May 11
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...
🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماببینید
به مناسب دهه کرامت...
📣 نماهنگ خواهر برادری
کربلایی محمد حسین پویانفر
کربلایی رضا هلالی
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
#مولایمن
🍂بر گِل نشسته ایم بدونِ حضورتان
🍂ای ناخُـدای کشتی طوفان زده بیا...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_ودو
با صالح به همه ی فامیل سر زدیم.😊 می گفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام شویم.
کمی خجالت زده بودم.
می ترسیدم فامیل، از ما دلخور شوند. منزل اقوام خودشان که می رفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودند. می گفتند انتظار این رفتار را از صالح داشته اند اما اقوام من...
بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم😅
"والا بخدا این مدل پاگشا نوبره"
ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.😁
ــ می ترسم ناراحت بشن😔
ــ نه عزیز دلم. من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه😊
کم کم داشتم به رفتارهایش عادت می کردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت.
ــ سلام
ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی.
ناخنکی به غذا زد و گفت:
ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب.😇
از تعجب چشمانم گشاد شده بود.
ــ امشب؟؟؟!!!😳 کجا؟!
ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه
ــ الان باید بگی؟😒
ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت.
ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح😫همیشه آدمو شوکه می کنی.🙈
ــ خب این خوبه یا...
ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه😉
تا شب به کمک صالح چمدان را بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم.
صبح بود.
از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق را گشتم اما نبود.
بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل 🏨حبس بودم. دلم نمی خواست تنها به جایی بروم.
کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح...
درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد. لبخندی زد و گفت:
ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر😊
ابرویی نازک کردم و گفتم:
ــ ظهر بخیر😌میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟😠
ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم.😁
ــ دارم می میرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟☹️
ــ برات غذا آوردم. ببخشید خانومم. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم.
چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم.
شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم.
خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم.🙏
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وسه
دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب🌊😍 را دوست داشتم.
هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد.
ــ صالح جان...😊
ــ جان دلم؟
ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟😒
ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟
ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره🙁
ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد😁
دو روز باقیمانده را روی رد پای شهدا گذراندیم.
حال عجیبی بود.
همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد.
نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم.
مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.
"شهید گمناااام سلام...
خوش اومدی مسافرم...
خسته نباشی پهلوون...
...................................................
بعد از بازگشتمان....
زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم.
گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست.
همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود.
حالم بد بود.
هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم.
سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم.
ــ سلما...😣
صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند.
ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!😳😨
ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن.😣
ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر...😠
ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم.😍😣
سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم.
موبایلم زنگ خورد.
بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.
ــ الو...😣
ــ سلام خانومم...چی شده صدات چرا اینجوریه؟😟
صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم:
ــ ساعت چند میای صالح حالم بده😭
صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم.
زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم.
منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
ــ مردم از نگرانی... چی شده مهدیه جانم😥
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat