eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
368 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 بسم الله الرحمــــــــــن الرحیم ✨ قسمت👈هفدهم ✨ هر سال این موقع مشغول تدارک 💚اردوی راهیان نور💚 بودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😌🇮🇷🌷 باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...😅😆 هفت🚌 تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌 چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.😇 خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. 👈مسئول کل اردو امین بود. تعجب کردم....😳😟 آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😅 چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.😍😎✌️ جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.😊💚 توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.🤒🙁 چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.😐 اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😑 ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.😕 سوژه ی دخترها شده بودم...🙁 منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،😐حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😑😥 امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😠🗣 من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😕😑 فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😕 توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌 آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،😕حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 | پاسخ به شبهات و شایعات 🍃🌹🍃 1⃣ چرا پولمونو بریزیم تو جیب سعودی؟🤨 2⃣ چرا بدیم عربای تروریست؟🤔 3⃣چرا به اقتصاد عربستان کمک کنیم؟😳 4⃣چرا به جای حج پولمونو به فقرا ندیم؟🧐 🍃🌹ــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
┄┅─✵❣️✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی *بسم الله الرحمن الرحیم*✨ ✨✨ *خدایا به امید تو*🌺💙 http://eitaa.com/mahdavieat
💚 🌱قسم به‌حضرت‌ سبحان، دوشنبه‌ها قلبم؛ 🌱دخیلِ نام‌حسن شد، همین‌ مرا کافیست... http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استوری دکتر ایرانی‌ای که در دانمارک زندگی می‌کنه 🔺 علی برکت الله به دانمارکی چی میشه😰 پ ن: برخیا سرشونو مثل کبک تو برف فرو کردن و تورم جهانی را نمیبینن. 🍃🌹ــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
11 Mostanade Soti Shonood(1).mp3
17.1M
🔉 📣 جلسه یازدهم * واقعه هفتم * تبعات گناه در فضای مجازی * آثار وضعی وگسترده گناه، در فضای مجازی * یادگیری عمیق، در دوران کودکی * یه ساعت؛ از عاقبت سمیرا، به خودم لرزیدم * اثر گناه، بر قلب امام زمان علیه السلام * مال حرامی که تبدیل به خیانت می شود. * عاقبت چت های بسیار معمولی در آخرت * همه اعمال ذخیره می شود. * تاثیر گناه برروح وروان * چرا روضه برای امام زمان علیه السلام تمام نمی شود. * گناهان جبران ناپذیر * حق الناس فکری نداشته باش * چرا تصمیم گرفتم حضوری گفتگو کنم. * کلمه ای که گفته می شود و چوب دارد. * گناهانی که عادی شده در زندگی * چه می شود که به شبکه نور وصل نمی شویم * دائما به حق متصل باش * وقتی به خدا وصل نباشی، به شیطان وصلی. * شادی های کاذب * زندگی که در آن خمس نباشد * برای عقیده ات به اندازه خرید لباس وقت می گذاری؟ * واقعه ای که در کما دیدم * مرا برای کمک به دیگران می بردند * عاقبت کارمندی که کار اداری را عقب انداخت. * کارمندی که در وقت اداری فیلم ناجور می دید * حساب وکتاب عجیب وترسناک http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام فرمانده با لهجه لری و بسیار زیبا احسنت به لرستان 🇮🇷✌️ *________________________ http://eitaa.com/mahdavieat
