فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اگر مدافعان حرم نبودند..
🔻حضرت #امام_خامنه_ای:
اگر مدافعان حرم نبودند، الان باید در کرمانشاه و همدان و سایر استانها با داعش میجنگیدیم
برای شادی روح #شهدای_مدافع_حرم صلوات
🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامالِکربلاییم🖤🥀
#اربعین
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_زیارتی_ارباب
🎙 سید رضا نریمانی
✨دلتنگ حرم هستم حسین...
ولی دل به عَلَم بستم حسین...
💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت #امام_حسین (علیهالسلام) هستند...
🔅السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
#اربعین
♨️پیشنهاد دانلود
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢عنایت #امام_حسین علیه السلام به تاجری که خرجی روضه نداشت...
🎙حجتالاسلام هاشمی نژاد
👌بسیار زیباست...
https://eitaa.com/mahdavieat
🟢#اخلاقمهدوی
💠دشوار اما نتیجه بخش...
🔹می خوام ببینم با منافع نزدیکی که برات تعیین می کنم، چقدر می تونی صبر کنی؟
👈اگر نیم ساعت مقابل یک فرد بد اخلاق، خوش اخلاق باشی: ٢ میلیون تومان
👈اگر پنج دقیقه برای ماشین جلوییت که حرکت نمیکنه، بوق نزنی: ١ میلیون تومان
👈اگر در مقابل تنگدستی و یا بیماری که چند وقتی گریبان گیر زندگیت شده استقامت کنی، بعد از شش ماه یک ماشین بهت میدم.
👌حالا زاویه دیدتو عوض کن:
توانمند مالی = خدا
میلیون = واحد پول در آخرت
🔹امیرالمومنین علیه السلام میفرمایند: «شخص شکیبا از پیروزی باز نمی ماند اگر چه به درازا کشد»
📚میزان الحکمة، ج ۵، ح ۱۰۰۷٠
📌منتظر باید در راه زمینه سازی برای ظهور مولایش صبور باشد؛ هر چند مسیر دشوار باشد.
🔰ادامه دارد...
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🔸جایگاه من نزد امام زمانم ؟!
👌بسیار زیباست
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی شنیده نشده از حرم حضرت زینب (س)
متنی که تکفیریهای داعشی برای حضرت زینب نوشتند...
جمله ای بس سنگین از #شهید_آوینی:
کربلا به رفـــتن نیست...
به شـــدن است ...!
که اگر به رفـــتن بود!
شمر هم کربلایی است!
#محرم #امام_حسین
رئیسی: استفاده از ظرفیتهای مردمی برای سرعت بخشیدن به توسعه سیستان و بلوچستان مورد توجه قرار گیرد
🔹رئیسجمهور در نشست ویژه اعضای شورای راهبردی توسعه سیستان و بلوچستان با اشاره به خدمات برجستهای که در طول دوران انقلاب اسلامی برای توسعه و آبادانی این استان صورت گرفته است، بر ضرورت استمرار این خدمات تاکید کرد.
🔹رئیسی همچنین گفت که استفاده از ظرفیتها و استعدادهای برجسته مردمی برای سرعت بخشیدن به روند توسعه استان باید بیش از پیش مورد توجه قرار گیرد
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
https://eitaa.com/mahdavieat
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
🌱سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای!
سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
📚زیارت امام زمان در روز جمعه_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
این فیلم را نه یکبار، بلکه چند بار ببینید/منتشر کنید و توصیه کنید همه ببینند.
نقشه تکراری که برای ایران داشتند...
#حجاب بهانه بود....
