🔴 اگر آقایان در آن بالا همه باهم هستند بفرمایند ما اسباب زحمت نشویم
ما حزب الهی های تندرو و بیسواد و افراطی و مصلحت نفهم را اگر سریعا توسط چند امنیتی کوتوله حلقه به گوش مورد عنایت قرار نمیدهید لطفا بفرمایید ارتباط جناب آقامحمدی منتسب به بیت با سلاح ورزی تاجر رد صلاحیت شده مسئله دار چیست که بعد از این همه ماجرا اینگونه کنار هم روئیت میشوند؟
گفتیم که ما افراطی و بیسواد و تندرو هستیم و عقلمان به پشت پرده های سیاست نمی رسد. اگر سر کار هستیم بفرمایید کمتر تندروی کنیم و برای خود و خانواده پرونده امنیتی درست کنیم و کمتر مزاحم آقایان در خلوتگاه سیاسی و اقتصادی آنها بشویم...
⏪ تصویر روز گذشته :همایش ملی جوانان، رشد تولید و الگوی ملی پیشرفت با همکاری اتاق ایران و خانه صنعت، معدن و تجارت تهران
🔴 #بیداری_ملت 😔
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من برات مشکی می پوشم یه درده 😩
نمی پوشم یه درده‼️😩
خیلی دارم آقا حرف می شنونم....😩
عشق است....💔حرفی ندارم....💔
اما اینو بدون: هرجا بوت آقا اومد💔 من دوییدم😭
منو رها نکن.....🤲🏻😫
❣ارباب حسین(ع)❣
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ببینید:| عشق به امیرالمؤمنین (علیه السلام) جهانیست حتی در قلب آفریقا و در میان قبائل آفریقایی
🔻در حالی که ما خونه نشستیم و به واسطه سیاهنمایی رسانهها خیال میکنیم کفر و ظلم تمام دنیا رو فرا گرفته، یه عده تو قلب آفریقا دارن به ولایت امیرالمومنین(علیه السلام) اقرار میکنند!
پ.ن: با اینکه زبونشون رو نمیدونیم ولی متوجه میشیم چی میگن👌
#غدیر
#آفریقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 لحظه سجده سعید افروز بر پرچم ایران
🔹لحظه سجده کردن سعید افروز ملی پوش دو و میدانی جانبازان و معلولین کشورمان بر پرچم مقدس ایران پس از شکستن رکورد جهان و کسب عنوان قهرمانی و مدال طلای جهان و سهمیه پارالمپیک پاریس
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✨ای رونق ندبه های آدینه بیا
ای مرهم دردهای دیرینه بیا...
✨تا اینکه به ما شب زدگان نور رسد
یک جمعه تو باچراغ و آیینه بیا...
#اللهمعجللولیکالفرج
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
🚨شگفتانه محسن چاوشی خواننده کشورمان در وصف حاج قاسم سلیمانی
موسیقی ، متن و تشبیه ها و تصویر سازی از سردار فوق العاده زیباست!!
https://eitaa.com/mahdavieat
💬 #تحلیل_و_تبیین | آیتالله سیدجواد خامنهای در مردمداری و سلوک با فقرا زبانزد بود
🔹 همزمان با سالروز رحلت آیتالله سیدجواد خامنهای، مراسم بزرگداشت این عالم جلیلالقدر به همراه رونمایی از کتاب «زندگی اینجاست» که روایتی کوتاه از زندگی آیتالله سیدجواد خامنهای است، چهاردهم تیرماه با حضور علما، اندیشمندان، ائمه جمعه شمالغرب کشور، خانواده شهدا، میهمانان خارجی از کشورهای ترکیه، جمهوری آذربایجان، روسیه و گرجستان، اصحاب فرهنگ و هنر و اقشار مختلف مردم در مسجد جامع تبریز به عنوان یکی از مراکز تدریس و اقامه نماز پدر مکرم رهبر انقلاب برگزار شد.
به همین مناسبت در گفتوگویی با حجتالاسلاموالمسلمین سید محمدعلی آلهاشم، نماینده ولیفقیه در استان آذربایجان شرقی و امامجمعه تبریز به بررسی شخصیت علمی و اجتماعی آیتالله سیدجواد خامنهای پرداخته است.
https://eitaa.com/mahdavieat
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#یاحسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
#نماهنگ
دلتنگ توأم که به داد دلم برسی...
※ قامت عشق در آیینه ماه افتاده،
در دلم شوری از این عشق به راه افتاده،
میشود دورتر از چشم جهان، دور تو گشت،
ای که تنهایی تنها به تو باید برگشت!
#در_انتظار_محرم
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت نهم
🔸سید جواد با متانت به حرفهای پر طعنه پرستار گوش داد: " چرا فکر می کنید هر چه امثال شماها می گویید را ما باید گوش کنیم. نه آقا. الان ساعت ملاقات نیست و بنده اجازه نمی دهم ملاقات بروید. اینجا دیگر در محدوده ی اختیارات من است و شما هیچ کاری نمی توانید بکنید. "
حق داشت. قانون است دیگر. سید هم اصرار نکرد اما باز هم ایستاد تا پرستار، تمام حرف هایش را بزند. به خود نهیب زد که :" نکند تو این طور که او می گوید باشی؟" پرستار که سکوت روحانی جوان را دید، آتشش کمتر که نشد هیچ، بیشتر هم شد: "مملکت افتاده دست یک عده دروغگو. کجای زندگی شماها شبیه پیامبرماست؟ فکر می کنید من زندگی پیامبر را نمی شناسم. اتفاقا بهتر از شما می شناسم. رمان اش را خوانده ام. شما حتی آن رمان را هم نخوانده اید و این همه ادعایتان می شود. سوار ماشین های آنچنانی می شوید. غذاهای آنچنانی می خورید. خدا ازتان نگذرد." صدایش لرزید. چه اتفاقی برایش افتاده بود را سید نمی دانست اما سعی کرد لااقل گوش شنوایی باشد و درد و دلش را به جان بخرد.
🔹بعد از چند دقیقه، سرپرستار که برای سرکشی به اتاق ها، رفته بود، آمد و به محض خبردار شدن از قصد سید، گفت: " همراه من بیایید" و دسته گلی که روی پیشخوان بود را برداشت و به سید داد: "این گلها را برای ایشان است. ببرید به اتاقشان. حتما آدم مهمی است که این همه برو بیا دارد و دیدارهای خارج از وقت ملاقات. " سید همینطورکه سرش پایین بود یادش آمد آنقدر عجله کرده که دست خالی آمده است. اتاق ها را یکی یکی رد کردند. صدای ناله و خنده با هم قاتی شده بود. دلش برای تک تک بیمارانی که روی تخت های بیمارستان خوابیده بودند لرزید. از عمق وجودش، مضطرانه دعایشان کرد و شفایشان را از مولایش درخواست کرد.
🔸 به اتاق حاج احمد که رسید خشکش زد. نمی دانست بخندد یا گریه کند. این دومین باری بود که در این چند روز، این حس به سراغش آمده بود. اتاق، لبالب پر بود از دسته گل های بزرگ و گران قیمت. تخت دیگری در اتاق نبود. همان آقای قصاب که از صحنه تصادف عکس گرفته بود را در کنار حاج احمد دید. یااللهی گفت و داخل شد. کنار دست حاج احمد ایستاد. تا آمد لب به عذرخواهی باز کند حاج احمد به تندی گفت: "مرد حسابی ببین اول ماه رمضانی من را به چه روزی انداخته ای. روزه ام را که باطل کردند با این همه سرم. پایم را هم عمل کردند. ببین یک لحظه بی احتیاطی آدم هایی مثل تو، چه به روز من آورده است."
