ زینب که زودتر وارد خانه شده بود، بلند شد. همه پا تند کردند که ببیند چه شده. کمد و وسایل خانه، روی زمین افتاده بود. زن عمو به اضطراب گفت: "دزد آمده؟"
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهل
🔹سید در حال جمع و جور کردن خانه بود که گوشیاش زنگ خورد. زن عمو نگران به زهرا گفت: "ببین چه چیزی را دزدیدهاند؟" زهرا به سید که در حال مکالمه بود نگاهی کرد و گفت: "ظاهرا چیزی دزدیده نشده زن عمو جان"سید گوشی را قطع کرد. عبا و عمامهاش را که تازه در آورده بود از جالباسی برداشت و پوشید:"با اجازه تان بنده باید مرخص بشم. زهرا خانم چیزی برای مادربزرگ نداری ببرم؟" زهرا که از قبل کمی میوه داخل پلاستیک گذاشته بود، آورد و داد دست سید:"سلام برسون و بگو خیلی دوستشان داریم"زینب کاغذی آورد و گفت:"این هم از طرف من"علی اصغر که دید او چیزی نداده، به سمت اسباب بازیهایش رفت. یکی را برداشت و به بابا داد:"این هم از طرف من" سید خندید. همه را گرفت و از خانه خارج شد.
🔻پلاستیک وسایل و تلفن همراه را دم در تحویل افسرنگهبانی داد. وارد شد. سراغ اتاق 208 رفت. آقای مرتضوی و آقای میرشکاری به محض دیدن سید، از صندلیهایشان بلند شدند و جلو آمدند. سید سلام و علیک کرد و از آقای مرتضوی جریان را پرسید. آقای میرشکاری گفت: "چنگیز نمک به حرام را موقع دزدی از خانه تان دستگیر کردند" ابروان سید از تعجب بالا رفت:"دزدی؟" آقای قاضی وارد اتاق شد. با سید سلام علیک کرد و دست داد و پشت میزی که از پرونده های مختلف پربود نشست. فرد دیگری که کنار میز قاضی نشسته بود ماوقع را شرح داد: "با پلیس تماس گرفته شده که در خانه شما دزد دیده شده. پلیس هم آمده و چنگیز را که آقای میرشکاری نگهش داشته بود به اتهام دزدی دستگیر کرده. آقای میرشکاری مدعی است که او را در حال دزدی دیده و این سکه را هم از جیب چنگیز پیدا کرده" سکه تمام بهار آزادی که بین مقوایی نارنجی رنگ لای تلقی پرس شده، روی دست قاضی بود. آقای قاضی گفت: "این سکه مالِ شماست؟" سید لبخندی زد و گفت: "خیر برای ما نیست." نگاهی به آقای میرشکاری کرد و گفت:"آقا چنگیز منزل ما مهمان بودند" آقای قاضی گفت:" از وسایل منزل چیزی کم نشده؟ " سید رو به سمت آقای قاضی کرد و گفت:"خیر چیزی کم نشده" و به آقای میرشکاری نگاهی عمیق انداخت و گفت:"وسایل به هم ریخته شده بود. انگار که درگیری شده باشد"
🔹آقای قاضی اظهارات سید را یادداشت کرد و گفت:"شما شکایتی از آقای بهرامی ندارید؟"سید گفت: "آقا چنگیز؟ خیر.کی آزاد میشوند؟ قرار بود این ساعت با هم به ملاقات مادربزرگ شان که در بیمارستان بستری است برویم. اگر امکان دارد ولو با ضمانت بنده ایشان را آزاد کنید. " آقای قاضی کاغذی جلوی سید گذاشت و گفت:"موردی نیست. اینجا را امضا بفرمایید که هیچ شکایتی ندارید. ایشان آزاد هستند. " چهره میرشکاری از اینکه تیرش به سنگ خورده برافروخته شد. انتظار داشت سید مثل پدر.روحانی داستان ژان والژان بگوید سکه مال اوست و خودش به چنگیز داده. تا بعد رو کند که این سکهای است که او چند روز پیش در مسجد گم کرده و سید را زیرسوال ببرد و او را به دزدی متهم کند. اما دروغ نگفتن مصلحتی سید، تمام نقشه های او را خراب کرد. مانده بود الان نه چنگیز به زندان می رود نه سید متهم و لااقل بی آبرو می شود و نه سکه دستش است. پرسید: "پس این سکه که در جیب چنگیز بود چه؟" آقای قاضی گفت:"فعلا در پرونده میماند تا استعلام خرید شود و اثر انگشت و بقیه مسائل" رو به سید کرد و گفت: "متشکرم حاج آقا. وقت شما را هم گرفتیم. بفرمایید." و رو به نفر کناری اش گفت: "نامه ای بدهید که آقای بهرامی هم آزاد هستند." سید ایستاد. نامه را خودش گرفت و به همراه آقای مرتضوی، به بازداشتگاه رفتند. آقای میرشکاری در همان اتاق قاضی ماند و گفت با آقای قاضی کار دارد.
🔸وسایل و گوشیاش را پس دادند. دستبند باز شده از دستان چنگیز، دل سید را خراشید. دستانش را گرفت و از او معذرت خواهی کرد که منزل نبوده و این مشکل برایش درست شده. آقای مرتضوی به چنگیز گفت: "مراقب خودت باش. از در افتادن با میرشکاری بپرهیز. خودت میدانی که چه آدمی است."غم صورت چنگیز را پر کرده بود. حرفی نمیزد. سید، دستی به شانه اش زد و گفت: "پهلوان امانتدار، برویم که مادربزرگ منتظر ماست ها" با این حرف، گل از گلش شکفت. وسایل و گوشیها را از افسرنگهبانی گرفتند و راهی بیمارستان شدند.
🔹مادربزرگ، حالش بهتر شده بود و روی تخت نشسته بود. به محض دیدن چنگیز، لباسهایش را خواست و رضایت داد و خودش را ترخیص کرد. سید گفت: " منزل ما در اختیار شماست. تا هر وقت که بخواهید. بفرما آقا چنگیز این کلید خدمت شما. ما خوشحال میشویم." مادربزرگ سید را دعا کرد. چنگیز گفت:"دردسرتان میدهم حاج آقا. مادربزرگ پیش شما باشد ولی من اگر اجازه بدهید نیایم" و کلید را نگرفت. سید گفت:"من همه جوره در خدمت شما هستم" چنگیز گفت:"آخه میترسم .. " و بعد به اشاره سید، سکوت کرد.
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11