✍ اشارتی به نزدیکی ظهور ...
🔹امام خامنهای مدظلهالعالی :
نزدیک قله ایم؛ خستگی ممنوع
امروز روز خسته شدن نیست،
روز ناامید شدن نیست. امروز روز شوق است،
روز امید است، روز حرکت است...
✨نکته :
قله برای ما ظهور است، آیا این سخن رهبر انقلاب اشارتی به نزدیکی ظهور است
#من_فدای_سیدعلی❤️❤️
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشق جهاد
✏️ بیانات رهبر انقلاب درباره ذکاوت شهید صدرزاده😔😔
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
3.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
📽 نما/مداحی
رو قلبم سنگ دوریتو زدم از بس...
شکسته مثل شیشه.... 💔
صبوری میکنم اما تماشا کن....
دلم اروم نمیشه....
#اربعین #پیاده_روی_اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
پیشبینی حضور ۴ میلیونی زوار ایرانی در مراسم اربعین امسال
#فیلمنوشت #اربعین۱۴۰۲
🍃🌹▪️ــــــــــــــــــــــــ
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 میهمان نوازی عراقی ها _ منطقه چبایش _ استان ذی قار
#اربعین | #کربلا
🍃🌹▪️ــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ 🎬
✘ فکر گناهایی که کردم، دائم زجرم میده!
قطعاً این حجم از آلودگی، راحت از روح من پاک نمیشن!
انگار توی یه گذشتهی سیاه دفن شدم!
منبع : شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ــــــــــــــــــــــــ
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب: اسم رمز دولتها باید کسب رضای الهی و کار برای مردم باشد
🔹رهبر انقلاب هماکنون در دیدار با رئیسجمهور و اعضای هیئت دولت: این هفته مزیّن است به نام دو شهید بزرگوار، شهید رجایی و شهید باهنر.
🔹نکته مطرح شدن این دو نفر چیست؟ در جهتگیری آنهاست. جهتگیری این دو نفر شهید عزیز، جهتگیری انقلابی و الهی بود.
🔹زندگی آنها درست منطبق بود با سرنوشت آنها. یعنی دنبال رضای الهی بودند، رضای الهی و کار برای مردم که این هم مشمول رضای الهی است، این مهم است پس. یعنی اسم رمز دولتهای ما باید این باشد، کسب رضای الهی و کار برای مردم. اصلاً باید هدف را در این دو جمله خلاصه کنیم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت پنجاه و یک
🔹چنگیز به احترام سید با او سر قرار رفت والا اصلا دل خوشی از کسی که قرار بود به ملاقاتش بروند نداشت. احساس حقارت و بی ارزشی در مقابل او داشت در حالی که در کنار سید، احساس آرامش و شخصیت میکرد. قبل از رفتن مجدد سید تماس گرفت و کسب اجازه برای دیدار. در خانه زده شد. کسی برای خوشآمد گویی نیامد. سید چند بار یاالله گفت. جوابی نیامد. داخل نشد. با صاحب خانه تماس گرفت:"سلام علیکم. منزل تشریف دارید؟ .. بله. چشم.. " گوشی را قطع کرد و به آقا چنگیز گفت:"بفرما داخل اخوی. خیلی خوش آمدی" چنگیز خندهاش گرفت. وارد شدند. خانهای بسیار بزرگ، با مبلمان هایی مجلل. از تابلوفرشها و لوسترهای روشن بگذریم. فقط در همان طبقه همکف، چهار اتاق بزرگ بود که یکی مخصوص پذیرایی از مهمانها بود. ورودی خانه شبیه سالن پذیرایی وسیع و مبله بود. سید گفت:"از این طرف برویم اخوی" وارد اتاق شدند. اتاق هم دست کمی از سالن نداشت. سید جلو رفت و با حاج احمد، دیده بوسی کرد. حاج احمد خوش آمد گفت. نگاهش به چنگیز قفل شد. چنگیز هم سلام و احوالپرسی کرد. حاج احمد به سردی پاسخش را داد و به او هم تعارف کرد بنشیند.
