#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل دوم..(قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#جهش_معنوي
در زندگي بســياري از بزرگان ترک گناهي بزرگ ديده ميشود. اين كار باعث رشــد ســريع معنوي آنان ميگردد. اين کنترل نفس بيشتر در شهوات جنسي است. حتي در مورد داستان حضرت يوسف خداوند ميفرمايد:هرکس تقوا پيشه کند ودر مقابل شهوت و هوسصبر و مقاومت نمايد، خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميکند. که نشان ميدهد اين يک قانونعمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف ندارد.از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده بود. هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي ميپوشيد به محل كار ميآمد. محل کار او در شمال تهران بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است! کمتر حرف ميزد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چيزي شده؟! گفت: نه، چيز مهمي نيست. اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده. گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم.
کمي سکوت کرد. به آرامي گفت: »چند روزه كه دختري بيحجاب، توي اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم!« رفتم تو فكر، بعد يکدفعه خنديدم! ابراهيم با تعجب ســرش را بلند کرد و
پرسيد: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟ بعــد نگاهي به قد و بالاي ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که تو داري، اين اتفاق خيلي عجيب نيست! گفت: يعني چي؟! يعني به خاطر تيپ وقيافه ام اين حرف رو زده. لبخندي زدم وگفتم: شک نکن!روز بعد تا ابراهيم را ديدم خندهام گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود محل كار، بدون کت و شــلوار! فرداي آن روز بــا پيراهن بلند به محل کار آمد! با چهره اي ژوليده تر، حتي با شــلوار کردي و دمپائي آمده بود. ابراهيم اين کار را مدتي ادامه داد. باالاخره از آن وسوسه شيطاني رها شد. ريزبيني و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگيهاي ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. فروردين ۱۳۵۸ بود. به همراه ابراهيم و بچه هاي کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردي که قبل از انقالب فعاليت نظامي داشته
و مورد تعقيب ميباشــد در يکي از مجتمعهاي آپارتماني ديده شده.آدرس را دراختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم. وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيري شخص مظنون دستگيرشد.ميخواستيم از ســاختمان خارج شــويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تافرد مورد نظر را مشــاهده کنند. خيلي از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد!با تعجب پرسيديم: چي شده!؟ چيزي نگفت. فقط چفيه اي که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار ميکني !؟ در حالي كه صورت او را ميبست جواب داد: ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگي کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند.اما حالا، ديگر کسي او را نميشناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيش نميآيد.وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت. به ريزبيني ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروي انسانها در نظرش مهم بود.
#راوی_جبار_ستوده
#ادامه_دارد
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