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت سی
🔹صادق در را باز کرد. بلوز شلوار اسپورت طوسی رنگی پوشیده بود. چشمان قرمزش را با بی حالی به سید دوخت و گفت: "بفرمایید" صدایش دورگه بود. صورت سفیدش ورم کرده بود و تناسب بینی کوچک و چشمان کشیده اش را به هم زده بود. سید سلام کرد و به صادق دست داد و وارد شد:"بسم الله الرحمن الرحیم" صادق، خیلی شُل دست داد و همان طور که در را بست یواشکی خمیازهای کشید و فکر کرد: "آخ که چقدر خوابم مییاد. کاش قبول نمیکردم" و در دل به حال زارش گریه کرد. ابروهایش تاب برداشت و چشمانش تنگ تر شد. بی حال و آهسته، گفت: "بفرمایید" و خودش جلو افتاد.
▫️دمپایی های طوسی رنگش را روی زمین میکشید و با هر قدم یا خمیازه میکشید یا چشمانش را نیمه بسته میکرد. سید، پشت سر صادق، حرکت کرد. عرض حیاط ورودی که با باغچه های پرگل، خوش بو شده بود، به آرامی طی کردند. سید، نگاهش به زمین بود و از حالتهای صادق فهمید که حسابی خواب بوده است.
🔸 وارد خانه که شدند، هوای بسیار خنک خانه، صورت به گرما نشسته سید را نوازش داد. یاد گرمای شدید تابستان قم و خنکی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد. دلش برای حرم پر کشید. دست روی سینه گذاشت و با زبان دل، سلامی از سر دلتنگی داد: "السلام علیک یا مولاتی یا فاطمه المعصومه" هم زمان با سلام قلبیاش، مادر صادق سلام کرد: "سلام علیکم حاج آقا. خوش آمدید. بفرمایید. صادق جان حاج آقا را راهنمایی کن اتاق مهمان" صادق با بی حوصلگی چشمی گفت و به طبقه بالا اشاره کرد و گفت: "از این طرف" سید، پاسخ خانم قدیری را داد و با گفتن"با اجازه تان" پشت سر صادق حرکت کرد. خنکی سرامیک های طوسی رنگ با طرح گلهای ملیح صورتی-آبی رنگ کنار هر کاشی، گرمای کف پاهایش را هم گرفت. از پله های پیچ خورده مرمری بالا رفت. راهرو را تا انتها رفت و وارد اتاقی شد. صادق گفت: "می رم دفتر و کتابم را بیاورم" و از اتاق خارج شد.
🔹سید، نگاهی گذرا به اتاق کرد. تابلوی بسیار نفیس "و ان یکاد" را روی دیوار دید. ترجیح داد تا صادق بیاید، تابلو را نگاه کند و ننشیند. آیه را تلاوت کرد. صادق، دفتر و کتاب عربی به دست وارد شد. در را بست. روی مبلمان راحتی طرح گل آبی صورتی نشست و گفت: "من حاضرم" سید، کنار او نشست. نگاهی به چهره خواب آلوده صادق کرد و گفت: "آقا صادق اگر خستهای من با مادر صحبت کنم ساعت دیگه ای خدمت برسم. " صادق گفت:"نه حاج آقا. حوصله یکی به دو شنیدن ندارم. شروع کنیم."
🔸سید، بسم الله گفت. کتاب عربی صادق را باز کرد و روی درس دوم، نگهداشت. خلاصه ای از کل مفاهیم درس را در عرض چند دقیقه برای صادق گفت. ورود به بحث را با سوال شروع کرد. صادق نفهمید چه ربطی دارد اما پاسخ داد. سوال بعدی را کرد. صادق فکر کرد "پارک و شهر بازی و فوتبال چه ربطی به عربی دارد؟" بی خیال افکارش شد و پاسخ را داد. و سید از روی پاسخ های صادق، درس عربی را برایش باز کرد. صادق، متعجب مانده بود که چطور از فوتبال به این رسیدیم و حسابی سر کیف آمد. چهره اش باز شد و بقیه درس را مشتاقانه گوش داد. خانم قدیری، نیم ساعتی بود که پشت در اتاق نشسته بود. وقتی صدای خوشحال و شاد صادق را شنید، خدا را شکر کرد. تسبیح دستش را از ابتدا گرفت و گفت:"هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. خدایا شکرت." و شروع کرد به فرستادن صلوات های نذرکردهای که برای درس عربی صادق، کرده بود. چند دور تسبیح را که فرستاد، برخاست. به اتاق سامان رفت.
