14210208047101.doc
81.4K
🇮🇷
📝سیاستها و ملاحظات تبیینی | «بازخوانی حقوق بشر آمریکایی و جنایتهای منافقین در ایران»
🍃🌹🍃
#ثامن۳۲
19.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید
📎 «چطور در روز عرفه زائر امام حسین (علیه السلام) باشیم؟»
🔹اول حسین(علیه السلام)...
🔸ثواب عجیب زیارت امام حسین (علیه السلام) در روز عرفه در بیان آیتالله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
#حاج_آقا_مجتبی_تهرانی
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 فضیلت و آداب مهم روز عرفه🌱
🎞 استاد مسعود عالی
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
#مولایمن
🌱بگیر دست گرفتارهای راهت را
مگیر از دلِ دلدادگان، نگاهت را
🌱شکسته ایم در این عصر سخت وانفسا
بیا که با تو ببینیم روز راحت را
🌱دلم گرفته کجایی به هر کسی گفتم...
خبر نداشت نشانی خیمه گاهت را
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#صبحتون_مهدوی
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌#تلنگر
⁉️چقدر به فکر #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستید؟
#اللهمعجللولیکالفرج
♨️تنها راه ...
🔸#امام_زمان(عجل الله) در هیچ حالی ما را فراموش نمی کند، ما هم سزاوار نیست حضرت را فراموش کنیم.
در توسلات، توجهات و گرفتاریهایمان، آن حضرت را صدا بزنیم.
👌خدا می داند اگر راه حل برای گرفتاریهای #مادی و #معنوی می خواهید، باید "یابنالحسن" بگویید.
انشاءالله مورد عنایت قرار می گیرید. چون ایشان ملاذ و ملجأ شیعه هستند؛ هیچ جای دیگر هیچ راهی جز این نیست.
🖋آیت الله ناصری دولت آبادی رحمة الله
✍دختر خانمی روی تابوت یکی از شهدای غواص نوشته بود:
پدرم را قانع کن چادر بپوشم...
مرا یاد این روایت انداخت که پیامبر صلوات الله علیه و آله فرمود :
وای بر فرزندان #آخرالزمان از دست پدرانشان!
گفتند: یا رسول الله پدرانشان مشرک اند؟!
فرمود: نه پدران مسلمان ! که فرزند دوست دارد دیندار باشد و پدر مانع میشود.
#حجاب
#امام_زمان
#شعر_مهدوی
تنها امامِ زمین،مقتدایِ شهر!
تنها چه میکنی؟!تو کجایی؟!کجایِ شهر؟!
تو گریه میکنی و صدایَت نمیرسَد،
گُم میشود،صدایِ تو در خندههایِ شهر...
تهمت، ریا و غیبت و رزقِ حرام و قتل ای وایِ من چه میکشی از ماجرای شهر...
دل خوش نکن به ندبهی جمعه، خودَت بیا!
با این همه گناه،نَگیرد دعایِ شهر...
اینجا،کسی برایِ تو کاری نمیکند...
فهمیدهام،که خسته شدی،از ادعایِ شهر...
گاه از نبودَنَت،مثلا گریه میکنند!
شرمندهام،از این همه کذب و ادایِ شهر...
هرروز، دیده میشَوی، اما کسی تو را،
نشناخت،ای غریبهترین آشنایِ شهر...
جمعه،دوباره آمد و بغض و فراق و اشک،
آقا!
دلم گرفته شبیهِ هوایِ شهر:(!
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات
التماسدعایفرج
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وپنج
صالح در تکاپوی اعزام به حج بود
و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود.
به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه #حلالیت طلبیده بود.🙏
همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢
حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود.
پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت:
ــ خیره ان شاء الله.😔
روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😢
این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش.
صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که #پاک و #طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده...
دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه...
نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. توی فرودگاه✈️ همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد.
دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔
اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد.
صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند.😢 لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد.
ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭
ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه.😢 #قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه #حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش...
با همه خداحافظی کرد و به من رسید.
ــ مهدیه جان😒❤️
ــ جانم عزیزم😭
ــ هر بدی ازم دیدی #همینجاحلالم_کن.😒 زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه😢
بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود.
ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره.😊
پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت:
ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.
دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم.
آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat