🌷 شهید همت:
🌿 #اخلاص یعنی پاک شدن درون، پاک شدن به منزله ی اینکه انسان #ایثار پیدا کند، متقی شود و خودش را برای یک عملیات درونی آماده کند.
صبحتون شهدایی....
#قاسم_بن_الحسن
#شهدا۰۱۲۰
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت یازدهم
هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت: "ببین شب اول ماه مبارک چطور مسجد بهم ریخته"، دیگری می گفت: "این سید را خدا رساند. چه به موقع هم آمد." دیگری می گفت: " اینطور که نمی شود، بالاخره تکلیف مسجد و نمازجماعت هایش چه می شود؟ " خانمی فریاد زد :" مگر این مسجد مسوول ندارد که انقدر بی برنامه ست. الان تکلیف ما خانم ها چیست که برای نماز جماعت آمدیم و شب ماه مبارکی با این اوضاع نابسامان روبرو شدیم. "
🔸 خانمی گفت: "من اصلا به او اقتدا نمی کنم، عمری پشت سرحاج احمد نماز خواندم و هیچ کس را جز او قبول ندارم و خودش به صورت فرادی نمازش راشروع کرد. " برخی صف نمازش را عقب تر بردند که بتوانند از صف های پشت سر سید، اتصال بگیرند و قامت ببندند. بعضی خانم ها که بلاتکلیف بودند تصمیم گرفتند نمازشان را فرادی بخوانند که نکند یک وقت روزه ی شک دار گرفته باشند و از خیر ثواب نماز جماعت گذشتند. دیگری گفت:" هیچکس حاج احمد نمی شود اما چاره چیست. نیامده ام مسجد که فرادی بخوانم و قامت بست. " بعضی از مردم مسجد طوری حاج احمد را می خواستند که گویی تنها روحانی عادل شهر است و کسی نیست که بتواند جای او را بگیرد
🔹سید، نماز را با طمانینه و بی توجه به همهمه به پایان رساند. متوجه جمعیت پشت سرش نشده بود. سربلند کرد و جلویش را خالی دید. به عقب برگشت دید اکثر جمعیت به او اقتدا کردند. مشغول ذکر تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها شد. سر و صدای خانم ها مجدد بالا گرفت. حاج مرتضی بلندگوی مسجد را برداشت وگفت:" خانم ها لطفا سکوت کنید. ما ازهمان شبی که حاج احمد روحانی مسجد تصادف کرد، درخواست اعزام یک روحانی جدید برای مسجد کردیم. "
🔸راست می گفت. همان ساعات اولیه تصادف و رفتن حاج احمد به اتاق عمل، هیات امنا جلسه گذاشته بودند و بحث که ماه مبارک رمضان را چه کنند. در نهایت به این نتیجه رسیده بودند که از طریق واسطه ها درخواست روحانی از دفتر تبلیغات بکنند و کرده بودند.
خانم ها که تازه گوشی شنوا پیدا کرده بودند سفره دلشان راباز کردند. دراین گرمی هوا یه کولر درست وحسابی داخل مسجد نیست. یه جای درست وحسابی به خانم ها ندادید.پرده راتاجایی که جا داشته عقب کشیدید وما خانم ها هیچی جا نداریم .حالا هم که مشکل نبودن امام جماعت . حاج مرتضی مرتضوی، یکی از اعضا هیات امنا که دغدغه ی بیشتری نسبت به مردم و مسائل مسجد داشت، با زبان نرم مخصوصی که داشت، گفت: "فعلا یک روز تحمل کنید تا روحانی جدید اعزام شود. مسجد خانه ی خداست احترام دارد."
🔹نماز مسجد به امامت سید برگزار شد. بعد از نماز حاج مرتضی دعاهای مخصوص ماه مبارک را خواند بعد از خواندن دعای اللهم ادخل علی اهل قبورالسرور از سید خواست صحبت کوتاهی کند. سید، بلندگو را که به او تعارف شده بود دست گرفت. تشکر کرد. بسم اللهی گفت و همان جا، وسط مسجد، رو به جمعیت ایستاد. به همه سلام کرد و گفت: " اللهم ادخل علی اهل قبور السرور. از این دنیا که برویم، دستمان کوتاه می شود. خیلی کوتاه. دیگر هیچ چیز، هیچ کاری که جایگاهمان را بهتر کند، نمی توانیم بکنیم. الان هنوز نفس می کشیم. زنده ایم. از فرصت ها استفاده کنیم.."
همه ی صداها خوابیده بود. چشم ها به دهان سید دوخته شده بود . سید دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: " خدایا، سرور و شادی را بر همه مان بفرست. همه آن هایی که دستشان از دنیا کوتاه شده است را از خوان سفره پر نعمتت، روزی ده. در ماه مبارک رمضان سفارش شده این دعا را زیاد بخوانید که گناهان با خواندن آن، آمرزیده می شود. "
دست راستش را رو به آسمان کرد و مجدد، دعا را خواند: " اللهم ادخل علی اهل القبور السرور..." اشک، از گوشه چشمان حاج عباس سرازیر بود. با تک تک فرازهای دعا، اشک ریخت و روحش به پرواز در آمده بود. حالتی که او را به سالها قبل برده بود که پشت سر عالمی نماز خوانده بود و دعایش، او را اینطور منقلب کرده بود.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت دوازدهم
🔹همه اتفاقات شب قبل را مسعود آقا، برای حاج احمد گفت. حس غریبی به او دست داده بود. بالاخره یک روحانی، رفتار روحانی دیگر را بهتر می فهمد و او، احترام سید را به خودش فهمیده بود. سید جواد تازه سوار یکی از اتوبوس های پارک شده جلوی بیمارستان شده بود با تلفن زهرا، پیاده شد تا هم راحت تر بتواند با عزیز دلش حرف بزند و هم اگر چیزی نیاز دارد، بخرد:
- به به . سلام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ شما کجا اینجا کجا؟ ما زمینی ها خیلی دلمان برای شما آسمانی ها می تپدها.
زهرا از سلام کشدارِ پر انرژی سید و جمله محبت آمیزش چنان سر ذوق آمد که هر چه نگرانی و دلشوره داشت، فراموشش شد و گفت:" سلام جواد جان. خوبیم خداروشکر. ما که همیشه طرف شماییم. الان کجایید؟"
- الان صد متری بیمارستان بقیه الله هستم. جایت خالی بانو رفته بودم ملاقات یکی از همقطاران که در بوستانی پر گل، استراحت می کرد. بنده خدا خیلی درد داشت. برایش دعا کن.
+ ان شاالله که زودتر شفا پیدا کنند. کدام همقطار؟ به کدام سمت و سو؟ خیر باشد. چیز خاصی که نشده؟
سید از خوش صحبتی زهرا لبخند به لب هایش نشسته بود و خیال رفتن هم نداشت:
- الحمدلله حالشان بهتر است. نگران بیهوشی اتاق عمل بودم که شکرخدا، به خیر گذشت. روحانی مسجد محله مان است زهراجانم. دیروز بعد از ظهر با هم تصادف کردیم. سپر موتور گوشت و پوست زیر زانوی راستشان را بریده بود. صحنه دردناکی بود. بنده خدا خیلی اذیت شد. خدا ما را ببخشد.
🔹 نگرانی ای که از دیروز مدام دل زهرا را آشوب کرده بود، مجدد به دلش سرک کشید. با خود گفت: "پس تصادف کرده بود که آنطور خاکی و آشفته به خانه آمده و عمامه اش را مچاله شده زیر بغل گرفته بود." سعی کرد آرامشش را حفظ کند. شکر صدایش را با مزاح و گلایه و خنده مخلوط کرد و گفت: " آقا سید؟! حالا به من می گویی؟ آخ اگر قهر کردن بلد بودم تا سه روز قهر می کردم قهرکردنی. حالا حالِ خودت چطور است؟ خوب هستی؟ سردرد دیشبت هم مال همین بود؟ سید تو را به جدت قسم دکتر نرفته نیا خانه ها. اینجا از دست من و بچه ها جز دکتربازی کاری بر نمی آیدها. "
سید، نگرانی زهرا را با تمام وجود حس کرد و سعی کرد آرامش کند. چشم کِشداری گفت و ادامه داد: " نگران نباش. همین الان خودم را داخل یک مطب دکتر می اندازم و می گویم از فرق سر تا نوک شصت پایم را چک کند که ناقصی ای چیزی ایجاد نشده باشد. "
🔹صدای زهرا به خنده در گوش سید پیچد:" نترس. بادمجان بمی که آمده و با ما ازدواج کرده، آفت ندارد که هیچ، برکت هم دارد. به دکتر بگو چک کند ببیند چیزی اضافه ات نشده باشد، ناقصی پیشکش. دوباره زنگ می زنم ببینم دکتر چه گفته. هر آزمایشی لازم هست بدی ها. فعلا خدانگهدارت. "
زهرا می دانست تا او خداحافظی نکند، سید مکالمه را قطع نخواهد کرد و آنقدر ادامه می دهد که از خنده روده بُر شود. زینب، به صورت مادر نگاهی پر خنده کرد و گفت: "بابا کی می آید؟ " زهرا همان طور که دستش را به نرمی، روی لپ های دختر زیبایش کشید گفت: "می آید مامان جان. حالا برویم سراغ ادامه ی ماجرا." دست زهرا را گرفت و پر هیجان، به حیاط رفتند.