✖️ 🥃🔮 فال چای 🔮🥃 📅مورخ : دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۱ 🥃 شخصی برای شما قدم خیری برخواهد داشت که در زندگی فردی و اجتماعی شما بسیار موثر است و شما به آرامش لازم خواهید رسید و باید قدردان لطف و محبت او باشید. 🥃 ‌یقین داشته باشید آنچه در آرزوی بدست آوردنش هستید بدست خواهید آورد. بزودی تغییراتی ایجاد خواهد شد که باعث خوشحالی و خشنودی شما خواهد بود 🥃 ‌مسافرت به مناطق گرمسیر داخل کشور دارید 🥃 ‌کار نیمه تمامی را خیلی زود به اتمام خواهید رساند که از نظر مادی و معنوی سود فراوانی نصیب شما خواهد شد 🥃 ‌نگرانی درمورد مشکل کوچکی که دارید بزودی برطرف خواهد شد 🥃 ‌در یک شادی و خنده فراوان قرار خواهید گرفت 🥃 ‌در یک شادی قرار خواهید گرفت. شرکت در جشن و شادی ای که شما زیاد بدان تمایل ندارید، رفتن و یا نرفتن به این جشن به رای و نظر خودتان بستگی دارد 🥃 ‌در یک کشمکش و نزاعی مختصر و اندک، پیروزی با شخص شما خواهد بود 🥃 ‌فرصتهایی استثنایی در زندگی در پیش روی شما قرار خواهد گرفت که خودتان از آن بسیار تعجب خواهید کرد 🥃 ‌از عشق خود پیروزی، موفقیت و شادی نصیبتان خواهد شد 🥃 ‌از یک توانایی بالا در خودتان در آینده ای نزدیک بسیار بهره مند خواهید شد 🥃 ‌به یک تولد، عروسی یا مهمانی باشکوه دعوت خواهید شد http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هجدهم✨ یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟😔 -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید.✋ بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁 ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت .👌 پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️ مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬 منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇 یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟😊 همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁 حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍 بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕 حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍 حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒 این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐 الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم.... ادامه دارد.. http://eitaa.com/mahdavieat
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نوزدهم ✨ _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊 روزها میگذشت و من مشغول و و و و بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌 توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم. تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕 نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕 یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. ✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏 دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪 _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠 خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏 با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣 داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞 ادامه دارد... http://eitaa.com/mahdavieat
رمان از دست ندهید به قسمت های هیجان انگیزش رسیدیم😊😊
12 Mostanade Soti Shonood (1).mp3
16.69M
🔈 📣 جلسه دوازدهم * استرسی که کارمند شرکت تحمل کرد، را درک می کردم * عاقبت مسئولی که به فکر نیروهایش نبود. * زبان ترکی را متوجه شدم * تک تک گناهان زیر دست را برای مسئول می نوشتند * گناهی که الهام مرتکب شد، برای مسئول نوشتند *گناه مسئول، مثل آتشی بود که منتشر شد. * مسئولین در دوران امام زمان علیه السلام * خدا هرکس را دوست دارد بار شیعیانش را به دوش او می گذارد. * معنای تهی بودن را فهمیدم * برای خدا چه کنیم؟ * مثالی جالب برای هیچ بودن انسان * به چه چیزی افتخار می کنی؟ * ما پاسدار امنیت مردم هستیم. * چگونه تمام زندگی ما، تقرب به خدا باشد؟ تا به حال به یتیم مثل بچه خودت رسیدگی کردی؟ * شبهه ستارالعیوبی خداوند وافشای سر * چه موقع گناه لذت بخش می شود؟ * چه کسانی اعمال ما را می بینند * آثار ظاهری و باطنی گناه * آثار توبه * مثال برای بوی بد گناه * گناه تا چه اندازه مخفی می ماند * تا لحظه آخر شیطان رهایت نمی کند. * هدایت شیطان!! http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ موزیک ویدئو جدید مُجال به نام "هدف" این موزیک ویدئو عالی رو از دست ندین👌 به کرکس بگو این زمین مُلک ماست و این آسمان جای سیمرغ هاست🇮🇷✌️ 🍃🌹ــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