🔹سید سرش پایین بود و به حرفهای شیخ احمد، گوش می داد: " حالا نماز مسجد را چه کنم؟. هر چه رشته بودم پنبه شد رفت. هعی خدا از دست این بنده هات. تو هم که ملبّسی. آخر کدام روحانی ای تَرکِ موتور می نشیند که تو می نشینی." سید یک لحظه به چشمان شیخ احمد خیره شد و سریع سرش را پایین انداخت: " شان روحانیت را همین امثال شماهایید که پایین می آورید. "
سید با ناراحتی گفت: "من شرمنده ام. هیچکس دلش نمی خواهد به دیگری آسیب برساند. از این اتفاقی که پیش آمده بسیار شرمنده و ناراحت هستم. هر چه بفرمایید در خدمتتان هستم." شیخ احمد، لااله الا اللهی گفت و با ناراحتی به دسته گلی که در دستان سید بود نگاه کرد. چهره اش کمی باز شد و به کنایه گفت: "گل هم که آورده ای!". سید به دسته گل نگاهی کرد. گل ها را او نیاورده بود؛ ولی اگر این را می گفت، باز هم حاجی برزخی می شد. سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده تان هستم حاج آقا، خیلی عجله ای اومدم. دستِ خالی هستم. این دسته گل برای فرد دیگری است که روی کارتش، نوشته شده. بفرمایید." و دست گل را به دست شیخ احمد داد و کمی عقب رفت.
🔸حاج احمد که از خیط و کنف شدن بیراز بود، خشمگین شد. گل را گرفت و نگاه عتاب انگیزش را روی چهره سید جواد سنگین کرد: "آخر این چه مصیبتی بود که روز اول ماه، ما را گرفتار کرد. مسجد را چه کنم حالا؟ چرا شما جوان ها اینقدر بی فکر هستید؟ معلوم نیست کی بتوانم سرپا شوم. " سکوتی سنگین، بین سید و حاج احمد و آقا مسعود، قصاب محله، حکمفرما شد. آقا مسعود رو به حاج احمد که پایش را تازه عمل کرد بود و درد در چهره اش دور دور می زد کرد و گفت: "دیشب را مسجد نبودید حاج آقا. بلبشویی بود."
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت دهم
صورت حاج احمد، برافروخته تر شد. لب هایش خشک خشک شده بود. سید کمپوت آناناسی از یخچال برداشت و گفت: " آناناس میل بفرمایید. برای زخم خیلی خوب است. جریان خون را در بدن سریع تر می کند و مواد مغذی زودتر به زخم می رسد. التهاب ها را هم کم می کند." همان طور که کمپوت را به دست حاج آقا داد گفت: " البته ویتامین سی داخل آناناس، سیستم ایمنی بدن تان را هم تقویت می کند. بفرمایید. حتما خیلی درد دارید. می روم به پرستار بگویم که درد دارید. با اجازه تان بنده مرخص می شوم. خدانگهدارتان "
آقا مسعود نتوانست تعجب خودش را از نکاتِ آناناسیِ سید پنهان کند. حاج احمد بی توجه به سید گفت: " مسعود آقا، دیشب مسجد چه خبر بوده؟"
🔹اوضاع مسجد، دیدنی بود. موقع افطار زن و مرد، پیر و جوان، همه آمده بودند بلکه در این گرانی بتوانند خرمایی بخورند. مسجد حسابی شلوغ بود. جیغ و داد بچه ها قاتی همهمه بزرگ تر، واضح بود. کم و بیش به گوش همه خورده بود که روحانی مسجدشان، در جریان تصادفی روانه بیمارستان شده است. خادم مسجد، به سفارش هیات امنا، شیر گرم و رطب های پرشیره ای را آماده کرده بود. صف های جماعت تشکیل شده بود اما خبری از امام جماعت نبود.
حاج عباس سینی های شیر و خرما را جلوی نمازگذاران گرفت و یکی یکی التماس دعا گفت. برخی ها تشکر کردند و به خوردن مشغول شدند و برخی دیگر، معترض که پس نماز جماعت چه؟ " برای حاج عباس خیلی سخت بود که تک به تک توضیح دهد؛ همان طور که سینی را پایین تر برد، در جواب آن ها گفت: "عرض خواهم کرد. میل بفرمایید." هر چه باشد، حاج احمد سی سال بود که چراغ نماز جماعت را در "مسجد قدس" روشن نگه داشته بود.
🔸در این همهمه و شلوغی، سید جواد وارد مسجد شد. چشمان حاج عباس که به سید افتاد، گل از گلش شکفت. با خود گفت: " بالاخره یک روحانی است. نماز جماعت که می تواند بخواند." سید، همان طور که وارد مسجد می شد، از همان دمِ در، به همه، کوچک و بزرگ سلام داد و لبخند و دعا را هدیه شان می کرد:
"زنده باشید سلام علیکم ، نماز روزه تان قبول باشد.. سلام علیکم طاعاتتان قبول.. به به .. سلام علیکم.. جوانان رعنا.. قبول باشد نماز و روزه هایتان.. سلام پسرم. شما هم روزه بودی؟ ماشاالله. ماشاالله. چقدر خدا شما نوجوانان را دوست دارد.. ماشاالله. موفق باشید الهی همیشه.. سلام علیکم پدر جان.. ما را هم از دعایتان محروم نکنید.. سلام گلم عزیزدلم.. شما چقدر خوشگلی آقا.. اسم شما چیه؟ به به.. بهروز. خدا حفظت کند آقا بهروز گل.. چند سالت است عزیزم؟ ماشالله.. ماشاالله.. بفرما این شکلات مال شما.. "
🔹همین طور خوش و بش و احوالپرسی و دعا تا رسید به یک جای خالی در وسط های مسجد. همه نگاه ها روی سید بود. روحانی لاغر اندام ، با صورتی گندمگون، عبا و قبای تمیز و مرتب.
سید جواد، کنار یکی از جوان های محل، در صف جماعت نشست. صورتش از درد پر شده بود. نیازی نبود بپرسد چه شده. برخی ها بلند بلند طوری که بشنود به دیگران می گفتند که همین آقا بوده که با امام جماعتشان تصادف کرده و عامل این بلوا، هموست.
🔸جو بدی حاکم شده بود. از طرفی، تاخیر نماز هم به صلاح نبود. سید هم قصد نداشت برود خودش را در جایگاهی که مخصوص حاج احمد، کچ کاری شده بود جا کند. یاالله آرامی گفت و برخاست. حاج عباس با سینی خرما و لیوان شیر، به سمت سید آمد. سید سرش پایین بود و او را ندید. عبایش را مرتب کرد. تحت الحنک عمامه اش را باز کرد و روی شانه انداخت. ذکر گفت دیگر صدای همهمه ها را نشنید.
در محضر خدا ایستاده بود و با خدا مناجات کرد: خدایا، برای رضای تو، برای نزدیک تر شدن به تو، برای اطاعت از امرت، برای اینکه نماز خواندن را تو دوست می داری، سه رکعت نماز می خوانم: الله اکبر.. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم.. همهمه ها کم شد. افراد صف های جلویی یکی یکی سرهایشان را به عقب چرخاندند و سید جوان را نگاه کردند.
🔹جوان کنار دست سید، همان طور که دست برد و مُهرش را برداشت، برخاست. رفت صف عقبی و پشت سر سید، قامت بست. الله اکبر. حاج آقا مرتضوی، یکی از هیات امنای مسجد، متوجه نماز سید شده بود. از صف اول برخاست و آمد رفت پشت سر سید که در میانه صف ها ایستاده بود و خود را به رکوعش رساند. حاج عباس مانده بود چه کند. سینی به دست، ایستاده بود و جمعیت حیران داخل مسجد را نگاه می کرد. کم کم صف های جلو خلوت تر شد و صف های پشت سر سید، شلوغ و پیوسته تر.. گوشه کنار مسجد و در صف های جلو، هنوز بودند کسانی که نماز فرادی خواندند و دلشان با سید نبود. صدای همهمه و درگیری، از سمت خانم ها بلند شد.
https://eitaa.com/mahdavieat