🔹سامان، روی تخت خواب قرمز رنگش خوابیده بود. اسباب بازی هایش را بالای سرش گذاشته بود و توپ فوتبال چهل تکه امضا شده اش را بغل گرفته و خواب بود. ردیف کتابهای زبان انگلیسی بالای سرش مرتب چیده شده بود. رباتهای جنگی را دو طرف تخت روی زمین گذاشته بود و ساعتشان را روی یازده کوک کرده بود. پرده ضخیم بنفش رنگ اتاق، مانع از ورود نور شده بود و چراغ خواب ستاره ها و ماه های زیبایی را روی سقف، نشان می داد. لبخند شیرینی صورت خانم قدیری را پُر کرد. در را به آرامی بست. از پله های مرمری، بی صدا و نرم، پایین آمد. لوستر بزرگ وسط سالن را خاموش کرد و به اتاق خوابش رفت. هنوز چهل ساله نشده بود اما پانزده سال بزرگتر خود را در آینه می دید. نگاهی به چهره افسرده داخل آیینه انداخت. فکر کرد: " هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. الا آن نذری که برای پرویز کردم. " اشک در چشمانش جمع شد.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت سی و یک
.
🔸پرویز قدیری، یکی از تاجرین سرشناس شهر بود. چند سالی بود در بازار سکه مشغول شده بود و توانسته بود این خانه دوبلکس را بخرد. خانم قدیری با شغل شوهرش مشکلی نداشت اما نگران حرص زدنهایش بود. حساب خرجیای که پرویز به او میداد را داشت تا سر سال، خمسش را بدهد. شک داشت پرویز اهل خمس دادن باشد و دوست نداشت مال حرامی به این دو طفل معصوم بدهد. سر این مسئله هم چقدر جنگ و دعوا داشتند. یاد آن دعواها همیشه خاطرش را آزرده می کرد اما با خود می گفت: "اشکالی ندارد. جنگ در راه گرفتن حق اهل بیت، ثواب هم دارد. خمس که مال ما نیست" و این طور خودش را آرام میکرد.
🔻موقع خرید خانه هم یک دعوای حسابی داشتند و حتی تا پای قهر و طلاق هم پیش رفتند. پرویز، بالاترین نقطه شهر را که فاسدترین محله بود برای خانه در نظر داشت و خانم قدیری، حاضر نبود خود و بچه هایش را فدای چشم و هم چشمیهای کاری پرویز بکند. این خانه را هم با همان نذر چهارده هزار صلوات، از خدا گرفت. قید سادگی را زده بود و فقط اصرار داشت در محلهای نزدیک امامزاده باشد. دخیل همین امامزاده شده بود تا پرویز، این خانه را قبول کرد. از تجملات چیزی کم نداشت. لوسترهای آنچنانی. تابلو فرشهای نفیس، سرامیک های طرح دار آنچنانی. دوبلکس بودن و کولرگازی های قدرتمند. بالکن و سه نبشه بودن خانه و نمای قلعه مانند بیرونی خانه و .. اما حیف که خانواده خیلی شادی نداشت.
