eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
370 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
تندور باش سرباز حضرت آقا ❤️❤️ http://eitaa.com/mahdavieat
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️ http://eitaa.com/mahdavieat
🔹 محمدی گلپایگانی: رهبر انقلاب در سلامتی کامل هستند رئیس دفتر مقام معظم رهبری: هرازگاهی دشمنان تبلیغ می‌کنند رهبر انقلاب مریض است اما ایشان در کمال سلامت هستند و خدارو شکر هیچ مشکلی ندارند. لبیک یا خامنــــه ای لبیک یا حسین است http://eitaa.com/mahdavieat
🐦 توییت جالب هم‌وطن مقیم آمریکا از تجربه سفر به ایران در اوج اغتشاشات 😉 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅تا کی نصیب ماست «اَرَی‌الخَلق» و «لاتُری» کی می‌شود نوای«اَنا المَهدی» تو را ... 🔅از سمت کعبه بشنوم ای جانِ جانِ جان «عَجّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزّمان»... http://eitaa.com/mahdavieat
سلام به حزب اللهی ها جان برکف❤️ دوقطبی سازی دشمن جنایتکار😡 حجاب و عفاف بهانه است بزرگواران 😔 http://eitaa.com/mahdavieat
جُدایم مَکُن زِ سیدعلی... تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️ http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌸شما بیا ، نفس از عطر جاده ها با ما جواب دادنِ فریاد بیصدا با ما 🌸بیا و آتش نمرود را گلستان کن قدم زدن وسط شعله ی بلا با ما http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 /تربیت خانواده ✘ چرا همسرم از من متنفره؟ ✘ چرا بچه هام ازم دوری میکنند؟ ✘ چرا هیچکس خونه ما نمیاد؟ ✘ چرا کسی منو تحویل نمیگیره؟ http://eitaa.com/mahdavieat
🔴 تاریخ دوباره تکرار خواهد شد 🔺 سید بن طاووس می‌نویسد در روایتی خواندم: 🔹 أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى عَرَضَ عَلِيّاً عَلَى الْأَعْدَاءِ يَوْمَ الِابْتِهَالِ فَرَجَعُوا عَنِ الْعَدَاوَةِ وَ عَرَضَهُ عَلَى الْأَوْلِيَاءِ يَوْمَ الْغَدِيرِ فَصَارُوا أَعْدَاءً فَشَتَّانَ مَا بَيْنَهُمَا 🔸 خدا در روز مباهله، علی علیه السلام را بر دشمنان عرضه کرد و آن‌ها با دیدن علی علیه السلام دست از دشمنی برداشتند. و در روز غدیر علی علیه السلام را بر دوستان عرضه کرد و آن‌ها با علی علیه السلام دشمن شدند! پس ببین چقدر بین این دو فاصله است! 📚 إقبال الأعمال (ط - القديمة)، ج‏۱، ص ۴۵۸ 🌕 آری تاریخ دوباره تکرار خواهد شد و روزی که فرزند علی ظهور کند، بسیاری از دشمنان، با دیدن صورت و سیرت او تسلیم خواهند شد و برخی از آنها که ادّعای دوستی او را دارند در مقابلش خواهند ایستاد!! 🌹یک نفر عین علی می‌رسد از راه آخر.... http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پیام استاد حاج علی اکبر رائفی‌پور در هواپیمای بازگشت به وطن http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر مرودشتی که پراید را به پرواز در آورد.‌.. آری این است ایرانی حالا آمریکا تحریم حداکثری کند.. http://eitaa.com/mahdavieat
🍃🌹🍃 ♦️تو دبی مهد آزادی براندازا کارای اداری فقط با کامل انجام میشه 🔹 بعد این خانم بلاگر با کلی فالوور از قانون مندی دبی لذت برده ولی اگر تو ایران بود میشد ظلم به زن 🔹 چرا همیشه مرغ همسایه غازه واقعا‍⁉️ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/mahdavieat