💠‍ آيت الله ناصری دولت آبادی 🔸گله نکن که چرا این ناراحتی‌ها وجود دارد؟ چرا این وضع اقتصاد ماست؟ چرا باران نمی‌بارد؟ چرا هر روز یک مرض تازه پيدا می‌شود؟ 🔸زيرا هر روز یک گناه تازه ای انجام می‌دهی و اين مشكلات هم اثر عمل تو است. هر روز یک گناه تازه؛ درد تازه برایت مي‌فرستد. اين‌ها لازمه‌ی هم هستند. از امام رضا علیه السلام روايت نقل شده است كه: «كُلَّما أحدَثَ العِبادُ مِن الذُّنوبِ ما لَم يَكُونوا يَعمَلُونَ أحدَثَ اللّه ُ لَهُم مِن البَلاءِ ما لَم يَكُونُوا يَعرِفُونَ؛»۱* هر گاه بندگان، مرتكب گناهانى شوند كه پيش‌تر انجام نمى داده اند ، خداوند بلاهايى را برايشان پديد می‌آورد كه سابقه نداشته است و آن را نمی‌شناسند. 📚۱. كافی، ج ۲، ص ۲۷۵ http://eitaa.com/mahdavieat
📘 💠 ناتوان از شکر یک نعمت 🔹روزی امام سجاد علیه السلام بر عبد الملک پنجمین خلیفه اموی وارد شد، عبدالملک آثار سجده را که بر پیشانی امام علیه السلام دید شگفت زده شد و گفت: یا ابا محمد! چرا این همه در عبادت زحمت میکشی! تو پاره تن پیامبر صلی الله عیله و آله و سلم و به آن حضرت بسیار نزدیک هستی، دارای کمالات عظیم می‌باشی و در این جهت نظیر نداری. 🔹امام سجاد علیه السلام فرمود: «آنچه گفتی از توفیقات و تأییدات الهی است که به من عنایت فرموده است، چگونه باید سپاسگزاری و شکر کنم؟» آنگاه از عبادت رسول خدا توصیف کرد که پیامبر اسلام آن قدر به نماز ایستاد که پاهایش ورم کرد و آن قدر روزه می‌گرفت که دهانش می‌خشکید. به او گفتند: یا رسول الله! مگر خداوند تمام گناهان گذشته و آینده شما را نبخشید که این همه در عبادت تلاش میکنی؟ فرمود: آیا نباید من بنده سپاسگزار باشم؟ 🔹سپس امام فرمود: «سوگند به خدا اگر در راه عبادت اعضایم بریده شوند و چشمانم از حدقه بیرون آمده و روی سینه‌ام بیفتند، نمی توانم شکر یک نعمت از نعمت‌های خداوند را که شمارش کنندگان قادر به شمارش آنها نیستند به جای آورم.» 📚 بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۵۷ http://eitaa.com/mahdavieat
🌱خورشید بر ایوان تو ای پاک سرشت جز «سلسلة الذهب» حدیثی ننوشت... 🌱گفتی «أنا من شروطها» یعنی، نیست جز عشق و محبت تو راهی به بهشت.... http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖐خداحافظ صدای آسمانی... ما با صدای شما بارها و بارها از راه دور دل را پر داده‌ایم به حرم سلطان، در صحن و سرایش گفته‌ایم آمدم ای شاه پناهم بده... یادمان آمده که اینجا ملجأ درماندگان است و راه دل را باز کرده‌ایم به گفتن مانده‌های ته دلمان که به هیچکس جز آقای مهربان‌ نمیشود گفت، و خوب که دلمان خالی شد و اشک روی گونه‌مان راه گرفت گفتیم دور مران از در و راهم بده... خاک بر شما خوش باد آقای کریمخانی حالا ماییم و چشمی به اشک نشسته و دلی که سخت دلتنگ صدایتان میشود، حالا ماییم و حرفی به حضرت سلطان... سلطان مهربان ما‌...آمده، ای شاه پناهش بده..‌‌.😭 _جهت شادی روح استاد کریمخانی فاتحه‌ای همراه با صلوات قرائت بفرمایید🙏 http://eitaa.com/mahdavieat
13 Mostanade Soti Shonood.mp3
17.44M
🔉 📣 جلسه سیزدهم * واقعه هشتم * روزی که به بدنم برگشتم * وضعیت جنگ اسرائیل درغزه * التماس والتهابی که به درگاه خدا داشتم *گردابی از نور که من را به دشت بسیار نورانی برد * ابر سیاهی که نصف آسمان را گرفت * فرشته هایی که مسلح بودند. * فرشته هایی که امر الهی به دست آنهاست⁦ * ما ثابت بودیم زمین گرد ما میرخید. * با یک اشاره اش، اسرائیل نابود می شد. * نقش نیت واراده شیعیان در پیشبرد اهداف * افرادی که از جنگ، رضایت خدا را در نظر نداشتند. * سران جنگی که با اسرائیل بسته بودند * با یک چرخش زمین، یمن را می دیدم * حجاب هایی که با اراده او کنار می رفت. * نیت هرکس از جنگ را می فهمیدم * تفرقه ای که در عراق بود *جنگ عراق، جنگ قدرت بود * افرادی که خود را به آمریکا نزدیک می کردند * کسی به دنبال رضایت خدا نبود * به ایران هم سر زدم. * دیدم دوتا ملک از ملائکه که کمک می کردند. * همه دنبال اثبات منیت خود بودن * ملائکه مخصوص به جهاد * ما غائبیم * افرادی که با دستور آنها، کارها پیش می رود. * سکینه ای که بعد از دیدن تمثال امام، به من دست داد. * همه عالم هستی در اختیار ماست وما غافلیم * مقام حضرت آقا * جنگ اطلاعاتی که درگیر آن هستیم. http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیستم ✨ چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا دارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم ازم بگیرن...