🔹صدای یاالله سید در سالن پیچید. خانم قدیری، چادر به سر، وارد پذیرایی شد. لوستر ها را روشن کرد و گفت: "بفرمایید حاج آقا." سید، آرام و سر به زیر، از پله ها پایین آمد. صادق همراه او نبود. پرسید: "چند جلسه نیاز دارد؟" سید همانطور که زمین را نگاه میکرد، گفت:"پسر خیلی باهوشی است. با دو سه جلسه دیگر، درس را تمام خواهد کرد. اگر امری ندارید مرخص شوم" خانم قدیری، پاکتی را جلوی سید گرفت و گفت:"از زحماتتان خیلی متشکرم. بفرمایید." سید گفت: "متشکرم. اما کل هزینه را دفعه قبل پرداخت کردید. با اجازه تان"خانم قدیری، دستش را که جلو برده بود، پایین آورد. فکر کرد:" یعنی همان مقدار کم شد کل هزینه کلاس خصوصی؟ آقای مدیر که می گفت هر جلسه آن مقدار است. " پشت سر سید به سمت در رفت و گفت: "بفرمایید خواهش می کنم. هزینه را از آقای مدیر پرسیدهام. بفرمایید" سید گفت: "باور کنید جدی عرض کردم. همان هم زیاد بود. "
🔸 کفش هایش را پوشید. خانم قدیری نه خیلی بلند، صادق را صدا کرد که:"صادق جان بیا حاج آقا دارن تشریف میبرند" "آقا صادق خسته بودند. خوابیدهاند. " همان طور که کمی به پهلو حرکت میکرد تا بی احترامی به خانم قدیری نشود این را گفت. در را باز کرد و وارد حیاط شد. خانم قدیری پشت سر سید، وارد حیاط شد. با صدایی آرام که نگرانی در آن پیدا بود گفت:"جدیدا خوابش خیلی زیاد شده. بیداریهایش هم خیلی سرحال نیست" سید ایستاد. ریههایش را از بوی خوش گلها پُر کرد و گفت: " شاید کم خون باشند. آقا صادق طبعشان بلغمی است. رطوبت بدنشان خیلی بالاست. سعی کنید از خوردن سردیجات مثل ماست و پنیر پرهیزش بدهید و کمی کشمش و خرما و ارده شیره و در کل گرمیجات بدهید بخورند تا رطوبت بدنشان کمتر شود. سرحال تر و شاداب و پر انرژیتر خواهند شد ان شاالله."
خانم قدیری بیشتر از این، سید را معطل نکرد. تشکر کرد و گفت: "حتما. " سید رفت و خانم قدیری ماند با یک پاکت پول دست نخورده و سکوت خانه. لوستر را خاموش کرد. بدون آنکه محتویات پاکت را درآورد، آن را داخل کشو گذاشت. به آشپزخانه رفت تا بساط افطار را برای پرویز آماده کند. اگر چه با سیگارهایی که میکشید دیگر چه روزه ای.
🔻پرویز، با ظرف دو لیتری حلیم وارد خانه شد. سامان جلو پرید: "بابا چی خریدی؟ چی خریدی؟ " پرویز کیف چرمیاش را روی میز آیینه سنگی دمِ در گذاشت. پلاستیک پفک و چیپس ها را دست سامان داد و گفت: "تنهایی نخوریها. به من و مادرت هم بده. صادق کجاست؟" سامان، همان طور که چیپس ها را زیرورو میکرد، گفت: مثل همیشه خوابه." پرویز گفت: "این پسرهی تنبل که همیشه خواب است. کی قرار است آدم شود؟" و صدای عصبیاش، خانه را پُر کرد: "صادق، اون تنِ لشتو بلند کن" خانم قدیری کت پرویز را که روی کیف چرمی گذاشته بود، آویزان کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ نگفت. به جایش با لبخند، خوش آمد گفت: "خسته نباشی. خداقوت. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده. " پرویز، ظرف حلیم را به دست همسرش داد: "گفتم لابد افطار درست و حسابیای نداریم، چند کاسه حلیم پر گوشت بخورم لااقل. مردیم از بس گرسنه ماندیم. چه کسی آخر 16 ساعت روزه میگیرد در این هوای گرم " این ها را گفت و به سمت روشویی رفت. خانم قدیری به رشتههای گوشت قاتی شده با استامبولی پلویی که پخته بود فکر کرد.
https://eitaa.com/mahdavieat