از شخصی پرسیدند : تا چقدر راه است ؟ گفت : گفتند : چطور ؟ گفت : مثل یک را که روی شیطانی بگذارید دیگرتان در است . به خون پاک شهید افتخار خواهم کرد و جان فدای سر زلف یار خواهم کرد به پاس این همه رنجی که باغبان دیده تمام هستی خود را نثار خواهم کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه و یاد سردار دل ها شهدا رایاد کنیم با ذکر صلوات. ❤️
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت ششم جلوی داروخانه رسید. نسخه دکتر را از جیب پیراهن در آورد. چراغ های رنگی داروخانه، به قفسه‌ی داروها و ویترین لوازم بهداشتی جلوه ای زیبا داده بود. به اطراف نگاه کرد. متصدی داروخانه را ندید. پشت پیشخوان شیشه ای آمد و به چینش منظم و چشم نواز انواع کرم های مرطوب کننده نگاهی کرد. دستان لطیف زهرا را به خاطر آورد که به خاطر شستشوی مداوم لباس ها، خشک و شکننده شده بودند. هنوز نتوانسته بود ماشین لباسشویی برای زهرا بخرد و هر بار چشمش به کِرِم مرطوب کننده می افتاد، وجودش پر از شرمندگی می شد. با خود گفت:" خدا اجرت بدهد زهرای من. حقا که هدایت یافته‌ی بی بی فاطمه زهرا هستی. فدای دستان پر مهرت" صدایی خواب آلود، او را به روبرو متوجه کرد: " آقا، دوست عزیز، چیزی می خواستید؟ " سید به خود آمد. مرد جوانی را دید که چشمانش به خواب نشسته بود و لبانش به لبخند باز بود. نسخه را به دستش داد. نگاهی کرد و بعد از چند دقیقه، کیسه ای را تحویل سید داد. " متشکرم. لطفا این کرم مرطوب کننده عصاره بادام را هم حساب کنید." درد قفسه سینه اش مجدد شروع شد و نفس کشیدن باز هم برایش سخت شد. نسخه را حساب کرد: " متشکرم. خدا خیرتان بدهد این وقت شب، بیدارید و زحمت می کشید. خداقوت." با این حرف سید، خواب از چشمان دکتر داروساز پرید و گفت: "اختیار دارید .انجام وظیفه است. ان شاالله بهتر بشوید." 🔹هوای خوش و خنک سحرگاهی، سینه پردرد و التهاب سید را خنک کرد. چراغ خانه ها روشن بود و از پنجره ها، سمفونی تق و توق برخورد قاشق با بشقاب به گوش می رسید. چیزی به اذان صبح نمانده بود که سید به خانه رسید. زهرا از دلشوره خوابش نبرده بود و چادر به سر، در حیاط، دور خودش می چرخید و صلوات می فرستاد. سید جواد تا خواست کلید را در قفل فرو بَرَد و دَر را باز کند، صورت پریشان زهرا جلویش ظاهر شد. جا خورد. " سلام. کجا بودی دلم هزار راه رفت. " لقمه سحری ای که در دست داشت را به سید داد و گفت:" بخورید که خیلی وقت نمانده. " و از جلوی در کنار رفت. سید لقمه به دست وارد خانه شد و پلاستیک داروها را به زهرا داد. نگاهی پرمحبت و و قدردان به زهرا کرد و به مزاح گفت: " به به. سلام زهرا خانم.. چشم ما روشن، پس خانمِ خانه‌ی ما، بی آن که بپرسد کیست، در را باز می کند؟ امان از این چشم سوم که منکر داشتنش هستی" زهرا داخل پلاستیک را نگاه کرد و گفت: " اختیار دارید. آن چشم سوم را که شما دارید. ما به همین دو گوش، دلمان خوش است که سمعک دار نشده و بعد از این همه زندگی مشترک، صدای پای آشناترین یار زندگی ام را خوب تشخیص داده است. بخورید که اواسط دعای سحر است." و همان طور که با هم به سمت اتاق رفتند، جعبه کرم را از کیسه در آورد گفت: " دست شما درد نکند. کِرِم برایم خریده اید." چهره سید، پر مِهرتر از قبل شد. دست زهرا را گرفت و بوسید و گفت: " شرمنده ام از سختی هایی که به خاطر زندگی با من متحمل شده ای. خدا اجر مضاعف دهد. مادرم جزایت دهد الهی. خدا از شما راضی باشد الهی زهرا جانم. " چقدر دعا کردن های سید را دوست داشت. عاشق انواع و اقسام دعاهای پرخیری بود که سید برایش می کرد. به شوق گفت: " ممنونم از این همه دعاهای خوب. اختیار دارید. انجام وظیفه است آقا.. دِ بخورید دیگر. بی سحری می مانید ها" 🔹صدای قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد. سید، برای تجدید وضو، به حیاط رفت. لب حوض نشست. شیر آب را بسیار کم، باز کرد. همان طور که دستانش را شست گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم." با دست راست، مشتی آب گرفت و به دست چپ، شیر را بست. مشت پرآبش را به سمت صورت باز کرد. خنکی قطره های آب، نشاط را به صورتش تزریق کرد. دعای وضو را زیر لب زمزمه کرد:" اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه هستند، سفید به نمایش بگذار. " همان طور که در دلش مفهوم دعا را مرور می کرد، با کف دست راستش، از همان جا که موهای مشکی اش در آمده بود، بر صورتش دست کشید گفت:" وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا در روزی که چهره ها سفید هستند، چهره مرا سیاه مکن." دلش شکست. وضو را تمام کرد و رو به آسمان گفت: "خدایا، نکند صورتم نازیبا باشد؛ نکند سیاه باشد" قطرات اشک، آب نیمه خشک شده ی صورتش را مجدد خیس کرد: " خدایا به این آب وضو، مرا از هر چه گناه و خطا و سیاهی بوده پاک کن." صدای دمپایی های زهرا، سید را به خود آورد: " مسجد می روید سید جان؟" سید گفت: " بله عزیزم چطور؟" زهرا همان طور که عمامه سید را روی دست گرفته بود، به او نزدیک شد. عمامه مشکی را روی سرِ سید گذاشت. پیشانی اش را بوسید. عبایش را به دستش داد و گفت: " خواستم بگویم مسجد، امام جماعت ندارد." بلندگوی مسجد، تمام صداها را به طنین " الله اکبر " خاموش کرد http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت هفتم سید وارد خانه که شد، در فکر بود. انگار از کوهنوردی آمده باشد، سنگین و خسته نشست. همه‌ی بدنش درد داشت. از ضربه تصادف بود یا خستگی یا بیداری دیشب، فرقی نداشت. توان بیدار ماندن بیشتر را نداشت. زهرا منتظر بود تا به نوای سید، سوره یس صبحگاهی شان را بخواند. اما حال سید آنطور نبود که بتواند بنشیند. دراز کشید. عذرخواهی کرد و به صدایی آرام، خوابیده، سوره یس را از حفظ خواند: بسم الله الرحمن الرحیم. یس. وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ. إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ. عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ. لحن زیبا و حزینی داشت. زهرا، کنار سید نشست و قرآن را باز کرد و با او همراه شد: تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ.. "کم کم سپیده بر سیاهی غالب شد. چشمان سید بسته شد. "أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ .." آخرهای سوره بود که صدایش قطع شد. سید از فرطِ خستگی، خوابش برده بود. زهرا دلش نیامد بیدارش کند. ملحفه ایی رویش کشید تا از خنکی دم صبح احساس سرما نکند. 🔹ساعت نُه صبح بود که سید سراسیمه از خواب پرید. وضو گرفت و لباسش را به سرعت پوشید. بچه ها هنوز خواب بودند. همین که خواست برود به صدای زهرا، ایستاد: " سید جان کجا می روی؟ حالت بهتر است الحمدلله؟ " سید، با صدای آرامی که بچه ها بیدار نشوند گفت: " شکر خدا زهرا جان، خوبم، نگران من نباش. می روم سری به عمو محسن بزنم. از دیروز نتوانسته ام حتی به اندازه‌ی چند دقیقه ای تلفن کنم. بنده خدا چشم به راه است. شما به خاطر من دیشب بیدار ماندی، امروز را بیشتر استراحت کن. اگر هم کاری داشتی حتما تماس بگیر. خدانگهدارت " 🔸حدود ساعت ده خود را مقابل درب کوچک کرم رنگ خانه‌ی عمو دید. بنده خدا، مدتی بود که به خاطر سکته‌ی مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود و به سختی روزگار می گذراند. نه کسب و کار و درآمدی، نه پرستاری و نه حتی فرزندانی که در چنین شرایطی کمک حالش باشند. همه شان رفته بودند پی زندگی خودشان. هر از گاهی می آمدند و سری می زدند و اظهار گرفتاری می کردند و می رفتند. انگار مرگ و زندگی پدر پیر و کمردرد و ناتوانی مادرشان در پرستاری پدر، چندان اهمیتی برایشان نداشت. این مسأله سید را بسیار رنج می داد و تصمیم گرفت درس و بحث را رها کند. 🔹زنگ خانه را به صدا در آورد. زن عمو با شنیدن صدای سید از پشت آیفون، زبان به دعا و قربان صدقه گشود. در باز شد. سید " یا الله " گویان از راهروی باریکی گذشت و به اتاق عمو رفت. عمو محسن روی تخت دراز کشیده بود و نگاه ملتمسانه اش، به بیرون چهاردیواری تنگ اتاق، دوخته شده بود. نور ضعیفی، از پشت کرکره های کشیده‌ی پنجره، راه به اتاق باز کرده بود. موهای سر و صورت عمو محسن، بلند و به هم ریخته شده بود. لباس هایش هم چندان تمیز نبود. سید پیشانی اش را بوسید. لب تخت نشست و گفت: " به به. سلام بر عموی عزیزم. خب بگویید ببینم عموی صبور و با اراده‌ی ما چطور است؟ خوبید مؤمن خدا؟ " 🔸عمو با پژمردگی سری تکان داد و گفت : " سلام جواد جان. شکر خدا، نفسی می آید هنوز و گویا فعلاً قصد ندارد شماها را از این دردسر نجات دهد." سید لبخندی زد. پاهای لمس شده عمو را به مهر ماساژ داد و گفت : " این چه فرمایشی است حاج آقا؟ دردسر کدام است؟ خدا می داند که جز از روی محبت و با میل خود کاری انجام نمی دهم." برخاست. عمامه و عبا و قبایش را در آورد و تا کرد و گوشه اتاق گذاشت. ویلچر عمو را کنار تخت کشید. با لحنی که نشاط را به جان عمو بریزاند، گفت: " یا علی عمو جان، کمکتان می کنم که بلند شوید. آن چه من از حرفهای شما فهمیدم این بود که سر و تن مبارکتان، هوای آب خنک کرده. برخیزید که به حمام برویم و نونوار شویم. قبل از آن باید به سر و صورت هم صفایی بدهید." 🔹دستانش را باز کرد و عمو را در آغوش گرفت تا بلند کند و روی ویلچر بنشاند. با دست چپ، قسمت لمس شده عمو را در آغوش گرفت و با دست راست، دست دیگر عمو را. نفس را در سینه حبس کرد. سینه اش فشرده شد. با همان حالت، هر جور که بود عمو را روی ویلچر نشاند. رنگ از چهره اش رفت. از همان لحظه ای که دستانش را از هم باز کرده بود، قفسه سینه اش به سمت پهلوی راست، تیر کشیده بود و اکنون، انگار کسی با دسته هاون، قفسه سینه اش را خرد می کرد. http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت هشتم 🔹سید همچون پدری مهربان، پیش بند اصلاح را به دور گردن عمو بست و موهای سر و صورتش را با چاشنی شیرین زبانی هایش مرتب نمود. هر از گاهی، چنان دردی در قفسه‌ی سینه اش می پیچید که نفسش بریده و کلامش قطع می شد. سعی کرد به روی خود نیاورد و با جابه جا شدن، این درد فجیع را از عمو، پنهان کند. عمو را به حمام برد. لباس ها را به دعا و صلوات از تنش در آورد. خودش هم لباس هایش را سبک کرد. عمو را در آغوش گرفت و به آرامی سرشان را شست. دقت داشت موقع ریختن آب، نفس کشیدن برایشان سخت نشود و آب، جلوی دهانشان را نگیرد. مانند نوزادی، به او رسیدگی کرد. لیف بر بدنش کشید. به بهانه کیسه کشیدن که عمو خیلی دوست داشت، کمی بدنش را ماساژ داد تا ورم پنهانی که از احتباس آب در یک طرف بدن ایجاد شده بود، کمتر شود و روند خونرسانی به قلب و مغز، مختل نشود. از زحمت هایی که بابا و عمو برایش کشیده بودند تعریف می کرد و خود را مدیون محبت های دائمی شان می دانست. همه این حرفها، باعث شده بود عمو سرحال تر شود و از اینکه بعد از عمری مستقل بودن، به کمک برادر زاده اش، حمام می کند، شرمنده و خجالت زده نشود. 