😠☝️ تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡 ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊 خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم....😣🔪 با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞 ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃 خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش...😵👈🏃 امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊 نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣 پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪 از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪 اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن.😥 گفتم: _تو حرف نزن.😡 روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟😡🔪 از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨 داد زدم:_ کی؟😵😡 -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟😡 -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰 امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!!😡👊 من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!!😳😨 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و یکم ✨ امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره.😡 تازه حانیه رو دیدم... رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.😰😯 من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت: _اینجاست. با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت: _نوشته... داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت: _نامرد..آشغال😡🗣 من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.😥😣رو به حانیه گفتم: _زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد. امین به من گفت: _شما حالتون خوبه؟!!! کنار مرده با صورت افتادم زمین. صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.😣 مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان🏥 بودم. شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد. خیابان،💭دو تا مرد،💭استادشمس،💭امین.💭 مامان متوجه من شد... اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. 🤕😒 بهش گفتم: _من خوبم.گریه نکن. مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:😊 _از دست تو آخرش من سکته میکنم. لبخند بی جونی زدم.. مریم همونجوری که اشک میریخت😢 رفت بیرون. به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم ✨خدایا شکرت.بخیر گذشت✨، مثل همیشه. چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد. نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم: _خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت: _دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه. توی سرمم دارویی تزریق کرد💉 و رفت. به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو👂 آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم. بهش گفتم: _چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟😨😟 محمد گفت: _اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.😐 با اضطراب گفتم: _اون مردی که خورد زمین مرده؟😨 لبخندی زد و گفت:😊 _نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره. زیرلب گفتم: _خداروشکر.☺️ دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.😴 وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن... تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت: _دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.😁 ریحانه گفت: _خداروشکر به خیر گذشت.😊 حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم: _چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟😥 حانیه گفت:... ادامه دارد...
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها http://eitaa.com/mahdavieat
🍂كبوترانه پريدند عاشقان خدا به بي كرانه ترين سمت ، آسمان خدا... 🍂و عرش زير قدم هايشان به خود لرزيد چه سربلند گذشتند از امتحان خدا... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات http://eitaa.com/mahdavieat