🔸سید حال و احوال کرد و پرسید:"ان شاالله کی سرپا میشوید حاج آقا. جایتان در مسجد بسیار خالی است." حاج احمد که در این چند روز کمی چاقتر شده بود گفت:" پاهایم قوت ندارد. خیلی نمیتوانم بایستم و راه بروم. فعلا که به کمک واکر، فقط تا بیت الخلاء میروم." سید حال موتورسوار را پرسید و گفت:"با او چه کردید؟ چند ماه است بیکار است و با همان موتور برای زن و بچهاش امرار معاش میکرد" حاج احمد با جدیت تمام و کمی تحکم گفت:"تقصیر خودش است. پلیس هم او را مقصر دانسته که سرعتش زیاد بوده. خودش باید زندانی میشد نه موتورش" سید سرش را زیر انداخت و گفت:"نفرمایید حاج آقا. من تعریف مهربانی ها و گذشتهایتان را بسیار شنیدهام. خوبی و کمک هایی که به زندانیان میکنید و کردهاید. این بنده خدا هم گرفتار است. از طرفی آنقدر هم عزت نفس دارد که چیزی نمیگوید. باور کنید من هم شما را ندیدم که از ماشین پیاده شدید." حاج احمد که مانده بود چه بگوید گفت:"بله در این روزگار همه گرفتارند. شما میگویی من چه کنم؟" سید متواضعانه پاسخ داد:"اختیار دارید. شما بزرگ ما هستید و ما باید از شما مشورت بگیریم. مطمئنم که بهترین رفتار را با ایشان خواهید داشت." حاج احمد ساکت و آرام سید را نگاه کرد. سید نگاهی به چنگیز کرد و گفت:"این آقا چنگیز ما برای مراسم جشن نیمه ماه مبارک طرحی داشتند که دوست داشتیم شما بشنوید و نظرتان را بگویید. امیدوارم جسارت بنده را ببخشید که موقت به جای شما در مسجد خدمت میکنم."
🔹از آن طرف چنگیز طرح را برای حاج احمد توضیح داد و از این طرف، صادق. خانم قدیری، از هیجانی که صادق در توضیح دادن طرح داشت شادمان بود. مدام خدا را شکر میگفت و اشتیاقش را به شنیدن ادامه صحبت های صادق، نشان میداد. صادق هم وقتی اشتیاق مادر را دید، همان جا دفتر نقاشیاش را باز کرد و نمونهای را کشید. خیلی زیبا و هنری شده بود. مادر، دفتر را برداشت. به خطوطی که صادق با ظرافت و دقت کشیده بود نگاه کرد. برخی جاها فشارش را بیشتر کرده بود و پررنگ تر شده بود. برخی جاها خط را کلفت تر کشیده بود و مشخص بود مداد را کمی به پهلو غلتانده است. با خود گفت:"چرا من زودتر استعداد طراحیاش را نفهمیدم" پیشانی پسرش را بوسید و گفت:"خیلی قشنگ و با سلیقه کشیده ای" صادق از تعریف مادر خوشحال شد و تشکر کرد و اجازه گرفت به اتاق برود تا به درس و کارهایش برسد. برای مادر شنیدن اسم درس از دهان صادق شیرین آمد.
🔸دوستان صادق هم در پارک مشغول بودند چه مشغول بودنی. مهرداد که تازه به جمع پرهام و احمد اضافه شده بود پرسید:"جلسه درباره چیست؟" پرهام گفت:"جلسه صبح به توان دو" مهرداد گفت :"یعنی چه؟" پرهام جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت:"خب آقا محمود نظر شما چیست؟" احمد با انگشت ادای نوشتن در آورد و گفت:"حاج آقا به نظرم این طور بهتر است" و انگشتش را روی چمنها طوری تکان داد که گویا در حال کشیدن و نوشتن چیزی است. محمود گفت:"نکنه دارین ادای حاج آقا را در میآورید؟" پرهام و احمد هر دو خندیدند. پرهام گفت:"نکنه فکر کردی ما با آن بچه مثبتها در جشن، آن هم در مسجد، مشارکت میکنیم؟" و ادای محمود را در آورد که:"در تدارکات و انتظامات روی من حساب کنید. " محمود با نگاهی پر از سوال پرسید:"یعنی میخواهید کارها را انجام ندهیم؟ ولی ما قول دادیم." پرهام و احمد باز هم خندیدند:" برو بابا چه کسی حال دارد. حالا ما یک چیزی گفتیم جلوی آقای مدیر. مگر ندیدی چطور نگاهمان میکرد؟" محمود ساکت شد و به دوستانش نگاه کرد.https://eitaa.com/mahdavieat