🔸علی اصغر گوشه دیوار چمپاتمه زده و حرکت مورچه ای که گیرش افتاده بود را نگاه می کرد. زهرا، پارچه سفیدرنگی که با چسب به دیوار وصل کرده بود را نشان زینب داد و گفت:" غیر از آبی آسمانی، دیگر چه رنگی بزنیم دختر نقاش من؟" زینب که عاشق رنگ صورتی بود بلافاصه گفت: "صورتی" کهنه پارچهی مچاله شدهی کوچکی را برداشت. داخل آب حوض کرد. آبش را چلاند. آن را بین انگشتان کوچکش بیشتر فشرد و روی رنگ صورتی آبرنگی که زن عمو تازه برایش خریده بود چند بار کشید. خیسی پارچه، دستش را صورتی کرده بود. سمت راست پارچه سفید آویزان شده را با حرکت های پیچ واپیچ صورتی کرد.
🔹علی اصغر هم که با آمدن مادر و زینب، دست از سر مورچه برداشته بود، به تقلید از زینب، پارچه کوچکی را در آب حوض خیس کرد و با کمک مادر، آبش را چلاند و آن را در رنگ سبز، حرکت داد. قسمت پایینی پارچه نیم متری سفید را هم او، سبز کرد. به به و چه چه های مادر، بچه ها را پر انرژی کرده بود: "عجب چمن های خوش آب و رنگی. نگاه نگاه این رد انگشت های خوشگل کدام پسرخوشگل است که چمن ها را چیده؟ "علی اصغر از حرفهای مادر کیف کرده و به خنده افتاده بود.
چشمان مشتاق زینب، دهان مادر را نشانه گرفت: " عجب پیچ های هیپنوتیزم کننده ای. ماشاالله زینب خانم. چه حساب و کتابی کرده و این خطوط را کشیده. بدون هیچ برخوردی. انگار که قطاری رو به آسمان در حال حرکت است. به به. چقدر زیبا. باباجواد وقتی ببیند، حتما شوکه می شود که این هنر دست کدام هنرمند است." چشم ها به سمت در ، راه کج کرد که بابا کی خواهد آمد.
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری_کلیپ | کجاست وارث این پرچم؟
کجاست صاحب این ماتم؟
📹 در ایام ماه محرم، گلچینی از مداحی مداحان اهل بیت(ع) در حسینیه امام خمینی(ره) در حضور رهبر انقلاب منتشر خواهد شد.
🖼 #از_تبیین_تا_قیام
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#یاحسین علیه السلام
32.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصبانیت اینترنشنال از عزاداریهای پر شور ایرانیان در محرم و توهین آشکار این شبکه ضد ایرانی به مردم:
عزاداریها در ایران اجباری است!
بردن بچهها در هیئتها شامل نقض حقوق کودکان است!
مردم به خاطر پول برای امام حسین عزاداری بر پا میکنند😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان
آه از آن ساعت
که خون از ابر میبارید...😔😔😔😔
⭕️ علی لاریجانی:
آمریکایی ها جلوی آدم های قوی مثل عراقچی و ظریف کم میآوردند..
🔹 کم آوردن آمریکایی ها از نظر علی لاریجانی :
🔹 خارج شدن آمریکا از برجام
🔹 افزایش صد درصدی تحریم ها علیه ایران
🔹 تهدید های گاه و بیگاه ایران
🔹 سیمان ریختن در قلب راکتور اراک
🔹 اوجش هم اونجا بود که وندی شرمن دو قطره اشک تمساح ریخت عراقچی از حق ایران عقب نشینی کرد!
🔹 اگر این قدرت است ملت ایران این چنین قدرتی را از هیچ دولتی نخواسته و نخواهند خواست...
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#یاحسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
⭕️💢⭕️
بدبختی یک بی سوادِ به تمام معنا به نام #علی_کریمی ...فتوشاپ کردن بنر محرمی که برای کرونا بود...
اخر و عاقبت بدی خواهی داشت بدبخت آواره...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🖤کاشکی یه شب تو کربلا مهمونت بشم
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
⚘ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#محرم
#امام_حسین
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت سیزدهم
علی اصغر در را روی پدر باز کرد. در آغوش پدر پرید و گفت: "بابا ببین امروز چی کشیدیم. ببین قشنگ شده؟" پدر در حالی که لبخندی بر لب داشت و در آغوش گرفتن بچه ها خستگی روزش را از تنش درآورده بود، دست در دست بچه ها، همان طور که نیم نگاهی به زهرا داشت، به سمت پارچه ی نصب شده روی دیوار رفت. زینب با صدای دخترانه ای که سعی داشت از پدر دلبری کند گفت:" بابا ببین آن طرح صورتی را من کشیده ام. قشنگ شده؟"
🔹سید جواد نیم خیز شد تا زینب را در آغوش بگیرد. هم زمان زهرا هم عبا را از دوش سید گرفت و عمامه اش را برداشت تا از گرمایی که صورت سید را برافروخته کرده بود، کم کند. نگاه قدرشناسانه سید روی زهرا بود و خطاب به زینب که به همراه علی اصغر در آغوش پدر جای گرفته بودند؛ گفت: " تو دختر هنرمند منی. خیلی زیبا شده احسنت به این دستان پر قوت. خدا برکت بدهد به دستانت زینب بانوجانم." دست در جیب کرد و شکلات توت فرنگی که زینب عاشقش بود به او داد. زینب مشغول بازکردن شکلات شد و علی اصغر فرصت یافت که دل بابا را ببرد. با آن دهان کوچک و صدای ناز کودکانه اش گفت: بابایی منم نقاشی کشیدم. ببین این قسمت نقاشی منه."
🔸سید جواد نگاه به پارچه کرد و خط های درهم سبزی را دید و پرسید: "خب بگو ببینم شما چی کشیدی؟" علی اصغر، با نوک انگشتش اشاره کرد و گفت: این یک قطار سریع السیر است که روی ریل حرکت می کند. " سیدجواد، نگاه تحسین امیزی به علی اصغر کرد و گفت:" ماشالله چه پیچیده نقاشی کرده بودی من نفهمیدم ها. خیلی خوب توضیح دادی. آفرین. شما هم هنرمندی ها، خودمونیم." چشمکی به علی اصغر زد و قند در دلش آب شد. شکلاتی با طعم پرتقال هم به علی اصغر داد. بچه ها شاد و خندان و راضی، ملچ مولوچ کنان، کنار بابا نشستند.
زهرا که بالاخره فرصت کرد غباری از دل سید بگیرد، خداقوتی گفت. کنار سید نشست و گفت: " چه خبر؟ دکتر چه گفت؟ حالت خوبه سید؟"
- "الحمد لله. خوبم. عالی. مگر می شود زهرا داشت و عالی نبود؟ ی دنده مان قصد فرار داشت که گذاشتیمش سرجایش." خنده ای کرد و ادامه داد: " خلاصه که دنده مان در رفته بود که الان سرجایش هست. ببین این هم پلاستیک داروهاست. فقط مسکن داده. هیچی نیست. خداروشکر. "
🔹زهرا به داروها نگاهی انداخت و گفت: " این دو روز چقدر درد داشتید و من نمی دانستم. چقدر کمکم کردید. خدا مرا ببخشد" بغض کرده بود. به آشپزخانه رفت تا بعضش را سید نبیند. سینی افطار به دست آمد. سید نگاهش را به چشمان بامحبت زهرا دوخت و گفت: " به به. چه غذای شاهانه ای .. دست زهرا به هر چه بخورد طلا می شود دیگر. عزیزم زهرا جان بسپار دست خدا. هر چه خدا بخواهد همان می شود. او خودش مراقب بندگانش هست. "
سید از جا برخاست تا دستانش را بشوید و وضویی تازه کند. زهرا همان طور که کوکو سبزی و گوجه را در بشقاب سید می گذاشت گفت:" حال هم قطارتان چطور است ؟ "صدایی از آشپزخانه نیامد. دقیقه ای گذشت و سید، آبلیمو به دست آمد و گفت: "ان شاالله که بهتر می شود. بنده خدا درد دارند. در سنی که ایشان دارند، برایشان سخت است. زهرا جان دعایش کن مخصوصا درنماز شب هایت ."
افطار مختصری که زهرا به سختی فراهم کرده بود را همه با هم نوش جان کردند. سید، نگران آن هایی بود که همین را هم نداشتند و به تلخی، چند لقمه ای فرو داد. بچه ها بی قرار خواب بودند. سید در حال خودش نبود. هفته های قبل، این ساعت ها، با زهرا نشسته بودند و نکته های نابی که استادش گفته بود را مرور می کردند و او امشب، نه استاد را دیده بود نه نکته ای. دلش کلاس و درس اخلاق می خواست و موعظه و نصیحت های پدرانه استاد را. اما تا چند وقتی، بی توفیق از حضور استاد خواهد ماند. زهرا از اتاق آمد و تشویش را در چهره سید خواند: " چه شده جواد جان؟" سید سربلند کرد و زهرا را که با لباس شکوفه بهاری، بالای سرش ایستاده بود خوب نگاه کرد و گفت: " یادت هست این ساعت ها قبلا، چه می کردیم؟" زهرا گفت: بله که یادم هست. درس می خواندیم. از نوع اخلاق. امشب هم بخوانیم؟ " سید، چشمانش را در نگاه پرامید زهرا ریز کرد و گفت: بخوانیم.
🔹برخاست. باز هم وضو گرفت. وضویی که هر بار، او را سرحال تر از قبل می کرد. خودکار و دفترش را آورد. رو به قبله نشست. زهرا هم کنارش نشست. گوشی هوشمند زهرا را که کارهای مجازی شان را با آن انجام می دادند وسط گذاشت. بسم الله گفت و کلیک کرد. صدای پرصلابت عزیزدلشان، در جانشان پیچید:
بسم الله الرحمن الرحیم..
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهاردهم
🔹نزدیک ساعت پنج عصر بود. طبق قرار دونفره زهرا و سید، زهرا مشغول خواندن قرآن بود. صدای گوشی زهرا بلند شد و اعلام ساعت هفده را کرد. زهرا، قرآن را بوسید و بست. دستی روی سر زینب و علی اصغر کشید. دستان کوچکشان را بوسید. دو دستش را بالا برد. انگار که علی اصغرش بیماری لاعلاجی گرفته و ناله اش، دل مادرش را زجر داده، مضطرانه گفت: اللهم کن لولیک، الحجه بن الحسن، صلواتک علیه ... بچه ها به صورت به اشک نشسته مادر خیره بودند. دعا تمام شد و زهرا، دو دستش را روی صورتش و بعد روی سر بچه ها کشید. صدای گوشی زهرا بلند شد. سید بود:" سلااام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ قبول باشه. ما را هم دعا کنی ها... قربانت.. نه چیزی نشده. امروز زودتر از کلاس بر می گردم که خانه عمو محسن برویم... بله..برای افطار، خیلی اصرار کردند.. باشه پیشنهاد خوبی است.زودتر برویم.. مرحبا زهرا خانم..."
🔸زهرا، تفسیر یک جلدی قرآن را برداشت. زینب و علی اصغر هم به تقلید از مادر، کتابی را باز کردند. به تفسیر آیه 36 سوره نساء رسیده بود. خدا را بپرستید. پریروز روی این بخش از آیه فکر کرده بود. لاتشرکوا به شیئا.. دیروزش را روی این بخش فکر کرده بود. وَبِالْوَالِدَينِ إِحْسَانًا..به فکر فرو رفت. بچه ها کتابها را بستند و به حیاط رفتند. زهرا با خود گفت: آیا تا به حال خدمت پدر و مادرش را آنطور که خدا خواسته کرده است؟ تفسیر آیه را خواند.
بچه ها در حیاط مشغول لی لی بازی بودند. بعد از صحبت با مادر، حوله را برداشت و به حیاط رفت:" بچه ها بیایید آماده شویم. می خواهیم برویم خانه عمو." بچه ها در حالی که با هم مسابقه گذاشته بودند، خود را به لب حوض رساندند و دست و صورتشان را یکی یکی شستند. سید آمد. پلاستیکی از چیزهای مختلفی که برای عمو خریده بود. زهرا نگاهی انداخت و گفت: " خدا خیرت بدهد. چقدر خوب. می شود یک قرآن با خط درشت هم برای زن عمو هدیه بگیریم؟ برایشان سخت بود از قرآن کوچکشان بخوانند. " این شد که راه را کمی کج کردند و از کتابفروشی ای، قرآنی بزرگی با خط درشت و جلد آبی و حاشیه ی طلایی که خط خوانا و بسیار زیبایی داشت را برای زن عمو گرفتند.
🔹زن عمو با چهره ای پرلبخند، به استقبالشان آمد. مهربانانه زهرا و بچه ها را به آغوش کشید: "خوش آمدید. نمی دانید چقدر خوشحالمان کردید. خداخیرتان بدهد و بهترین ها را نصیبتان کند." سید و زهرا شرمنده از محبت و دعاهای زن عمو، داخل خانه شدند. چشمان منتظر عمو محسن، که روی تخت گوشه اتاق دراز کشیده بود، با دیدن سید و خانواده اش برق شادی زد. تلاش کرد به احترام سید کمی بلند شود ولی سید سریع خودش را نزدیک تخت رساند. پیشانی عمو را غرق بوسه کرد و دست نوازش روی صورت و محاسن سفید عمو کشید و گفت:" فدایتان بشوم عموجان." عمو دست سید را گرفت: " خدا نکند سید. قدم بر چشمانمان گذاشتید. خداوند از شما راضی باشد. خوش آمدید زهرا خانم. بفرمایید. ماشالله زینب خانم گل. علی اصغر آقا. در این چند روز که ندیدمتان چقدر بزرگ شده اید... خدا حفظتان کند."
سید، زینب و علی اصغر را روی پاهایش نشاند و گفت: "عمو جان، همیشه شرمنده ام بخاطر کم خدمتی ام به شما. شرمنده ام که زودتر کنارتان نبودم " زهرا همانطور که چادر رنگی اش را ازکیفش بیرون آورد رو به زن عمو گفت:" زن عموجان هرکاری هست من هم مثل دخترتان خوشحال می شوم انجام دهم. زن عمو گفت: "خانمِ سید روی چشم ما جا دارد. شما بفرمایید بنشینید." اما مگر توانست جلوی زهرا را بگیرد. شوق و مهر در نگاه و رفتار زهرا چنان موج می زد که زن عمو دوست داشت همه خانه اش را به دستان او، متبرک کند، سفره افطار که جای خود داشت.
🔸سید عموی ناتوانش را از روی تخت بلند کرد. پیراهنش را که معلوم بود از دفعه قبلی عوض نشده، تعویض کرد. ظرف آبی آورد دستان و صورت عمو را شست و عمو را وضو داد. موهای عمو را شانه زد. عطری که در جیب پیراهنش داشت را به لباس و ریش های عمو زد. او را به حیاط برد و گفت: "عمو جان ببین آسمان زیبای خدا را که دل بعضی انسان ها به اندازه این آسمان بزرگ است و حتی بزرگ تر و آبی تر " عمو، از تعریف سید خوشحال و شرمنده شد. جانی تازه گرفت و خدا را شکر کرد. سید، ویلچر عمو را حرکت داد و گفت:"عمو جان اگر اجازه بدهید، امشب باهم به مسجد محله جدیدمان برویم. باشد که خدا بواسطه ی شما بنده پاکش ، نظر لطفی بکند و از خطاهای من عاصی بگذرد." عمو خوشحال بود و چهره اش این را فریاد می زد. سال ها بود نتوانسته بود به مسجد برود. تمام راه دلتنگ مسجد بود اما با رسیدن به مسجد، هر چه خوشی داشت، تبدیل به غم و غصه شد.
https://eitaa.com/mahdavieat
من ز خود هیچ ندارم که به آن فخر کنم
هر چه دارم همه از نوکری خانه توست
جز در خانه تو هیچ کجا خیری نیست
هرچه خیر است حسین جان به در خانه توست
بی ریاترین ایستگاه صلواتی
#لبیک یا حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو ببینید گوش بدید. من که واقعا لذت بردم ...باابی انت و امی یا ابا عبدالله این خاندان همه وجودشون سراسر رحمت و اعجاز است