🔹صدای زن عمو به خنده آمد که: " نکند رفته اید استخر شما دو جوان؟ تمام نشد؟" سید جواد، لباس های تمیز را تن عمو کرد. پیشانی به عرق نشسته اش را بوسید و به نجوا، از ته دلش گفت: " خیلی دوستتان دارم عموجان." در این فاصله، زن عمو هم تخت را مرتب کرد. ملحفه های تمیز بر رویش کشید. رو بالشتی را عوض کرد و لحظه ای که سید، عمو را از آب تنی به داخل اتاق آورد، به آشپزخانه رفت و با کاسه ای سوپ برگشت. سید، برعکس همیشه، با دست چپ، قاشق را برداشت و کاسه را به دست راست گرفت. درد قفسه سینه و پهلویش با آب تنی‌ای که کرده بود، شدیدتر شده بود. سوپ را هم زد و قاشق را به بسم الله، در دهان عمو گذاشت. عمو که از اینهمه لطف و محبت سید چشمانش پر از اشک شده بود؛ دعا کرد که خدا هر چه می خواهد به او و خانواده اش عنایت بفرماید. زن عمو هم از این که امکان پذیرایی به جهت ماه مبارک رمضان برایش فراهم نیست، اظهار شرمندگی کرد و قول گرفت که حتما با زهرا و بچه ها، شبی را مهمان افطاری شان باشند. 🔸موقع برگشت، به یاد تصادف روز گذشته و بیمارستان افتاد: با جوان موتور سوار، سوار تاکسی دربست شد و به همان بیمارستانی که حاج احمد به آنجا منتقل شده بود رفتند. بر لبش ایه ی امن یجیب بود و در دلش به یاد لطف خدا افتاد. با خود گفت: "حتما صدقه ای که صبح به فقیر دادم این تصادف را به خیرگذراند. خدایا خودت کمک کن اتفاق خاصی برایش نیفتاده باشد." موتور سوار را راهی رادیولوژی کرد. سراغ حاج احمد را از اطلاعات بیمارستان گرفت. با اینکه اسم و فامیل دقیق حاج احمد را نمی دانست، به محض دادن آدرس محل تصادف و بردن اسم حاج احمد، گفتند که در اتاق عمل است و یک ساعتی طول خواهد کشید. بریدگی اطراف زانو به گونه ای نبود که با چند بخیه و سرپایی درمان شود. سید از طرفی نگران موتور سوار بود و از طرفی نگران حاج احمد. بالاخره سنی از او گذشته بود و بیهوشی، خطرات خاص خود را داشت. همان جا نشست و به خواندن حدیث کسا مشغول شد. 🔹چهره باز و شاداب موتور سوار، نشانه خوب بودن حالش بود. دکتر عکس ها را دیده و گفته بود مسکن بخورد کافی است و تا چند روز، بیشتر استراحت کند. حاج احمد را ندیده بود و می بایست این جوان را به خانه اش برساند. موتور که در توقیف بود. سید، تاکسی ای گرفت و او را به خانه رساند. قرار شد بعد از چند روز استراحت، برای پیگیری های پرونده اش در راهنمایی رانندگی، به پاسگاه برود. آدرس را از سید گرفت و خداحافظی کرد. و سید هم با همان تاکسی، خود را به خانه رسانده بود. 🔸کار سید در خانه‌ی عمو تمام شده بود، اما هنوز فکرش مشغول بود. از دیروز که حاج احمد در اتاق عمل بود تا حالا خبری از او نداشت و نگرانش بود. تصمیم گرفت به بیمارستان برود. وقت زیادی ندارد. باید برای نماز ظهر، برگردد. ساعت هم، ساعت ملاقات نبود و پرستار بخش بدون کمترین احترامی برای لباس سید، هیچ رقمه حاضر نبود اجازه‌ی ملاقات بدهد. طرز صحبت و رفتارش به گونه ایی بود که انگار کینه ای قدیمی نسبت به روحانیت دارد. http://eitaa.com/mahdavieat